مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى ؛ ص3
[مناجاتنامه]
بسم اللّه الرحمن الرّحيم و به نستعين الحمد للّه ربّ العالمين و العاقبة للمتّقين و الصّلاة و السّلام على خير خلقه محمّد و آله اجمعين
الهى! عاجز و سرگردانم، نه آنچه دارم دانم، و نه آنچه دانم دارم.
الهى! اگر بر دار كنى رواست، مهجور مكن! و اگر به دوزخ فرستى رضاست، از خود دور مكن.
الهى! مكش اين چراغ افروخته را، و مسوز اين دل سوخته را.
الهى! هر كه را خواهى براندازى، با درويشان دراندازى.
الهى! همه تو، ما هيچ، سخن اين است، بر خود مپيچ.
الهى! گفتى كريم، اميد بدان تمام است، تا كرم تو در ميان است، نااميدى حرام است.
الهى! طاعت فرمودى، و توفيق بازداشتى، و از معصيت منع كردى، بر آن داشتى، اى دير خشم زود آشتى، آخر مرا در فراق بگذاشتى.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 4
الهى! اگر نه امانت را امينم، آن زمان كه امانت را مىنهادى دانستم كه چنينم.
الهى! تا از مهر تو اثر آمد، همه مهرها سرآمد.
الهى! من كيم كه ترا خواهم؟ چون من از قيمت خويش آگاهم.
الهى! به حقّ آن كه ترا هيچ حاجت نيست، رحمت كن بر آن كه او را هيچ حجّت نيست.
الهى! نيستى همه را مصيبت است و مرا غنيمت.
بلا از دوست عطاست، و از بلا ناليدن خطاست.
الهى! نه ظالمى، كه گويم: «زنهار!» و نه بر تو حقّى دارم، كه گويم: «بيار» كار تو دارى ما را مىدار، اين اندوخته خود را بردار.
نيكا آن معصيت كه ترا به عذر آرد! شوما آن طاعت كه ترا به عجب آرد!
الهى! اگر از دوستانم، حجاب بردار، و اگر مهمانم مهمان را نيكو دار.
الهى! آنچه تو كشتى آب ده، و آنچه عبد الله كشت فرا آب ده.
الهى! پنداشتم كه ترا شناختم، اكنون آن پندار در آب انداختم.
الهى! حاضرى: چه جويم؟ ناظرى؟ چه گويم؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 5
درويش آب در چاه دارد و نان در غيب، نه پندار در سر دارد و نه زر در جيب.
جوينده گوينده است و يابنده خاموش.
هر چه به زبان آيد، به زيان آيد.
الهى! اگر عبد الله را خواهى گداخت، دوزخى ديگر بايد آلايش او را، و اگر خواهى نواخت، بهشتى ديگر بايد آسايش او را.
الهى! گناه در جنب كرم تو زبون است، زيرا كه كرم قديم و گناه اكنون است.
عاشق را يك بلا در روى و ديگرى در كمين است، و دايم با درد و محنت، قرين است.
الهى! گفتى مكن و بر آن داشتى، و فرمودى بكن و نگذاشتى!
الهى! اگر ابليس آدم را بدآموزى كرد، گندم آدم را روزى كرد؟
فرياد از معرفت رسمى و از عبادت عادتى، و از حكمت تجربتى، و از حقيقت حكايتى!
آنچه تراست، ندانم كه كراست؟ و آنچه نصيب تست، ندانم كه كجاست؟ چون روزى تو از روزى ديگران جداست، اينهمه جان بيهوده كندن چراست؟
برخيز و طهارت كن، كه «قامت» نزديك است، و توبه كن كه قيامت نزديك است!
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 6
الهى! چون پاكان را استغفار بايد كرد، ناپاكان را چه كار شايد كرد؟
سقاهم ربّهم تمام است، شرابا طهورا كدام است؟
الهى! آتش دورى داشتى، با آتش دوزخ چه كار داشتى؟
در جوانى مستى، و در پيرى سستى، پس خدا را كى پرستى؟
در خانه اگر كس است، يك حرف بس است!
الهى! چون سگ را بار است و سنگ را ديدار است، اگر من از سگ و سنگ كم آيم عار است. عبد الله را با نوميدى چه كار است؟
همه او كند، و در گردن اين و آن كند.
كاردان كار مىراند، و مدعى ريش مىجنباند.
الهى! هر كه را خواهى كه براندازى، با ماش دراندازى.
اگر مىدانى كه مىداند، پشيمان شو، و اگر چنين دانى كه نمىداند، مسلمان شو.
توانگران به سيم و زر نازند، و درويشان قوت از نحن قسمنا سازند.
لقمه خورى- هر جايى، طاعت كنى- ريايى، محبّت رانى- هوايى، فرزند خواهى- خدايى؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 7
زهى مردك سودايى!
از او خواه كه دارد و مىخواهد كه بخواهى، از او مخواه كه ندارد و مىترسد كه از او بخواهى.
يكى مىدود و نمىرسد، و يكى خفته و بدو مىرسد.
اگر تو خالق را شناختيى به در مخلوق نپرداختيى.
تا تو بر جان و مال مىلرزى، حقّا كه به دو جو نمىارزى.
در حق دنيا چه گويم؟ كه به رنج به دست آرند، و به زحمت نگاه دارند، و به حسرت بگذارند.
بنده آنى كه دربند آنى، آن نماى كه آنى تا در نمانى، و گرنه به تو نمايند چنانكه سزاى آنى.
درويشى پنهان بايد، چون پيدا شد برهان بايد.
اگر دارى مگو، و اگر ندارى دروغ مگو!
آن كه دارد مىپوشد، و آن كه ندارد مىخروشد و مىفروشد.
اگر از قفس دنيا رستى، به لطف احد پيوستى.
دنيا بر خلق پاش و زنده باش، درون كس مخراش و بنده باش.
الهى! اگر كار به گفتار است، بر سر گويندگان تاجم، و اگر به كردار است، به مورى محتاجم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 8
الهى! اگر حساب با مايهداران است، من درويشم، و اگر با مفلسان است، من در پيشم.
يك ذرّه شناخت، به از دو عالم يافت.
زاد برگير كه سفر نزديك است، و ادب آموز كه صحبت ملوك بس باريك است، و از ندامت چراغى افروز كه عقبه تاريك است.
بىنيازى را- از خلق- تاج كن و بر سر نه، و سرانجام خود را چراغ در بر نه!
طالب دنيا رنجور است، و طالب عقبى مزدور است، و طالب مولى مسرور است.
ايمن منشين، كه هلاك شوى، ايمن آن زمان شوى، كه با ايمان زير خاك شوى.
نه در رنگ و پوست نگر، در نقد دوست نگر.
به عاريت نازيدن، كار زنان است، از ديده جان ديدن كار مردان است.
اگر درآيى، در باز است، و اگر نيايى، خداى بىنياز است.
الهى! آن را كه تو خواهى، آب در جوى او روان است، و آن را كه نخواهى، او را چه درمان است؟
آه از تفاوت راه، دو پاره آهن از يك بوتهگاه، يكى نعل ستور و ديگرى آينه شاه!
مرغ را دانه بايد و طفل را شير، و شاگرد را استاد بايد و مريد را پير.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 9
الهى! اگر كنى تلخ است، از بوستان است، و اگر رهى كس نى، از دوستان است.
اگر دوست را از در بيرون كنند، از دل بيرون نكنند.
الهى! همه آن كنى كه خواهى، از اين مفلس بيچاره چه خواهى؟
الهى! يافت تو آرزوى ماست، دريافت تو نه به بازوى ماست.
الهى! همه از تو ترسند و من از خود، از تو همه نيكى ديدهام و از خويش همه بد.
الهى! لا تقنطوا اگر چه قرآن است، قلم رفته را چه درمان است؟
مهر از كيسه بردار و بر زبان نه، مهر از درم بردار و بر ايمان نه!
الهى! از بوده نالم يا از نابوده؟ از بوده محال است و از نابوده بيهوده.
شريعت بىبدى است، و حقيقت بيخودى.
آنچه در پيشانى مردم نهان است، بجوى كه به از هر دو جهان است.
الهى! اگر يك بار گويى: «بنده من» از عرش بگذرد خنده من.
الهى! چون با توام، از جمله تاجدارانم- تاج بر سر، و اگر بىتوام، از جمله خاكسارانم- خاك بر سر.
اى دير خشم زود آشتى! آخر در نوميدى مرا نگذاشتى.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 10
الهى! يحبّهم تمام است، يحبّونه كدام است؟
الهى! اين چه فضل است كه تو با دوستان خود كردهاى؟ هر كه ايشان را شناخت ترا يافت، و هر كه ترا يافت ايشان را شناخت.
گلهاى بهشت در پاى عارفان خار است، آن كس كه ترا جست با بهشتش چه كار است؟
الهى! همچون بيد مىلرزم كه نبايد به هيچ نيرزم.
الهى! به بهشت و حور چه نازم؟ مرا نظرى ده كه از هر نظرى بهشتى سازم.
الهى! به عزّت آن نام كه تو خوانى و به حرمت آن صفت كه تو چنانى، درياب مرا كه مىتوانى.
اى كريمى كه بخشنده عطايى، و اى حكيمى كه پوشنده خطايى، و اى صمدى كه از ادراك خلق جدايى، و اى احدى كه در ذات و صفات بىهمتايى، و اى خالقى كه راهنمايى، و اى قادرى كه خدايى را سزايى، كه جان ما را صفاى خود ده، و دل ما را هواى خود ده، و چشم ما را ضياى خود ده، و ما را آن ده كه آن به، و مگذار ما را به كه و مه.
الهى! عبد الله عمر بكاست، اما عذر نخواست.
الهى! عذر ما بپذير، بر عيبهاى ما مگير.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 11
به نام آن خداى، كه نام او راحت روح است و پيغام او مفتاح فتوح است و سلام او در وقت صباح مؤمنان را صبوح است و ذكر او مرهم دل مجروح است و مهر او بلانشينان را كشتى نوح است، اى جوانمرد! در اين راه مرد باش، و در مردى فرد باش، و با دل پردرد باش.
الهى! خواندى، تأخير كردم، فرمودى، تقصير كردم.
الهى! عمر خود بر باد كردم، و بر تن خود بيداد كردم.
الهى! بساز كار من، منگر به ك
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى ؛ ص11
رمودى، تقصير كردم.
الهى! عمر خود بر باد كردم، و بر تن خود بيداد كردم.
الهى! بساز كار من، منگر به كردار من. هرگاه كه گويم برستم، شغلى ديگر دهى به دستم.
الهى، از پيش خطر، و از پس راهم نيست، دستم گير كه جز فضل تو پناهم نيست.
اى بود و نبود من ترا يكسان، از غم مرا به شادى رسان.
الهى! اقرار كردم به مفلسى و هيچ كسى، اى يگانهاى كه از همه چيز مقدسى، چه شود اگر مفلسى را به فرياد رسى؟
الهى! اگر با تو نمىگويم افكار مىشوم، چون با تو مىگويم سبكبار مىشوم.
الهى! ترسانم از بدى خود، بيامرز مرا به خوبى خود.
ابليس در آسمان زنديق شد، ابو بكر در بتخانه صديق شد.
بر گناه دليرى مكن كه حق صبور است، خويشتن را غرور مده كه او غفور است.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 12
بيدار شو كه بيگاه شود، نبايد كه آخر كار تو تباه شود.
گناه را به تقدير الله دان تا بىگناه آيى، طاعت را به تقدير الله دان تا به راه آيى.
الهى! در دلهاى ما جز تخم محبّت خود مكار، و بر تن و جانهاى ما جز الطاف و مرحمت خود منگار، و بر كشتههاى ما جز باران رحمت خود مبار.
پادشاها! گريخته بوديم، تو خواندى، ترسان بوديم، بر خوان لا تقنطوا تو نشاندى.
الهى! بر سر از خجالت، گرد داريم، در دل از حسرت درد داريم، و رخ از شرم گناه زرد داريم.
الهى! اگر دوستى نكرديم، دشمنى هم نكرديم! اگر چه بر گناه مصرّيم، بر يگانگى حضرت تو مقرّيم.
الهى! در سر خمار تو داريم، و در دل اسرار تو داريم، و بر زبان استغفار تو داريم.
الهى! اگر گوييم، ثناى تو گوييم، و اگر جوييم، رضاى تو جوييم.
الهى! بنياد توحيد ما را خراب مكن، و باغ اميد ما را بىآب مكن، و به گناه روى ما را سياه مكن.
الهى! بر تارك ما خاك خجالت نثار مكن، و ما را به بلاى خود گرفتار مكن.
الهى! آنچه ما را آراستى خريديم، و از دو جهان محبّت تو بر گزيديم، و جامه بلا بريديم، و پرده عافيت دريديم.
الهى! بايسته تو بيش از طاعت مقبول، و نابايسته تو بيش از معصيت مهجور.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 13
الهى! به لطف ما را دست گير، و به كرم پاى دار، دل در قرب كرم، و جان در انتظار، و در پيش حجابها بسيار، حجابها از پيش ما بردار، و ما را به ما مگذار، يا رحيم يا غفّار، و يا حليم و يا ستّار.
الهى! دلى ده كه در كار تو جان بازيم، جانى ده كه كار آن جهان سازيم.
الهى! تقوى ده كه تا از دنيا ببريم، روحى ده كه تا از عقبى برخوريم، يقينى ده كه تا در آز بر ما باز نشود، قناعتى ده تا صعوه حرص ما باز نشود.
الهى! دانايى ده تا از راه نيفتيم، دست گير كه دستاويزى نداريم، بپذير كه پاى گريزى نداريم.
الهى! درگذار كه بد كردهايم، آزرم دار كه آزردهايم.
الهى! مگوى كه چه كردهاى، كه دروا شويم، مگو چه آوردهاى كه رسوا شويم.
الهى! توفيق ده تا در دين استوار شويم، عقبى ده تا از دنيا بيزار شويم، نگاه دار تا پريشان نشويم، بر راه دار تا سرگردان نشويم.
الهى! بياموز تا سرّ دين بدانيم، برفروز تا در تاريكى نمانيم تلقين كن تا ادب شرع بدانيم، توفيق ده تا در خلأ طمع نمانيم، تو نواز كه ديگران ندانند، تو ساز كه ديگران نتوانند، همه را از خودپرستى رهايى ده همه را به خود آشنايى ده، همه را از مكر شيطان نگاه دار، همه را از كينه نفس آگاه دار.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 14
الهى! دلى ده كه طاعت افزايد، طاعتى ده كه به بهشت راهنمون آيد، علمى ده كه در او آتش هوا نبود، عملى ده كه در او آب ريا نبود، ديدهاى ده كه عزّ ربوبيّت تو بيند، دلى ده كه ذلّ عبوديّت تو گزيند، نفسى ده كه حلقه بندگى تو در گوش كند، جانى ده كه زهر حكمت را به طبع نوش كند.
الهى! تو ساز كه از اين معلولان شفا نيايد، تو گشاى كه ازين ملولان كارى نگشايد.
الهى! به صلاح آر كه نيك بىسامانيم، جمع دار كه بد پريشانيم.
الهى! ظاهرى داريم شوريده، باطنى داريم خراب، سينهاى داريم پرآتش، ديدهاى داريم پرآب، گاه در آتش سينه مىسوزيم، و گاه در آب چشم غرق آب.
الهى! اگر نه با دوستان تو در رهم، آخ نه سگ اصحاب كهف درگهم؟
دوستى او ما را مست كرد و رها كرد، نشانى فرا داد و نشانه بلا كرد.
روزگارى او را مىجستم، خود را مىيافتم، اكنون خود را مىجويم، او را مىيابم.
دانى كه زندگى خوش كدام است؟ آن كس كه هميشه بىنام است، و از حق بر دل وى پيام است، و بر زبان و دل او ذكر حق مدام است، و دنيا او را دام است، و عقبى او را انتظام است، و از هر دو او را مولى تمام است.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 15
انتظار را طاقت بايد و ما را نيست، صبر را فراغت بايد و ما را نيست.
بندگى كردن جز ملك را، بر بنده حرام است، تو او را بنده باش، همه عالم ترا غلام است.
كشتهاى ديدى از جور زمان؟ من آنم، تشنهاى ديدى ميان آب روان؟ من آنم.
هر كوه كه نه برآورده مهر اوست، هامون است، و هر آب كه نه از درياى لطف اوست، همه خون است.
الهى! از هيچ همه چيز توانى، و به هيچ چيز نمانى، هر كه گويد تو چنينى يا چنانى، تو آفريننده اين و آنى.
الهى! ضعيفم خواندى و چنين است، هر چه از من آيد در خور اين است.
اگر با خداى نياز دارى، پيران را نيازارى، زهدورزى از بهر مردارى، آنگاه تو كيستى؟ بگو بارى.
انكار مكن، كه انكار شوم است، انكاركننده از اين دولت محروم است.
سر فرود آر تا به هر درى در نگريزى، همّت بلند دار تا به هر خسيسى نياميزى، خوشخوى باش تا به هر دلى بياميزى.
سخن با تو او مىگويد، من ترجمانم، تير قهر او بر جان تو مىزند، من كمانم.
اگر جان ما در سر اين كار شود شايد، كه اين كار ما را جان مىافزايد.
الهى! اگر خواهى همه آن كنيم كه تو خواهى، چون همه آن كنى كه خواهى، پس از اين بيچاره مفلس چه خواهى؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 16
دوستى را آن شايد كه در وقت خشم بر تو ببخشايد.
اگر درآيى، در باز است، و اگر نيايى، حق بىنياز است.
محبت در بزد، محنت آواز داد، دست در عشق زدم، هر چه بادا باد!
دفع تقدير ترا توان ندارم، عذر تقصير خود را زبان ندارم.
چون درمانى، فرارى شوى، چون كارت برآيد عاصى شوى.
عيبى كه در شماست، ديگران را ملامت مكنيد، داد طاعت ناداده، دعوى كرامت مكنيد.
از ديدار شناخت نيايد، ديدار بر مقدار شناخت آيد.
اگر بقا مىخواهى، در فناست و اگر باقى مىخواهى، خداست.
چون از خودى خود رستى، به حق پيوستى.
عذر بسيار خواستن بىمروتى است، عذر قبول ناكردن بىفتوتى است.
الهى! اگر نه از تو آغاز اين كارستى، لاف مهر تو هرگز كه يارستى؟ اگر نه ترا حديث اين خواستى، پسر عمران به طلب ارنى كى برخاستى؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 17
دلا در كار من مىكن نظرها كه در راه تو مىبينم خطرها
گشا از خواب غفلت چشم تا من به گوش هوش تو گويم خبرها
نگر در خلق گورستان فكنده ز يك تير قضا جمله سپرها
بسى شاهان بريزيدند در خاك كزيشان در جهان مانده اثرها
معاصى ز هر قهرست و نموده به كام نفس تو همچون شكرها
گذرگاهى است اين دنياى فانى نپايد مرد عاقل بر گذرها
چو در پيش است مرگ اى پير انصار تماشاى جهان كن در سفرها
دنيا سراى ترك است، و آدمى براى مرگ است، چاهى است تاريك، و راهى است باريك، واى بر آن كس كه چراغ ايمان كشت، و بار مظالم بر پشت.
اگر در ظلمتى اينك سراجت حساب امروز كن، فردا چه حاجت؟
كنون از حق فراغت مىنمايى به گور آيى ببينى احتياجت
به كنج تخته تابوت جنسى به خوارى، گر بود تختى ز عاجت
ترا پرهيز بايد چند گاهى كه فاسد گشت از عصيان مزاجت
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 18
كسادى در فساد افكن ز توبه كه چون فردا شود، بينى رواجت
ز رنج فسق و زرق اى پير انصار مگر فضل خدا باشد علاجت
درهاى لطف و كرم باز، و ترا اين همه ناز، چرا قدر خود ندانى، و نامه اعمال خود نخوانى؟ خود را نشناسى، كه از كدام اجناسى، روميى چون ماهى؟ و يا حبشى سياهى؟ رانده درگاهى، يا قبول بارگاهى؟
همه وجود نورى، يا از اين معنى دورى؟ پسنديده معبودى، يا قلب زراندودى؟ بنده رحمانى، يا خواجه گمانى، يا از جمله عارفانى؟ يا از گروه و لا هم يحزنون، يا از فرقه فى طغيانهم يعمهون؟
بس كه بر ما غالب آمد نفسك بيداد ما گشت شيطان همنشينش تا شود شدّاد ما
رخصت تلبيس خود را مىزند بر رقّ دل فرصت تقديس خود را مىبرد از ياد ما
نيست ما را دختران باقيات الصالحات تا مگر لطف و قبول حق شود داماد ما
پرگناهيم و تباه و نامه عصيان سياه ليك قرآن رهبر ما ذكر او اوراد ما
ما به نور لا إله و ذكر الّا الله رويم سوى جنّت، گر به طاعت مىروند اوتاد ما
گر فرومانيم ازين ره، پير انصارى، چه غم؟ غمخور كارت جهان را كرد خلدآباد ما
الهى! عبد الله را از سه آفت نگاهدار: از وساوس شيطانى، و از مكايد نفسانى، و از غرور نادانى.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 19
الهى! دلى ده كه در كار تو جان بازيم، جانى ده كه كار آن جهان سازيم، تقوايى ده كه دنيا را بسپريم، روحى ده كه از دين برخوريم، يقينى ده كه در آز بر ما باز نشود، قناعتى ده تا صعوه حرص ما باز نشود، دانايى ده كه از راه نيفتيم، بينايى ده تا در چاه نيفتيم، دست گير، كه دستاويز نداريم، بپذير كه پاى گريز نداريم، درگذار كه بد كردهايم، آزرم دار، كه آزردهايم، طاعت مجوى كه آب آن نداريم، از هيبت مگوى كه تاب آن نداريم، توفيقى ده تا در دين استوار شويم، عقبى ده تا از دنيا بيزار شويم، نگاه دار تا پريشان نشويم، به راه دار تا پشيمان نشويم، بياموز تا شريعت بدانيم، بر افروز تا در تاريكى نمانيم، بنماى تا در روى كس ننگريم، بگشاى درى كه درگذريم، تو بساز كه ديگران ندانند، تو بنواز كه ديگران نتوانند، همه را از خود رهايى ده، همه را به خود آشنايى ده همه را از مكر شيطان نگاه دار، همه را از فتنه نفس آگاه دار.
الهى! بساز كار من، منگر به كردار من، دلى ده كه طاعت افزون كند، طاعتى ده كه به بهشت راهنمون كند، علمى ده، كه در او آتش هوا نبود، عملى ده كه در او آب ريا نبود، ديدهاى ده كه عزّ ربوبيّت تو بيند، دلى ده كه ذل عبوديّت تو بيند، نفسى ده كه حلقه بندگى تو در گوش كند، جانى ده كه زهر حكمت تو به طبع نوش كند، تو شفا ساز كه از اين معلولان شفايى نيايد، تو گشادى ده كه از اين ملولان كارى نگشايد، باصلاح آر كه نيك بىسامانيم، جمع دار كه بس پريشانيم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 20
الهى! ظاهرى داريم شوريده، باطنى داريم در خواب، سينهاى داريم پرآتش، ديدهاى داريم پرآب، گاه در آتش سينه مىسوزيم و گاه در آب چشم غرقاب، و اليك المرجع و المآب.
يكى را همت بهشت و يكى را دوست، فداى اويم كه همتش همه اوست.
هر كه را مرغ او در جان بياراميد، هر چه جز مهر او بود از آشيان برميد.
طالب دنيا رنجور، و طالب عقبى مزدور، و طالب مولى مسرور.
گل بهشت در پاى عارفان خار است، جوينده مولى را با بهشت چه كار است؟
اگر دست همت عارف به حور بهشت بازآيد، طهارت معرفت او شكسته شود، و اگر درويش از اللّه جز اللّه خواهد، در اجابت بر وى بسته شود.
بهشت اگر چه عزيز است، از كم يافتن است، بهشت خواستن آبروى كاستن است.
اگر چه مشك اذفر خوشنسيم است دم جانبخش چون بويت ندارد
مقامى سخت دلخواه است فردوس و ليكن رونق كويت ندارد
اى عزيز! بهشت و دوزخ بهانه است، مقصود خداوند خانه است.
اى بهشت! سرّ تو ندارم، مرا دردسر مده، اى دوزخ! تن تو ندارم، از خود خبرم مده.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى ؛ ص21
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 21
الهى! اگر چه بهشت چون چشم و چراغ است، بىديدار تو درد و داغ است.
دوزخ بيگانه را بنهگاه است و آشنا را گذرگاه است، بهشت مزدور را بنهگاه است و عارفان را نظرگاه.
الهى! من به حور و قصور كى نازم؟ اگر نفسى با تو پردازم، از آن هزار بهشت پر سازم.
الهى! اگر عبد الله را بخواهى گداخت، دوزخى ديگر بايد آلايش او را، و اگر بخواهى نواخت بهشتى ديگر بايد آسايش او را.
از عارفان در جهان نشان نيست، و آن زبان كه از عارفان نشان دهد، در هيچ دهان نيست، چون نشان دهى از چيزى كه در جهان نيست؟
يكى تشنه آب آب مىجويد، و يكى در آب قصه آب مىگويد، اگر اين تشنه در دريا بار كند، زندگانى به دريا دهد، و اگر آن تشنه فرا آب رسد، زندگانى فرا آب دهد، و اين هر دو در طلب زندگانى هلاك، اين سخن را نداند مگر صاحب دل پاك.
الهى! زبانم در سر ذكر شد، ذكر در سر مذكور، دل در سر مهر شد، مهر در سر نور، جان در سر عيان شد، عيان از بيان دور.
پيداست كه نازيدن مزدور به چيست، و نازيدن عارف به كيست، از صوفى چه گويم كه نه از
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 22
آدمزاده است و نه آدمى است.
زاهد مزدور به بهشت مىنازد و عارف به دوست، از صوفى چه گويم كه صوفى خود اوست.
الهى! آنچه بر سر ما آمد، بر سر كس نيايد، ديدهاى كه به نظاره تو آيد هرگز باز پس نيايد.
اصل وصال دل است، و باقى زحمت آب و گل است.
دل رفته و دوست يافته، پادشاهى است، بيدل و دوست زيستن گمراهى است.
الهى! نظر خود بر ما مدام كن، و ما را برداشته خود نام كن، و به وقت رفتن بر جان ما سلام كن.
الهى! اگر از نعمتت گويم، حرز گردن است، و اگر نگويم، طوق آن در گردن است.
الهى! مىدانى كه ناتوانم، پس از بلاها برهانم.
الهى! نيستى همه را مصيبت است، و مرا غنيمت است.
الهى! قصه بدين درازى، من دريافتم به بازى بازى.
الهى! تا دى بشناختم، از غم فردا بگداختم.
الهى بر آن روز مىخندم كه يافته مىجستم، دست و دل از دانش بشستم، به نابينايى مىنگريستم، به مردگى مىزيستم.
الهى! ناديده و ناجسته حاصل، اى جان و دل را زندگانى و منزل، از پيش خطر و از پس نيست
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 23
راهى، بپذير كه جز دوستى توام نيست پناهى.
الهى! مىلرزم، از بيم آنكه به جوى نيرزم.
الهى! اكنون چون بر من است تاوان، آفتاب صدق و صفت بر من تابان، كه به شر از شرك رستن نتوان، و به نجاست نجاست شستن نتوان.
الهى! نه ظالمى، كه گويم زنهار، و نه مرا بر تو حقى، كه گويم بيار، همچنين مىدار، اى كريم و اى ستّار!
الهى! تو غيب بودى و من عيب بودم، تو از غيب جدا شدى و من از عيب جدا شدم.
الهى! مىپنداشتم كه ترا شناختم، اكنون آن پنداشت و شناخت را در آب انداختم.
الهى! در ملكوت تو كمتر از مويم، اين بيهوده تا كى گويم؟
الهى! نه نيستم نه هستم، نه بريدم نه پيوستم، نه به خود ميان بستم، لطيفهاى بود، از آن مستم، اكنون زير سنگ است دستم.
از صولت عيان بود آنچه حلّاج را بر سر زبان بود.
الهى! همه شاديها بىياد تو غرور است، و همه غمها با ياد تو سرور است.
الهى! بنياد توحيد ما خراب مكن، و باغ اميدها ما بىآب مكن.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 24
الهى! چون به تو نگريم، شاهيم- تاج بر سر، و چون به خود نگريم، خاكيم- و از خاك بدتر.
الهى! بر تارك ما خاك خجالت نثار مكن، و ما را از بلاى خود گرفتار مكن.
الهى! صبر از من رميد، و طاقت شد سست، تخم آرام كشتم، بىقرارى رست.
الهى! بدين شادم، كه نه به خود به تو افتادم.
الهى! از كشته تو خون نيايد، و از سوخته تو دود، كشته تو به كشتن شاد، و سوخته تو به سوختن خشنود.
الهى! دانى كه بىتو هيچكسم، دستم گير كه در تو رسم.
به ظاهر قبول دارم، به باطن تسليم، نه از خصم باك دارم، نه از دشمن بيم، نه بر صاحب شريعت رد نه بر تنزيل، نه گنج تشبيه نه جاى تأويل.
اگر دل گويد: «چرا؟» گويم: «امر را سرافكندهام»، و اگر خرد گويد: «چرا؟» جواب دهم كه «من بندهام»
الهى! ندانم كه در جانى يا جان را جانى، نه اينى نه آنى، اى جان را زندگانى، حاجت ما عفو است و مهربانى.
الهى! مىبينى و مىدانى، و برآوردن مىتوانى.
الهى! عمر بر باد كردم و بر تن خود بيداد كردم، گفتى و فرمان نكردم، درماندم و درمان نكردم، با تو چنين عهد و پيمان نكردم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 25
الهى! با غم و حسرتم، بىجرم و بىتهمتم، و بىتو بيتم و به حيرتم، در زندان محنتم، بسته مشيتم.
اى موصوف به كرم وجود، اى انس و جن را خالق و معبود!
اى آنكه گردن گردون گردان در ربقه تسخير توست، و بر سر عظام رميم لجام تقدير توست، فردوس بوستان توست، قيامت ميزان توست! سرگشته قضاى تو جباران، شكسته عزّت كبرياى تو قهاران!
الهى! اگر نه از تو آغاز اين كارستى، لاف بندگى تو را كه يارستى؟
الهى! اگر كار نه از خدمت خاستى، پسر عمران به طلب ارنى كى برخاستى؟ و اگر نه ترا اين معنى بايستى محمّد مصطفى قاب قوسين را نشايستى. يكى را جواب لنترانى گفت و بار كوه جهان بر دلش نهفت، ديگرى در خانهام هانى خفت.
الهى! اگر ابليس آدم را بدآموزى كرد، گندم آدم را كه روزى كرد؟
يكى را دوست مىخواند، و يكى را مىراند، و كسى سر قبول ورد نمىداند.
سبحان الله اين چه درياى بىپايان است؟! صد هزاران دل صديقان با خون آميخته كه نه از نسيم وصال به مشام فراق ايشان بويى رسيده و نه از منهل قرب شربتى چشيده.
اگر همه عالم باد گيرند، چراغ مقبل نميرد، و اگر آب گيرد، داغ مدبر نشويد.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 26
بو جهل از كعبه و ابراهيم از بتخانه، كار عنايت دارد، باقى همه بهانه.
ابراهيم را چه زيان كه پدر او آزر است؟ آزر را چه سود كه ابراهيم او را پسر است؟
نور در طاعت است اما كار به عنايت است.
آنجا كه عنايت خدايى باشد فسق آخر كار پارسايى باشد
و آنجاى كه قهر كبريايى باشد سجادهنشين، كليسيايى باشد
الهى! اگر با تو سازم، گويى كه ديوانه است، و اگر با خلق در سازم، گويى كه بيگانه است.
الهى! رهى به طاعت فرمودى و با آن نگذاشتى، و از معصيت نهى كردى و بر آن داشتى.
الهى! فرمايى كه بجوى و مىترسانى كه بگريز، مىنمايى كه بخواه و مىگويى بپرهيز.
الهى! گريخته بودم، تو خواندى، ترسيده بودم، برخوان لا تقنطوا تو نشاندى، ابتدا مىترسيدم كه مرا بگيرى به بلاى خويش، اكنون مىترسم كه مرا بفريبى به عطاى خويش.
الهى! به اوّلم نواختى به آخرم باز پس انداختى.
الهى! علمى را كه خود افراشتى، نگونسار مكن، چون در آخر عفو خواهى كرد، در اول شرمسار مكن.
تنى دارم كه بار خدمت بردارد، دستى ندارم كه تخم دولت بكارد، چشمى دارم كه هر زمان فتنهاى آرد.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 27
الهى! اگر يك بار گويى كه «اى بنده من» از عرش بگذرد خنده من.
اى جامع هر پراكنده، و اى رافع هر سر افكنده، و اى چاره هر بيچاره، و اى جامع هر آواره، اى آن كه غريبان با تو راز كنند، و يتيمان بر تو ناز كنند، كاشكى عبد الله خاك شدى، تا نامش از دفتر وجود پاك شدى.
الهى! مكش اين چراغ افروخته را، و مسوز اين دل سوخته را، و مدر اين پرده دوخته را.
چون سگى را بر آن دربار است، عبد الله را با نوميدى چه كار است؟
الهى! ما را پيراستى چنانكه خواستى.
الهى! نه خرسندم نه صبور، نه رنجورم نه مهجور.
الهى! تا با تو آشنا شدم، از خلايق جدا شدم، در جهان شيدا شدم، نهان بودم پيدا شدم.
دى آمد و هيچ نامد از من كارى و امروز زمن گرم نشد بازارى
فردا بروم بىخبر از اسرارى ناآمده به بدى از اين بسيارى
زنده نشدم تا نسوختم، دانى كه اين جامه نه من دوختم.
يكى در غرقاب زيادت متقاضى، ديگرى در تشنگى به قطره آبى راضى.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 28
الهى! اگر ترا بايستى، بنده چنان زيستى كه شايستى.
آتش با صولت است، اما خاك با دولت است.
چون آفتاب معرفت عيان گردد، عارف بىبيان گردد.
كريما! هر كه را خواهى كه برافتد، او را فاكنى تا با دوستان تو در افتد.
الهى! اين چه فضل است كه با دوستان كردهاى كه هر كه ايشان را شناخت، ترا يافت، و هر كه ترا يافت، ايشان را شناخت.
الهى! تو آيينى و دوستان تو آينه، آيين را در آينه بتوان ديد هرآينه.
الهى! به توبهام پشيمانم، همانم دان كه نومسلمانم.
الهى! اگر عبد الله را نمىنگرى، خود را مىنگر، آبروى عبد الله پيش دشمن مبر!
كريما! امانت عرضه كردى، بگريخت كوه، چون است كه امانت بهره من آمد، تجلّى بر كوه؟
الهى! عيب و آزار من مجوى، كه آب كرم بازاستد از جوى.
قصه دوستان دراز است، زيرا معبود بىنياز است.
الهى! جمال تراست، باقى زشتند، زاهدان مزدور بهشتند.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 29
اى منعم و تواب و اى آفريننده خلقان از آتش و آب، فرياد رس از ذلّ حجاب و فتنه اسباب و وقت شوريده و دل خراب.
الهى! بر رخ از خجالت گرد داريم، و در دل از حسرت درد داريم، و روى از شرم گناه زرد داريم، اگر بر گناه مصرّيم، بر يگانگى تو مقرّيم.
الهى! در دلهاى ما جز تخم محبّت مكار، و بر جانهاى ما جز باران رحمت مبار!
الهى! به لطف ما را دست گير و پاى دار، (كه) دل در قرب كرم است و جان در انتظار، و در پيش حجاب بسيار!
الهى! حجابها از راه بردار و ما را به ما مگذار، برحمتك يا عزيز و يا غفار!
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 30
سخنان خواجه عبد الله انصارى در تفسير قرآن كريم (به نقل ميبدى)
الهى! نور تو چراغ معرفت بيفروخت، دل من افزونى است. گواهى تو ترجمانى من بكرد، نداى من افزونى است. قرب تو چراغ وجد بيفروخت، همّت من افزونى است. ارادت تو كار من بساخت، جهد من افزونى است. بود تو كار من راست كرد، بود من افزونى است.
الهى! از بود خود چه ديدم مگر بلا و عنا؟ و از بود تو همه عطاست و وفا، اى به بر پيدا و به كرم هويدا! ناكرده گير كرد رهى و آن كن كه از تو سزا.
الهى! نام تو ما را جواز، و مه تو ما را جهاز.
الهى! شناخت تو ما را امان، و لطف تو ما را عيان.
الهى! فضل تو ما را لوا، و كنف تو ما را مأوى.
الهى! ضعيفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى، مؤمنان را گواهى: چه بود كه افزايى و نكاهى؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 31
الهى! چه عزيز است او كه تو او را خواهى، ور بگريزد او را در راه آيى. طوبى آن كس را كه تو او رايى، آيا كه تا از ما خود كه رايى؟
دو گيتى در سر دوستى شد و دوستى در سر دوست، اكنون نمىيارم گفت كه اوست.
چشمى دارم همه پر از صورت دوست با ديده مرا خوش است تا دوست در اوست
از ديده و دوست فرق كردن نه نكوست يا اوست به جاى ديده يا ديده خود اوست
فردا در موقف حساب اگر مرا نوايى بود و سخن را جايى بود، گويم: بار خدايا از سه چيز كه دارم در يكى نگاه كن: اوّل سجودى كه هرگز جز ترا از دل نخواستست، ديگر تصديقى كه هر چه گفتى گفتم كه راستست، سديگر چون باد كرم برخاستست دل و جان جز ترا نخواستست.
جز خدمت روى تو ندارم هوسى من بىتو نخواهم كه بر آرم نفسى
الهى! نمىتوانيم كه اين كار بىتو بسر بريم، نه زهره آن داريم كه از تو بسر بريم، هرگه كه پنداريم كه رسيديم از حيرت شما روا سر بريم.
خداوندا! كجا بازيابيم آن روز كه تو ما را بودى و ما نبوديم؟ تا باز به آن روز رسيم، ميان آتش و دوديم.
اگر به دو گيتى آن روز يابيم بر سوديم. و ر بود خود را دريابيم به نبود خود خشنوديم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 32
الهى! از آنچه نخواستى چه آيد؟ و آن را كه نخواندى كى آيد؟ ناكشته را از آب چيست؟
و نابايسته را جواب چيست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوار است؟ و خار را چه حاصل از آن كش بوى گل در كنار است؟ قسمى رفته نفزوده و نكاسته چتوان كرد، قاضى اكبر چنين خواسته، شيطان در افق اعلى زيسته، و هزاران عبادت برزيده چه سود داشت كه نبود بايسته ….
آه از قسمى پيش از من رفته! فغان از گفتارى كه خودرايى گفته! چه سود ارشاد بوم يا آشفته؟ ترسان از آنم كه آن قادر در ازل چه گفته!
الهى! گر زارم در تو زاريدن خوش است، ور نازم به تو نازيدن خوش است.
الهى! شاد بدانم كه بر درگاه تو مىزارم، بر اميد آنكه روزى در ميدان فضل به تو نازم، تو من فا پذيرى و من فا تو پردازم، يك نظر در من نگرى و دو گيتى به آب اندازم.
الهى! بنده با حكم ازل چون برآيد؟ و آنچه ندارد چه بايد؟ جهد بنده چيست؟ كار خواست تو دارد، بنده به جهد خويش نجات خويش كى تواند؟
الهى! اى سزاى كرم و اى نوازنده عالم! نه با جز تو شادى است نه با ياد تو غم، خصمى و شفيعى و گواهى و حكم، هرگز بينما نفسى با مهر تو بهم، آزاد شده از بند وجود و عدم، بازرسته از زحمت لوح و قلم، در مجلس
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 33
انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم؟
جز عشق تو بر ملك دلم شاه مباد وز راز من و تو خلق آگاه مباد
كوته نشود عشق توام زين دل ريش دستم ز سر زلف تو كوتاه مباد
الهى! نسيمى دميد از باغ دوستى، دل را فدا كرديم. بويى يافتيم از خزينه دوستى، به پادشاهى بر سر عالم فدا كرديم. برقى تافت از مشرق حقيقت، آب و گل كم انگاشتيم و دو گيتى بگذاشتيم. يك نظر كردى، در آن نظر بسوختيم و بگداختيم. بيفزاى نظرى و اين سوخته را مرهم ساز و غرق شده را درياب كه «مىزده را هم به مى دارو و مرهم بود».
الهى! تو دوستان را به خصمان مىنمايى، درويشان را به غم و اندوهان مىدهى، بيمار كنى و خود بيمارستان كنى، درمانده كنى و خود درمان كنى، از خاك آدم كنى و با وى چندان احسان كنى، سعادتش بر سر ديوان كنى و به فردوس او را مهمان كنى، مجلسش روضه رضوان كنى، ناخوردن گندم با وى پيمان كنى، و خوردن آن در علم غيب پنهان كنى، آنگه او را به زندان كنى، و سالها گريان كنى، جبّارى تو كار جبّاران كنى، خداوندى كار خداوندان كنى، تو عتاب و جنگ همه با دوستان كنى.
گر لا بد جان به عشق بايد پرورد بارى غم عشق چون تويى بايد خورد
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 34
عشقت به در من آمد و در در زد در باز نكردم آتش اندر در زد
الهى! كار آن دارد كه با تو كارى دارد، يار آن دارد كه چون تو يارى دارد، او كه در دو جهان ترا دارد هرگز كى ترا بگذارد؟ عجب آن است كه او كه ترا دارد از همه زارتر مىگذارد، او كه نيافت به سبب نايافت مىزارد، او كه يافت، بارى چرا مىگذارد؟
در بر آن را كه چون تو يارى باشد گر ناله كند سياهكارى باشد
در سر گريستنى دارم دراز، ندانم كه از حسرت گريم يا از ناز، گريستن از حسرت بهره يتيم و گريستن شمع بهره ناز، از ناز گريستن چون بود اين قصهاى است دراز.
الهى! يك چندى به ياد تو نازيدم، آخر خود را رستخيز گزيدم، چو من كيست كه اين كار را سزيدم؟
اينم بس كه صحبت تو ارزيدم!
الهى! نه جز از ياد تو دل است نه جز از يافت تو جان، پس بيدل و بىجان زندگى چون توان؟
الهى! جدا ماندم از جهانيان، به آن كه چشمم از تو تهى و تو مرا عيان.
خالى نئى از من و نبينم رويت جانى تو كه با منى و ديدار نئى!
اى دولت دل و زندگانى جان، نادريافته يافته و ناديده عيان، ياد تو ميان دل و
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 35
زبان است و مهر تو ميان سر و جان، يافت تو روز است كه خود برآيد ناگاهان، يابنده تو نه به شادى پرداز و نه به اندهان، خداوندا، بسر بر مرا كارى كه از آن عبارت نتوان، تمام كن بر ما كارى با خود كه از دو گيتى نهان.
مشرب مىشناسم اما فاخوردن نمىيارم، دل تشنه و در آرزوى قطرهاى مىزارم، سقايه مرا سير نكند كه من در طلب دريايم. به هزار چشمه و جوى گذر كردم تا بو كه دريا دريابم. در آتش غريقى ديدى؟
من چنانم. در دريا تشنه ديدى؟ من همانم. راست، ماننده متحيّرى در بيابانم. همىگويم:
«فرياد رس، كه از دست بيدلى به فغانم!»
خداوندا! هر كه شغل وى تويى شغلش كى بسر شود؟ هر كه به تو زنده است هرگز كى بميرد؟ جان در تن گر از تو محروم ماند چون مرده زندانى است، زنده اوست به حقيقتكش با تو زندگانى است.
آفرين خداى بر آن كشتگان باد كه ملك مىگويد: «زندگانند ايشان».
الهى! شاد بدانيم كه اول تو بودى و ما نبوديم، كار تو درگرفتى و ما نگرفتيم، قيمت خود نهادى و رسول خود فرستادى!
الهى! هر چه بىطلب به ما دادى به سزاوارى ما تباه مكن، و هر چه بجاى ما كردى از نيكى، به عيب
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 36
ما بريده مكن، و هر چه نه به سزاى ما ساختى، به ناسزايى ما جدا مكن.
الهى! آنچه ما خود را كشتيم به بر مىآر، و آنچه تو ما را كشتى آفت ما از آن بازدار!
من چه دانستم كه مزدور اوست كه بهشت باقى او را خط است؟ و عارف اوست كه در آرزوى يك لحظه است؟ من چه دانستم كه مزدور در آرزوى حور و قصور است، و عارف در بحر عيان غرقه نور است؟
من چه دانستم كه بر كشته دوستى قصاص است؟ چون بنگرستم اين معامله ترا با خاص است.
من چه دانستم كه دوستى قيامت محض است و از كشته دوستى ديت خواستن فرض!
سبحان الله! اين چه كار است چه كار؟ قومى را بسوخت، قومى را بكشت، نه يك سوخته پشيمان شد و نه يك كشته برگشت!
نور چشمم خاك قدمهاى تو باد! آرام دلم زلف به خمهاى تو باد!
در عشق تو داد من ستمهاى تو باد! جانى دارم فداى غمهاى تو باد!
يكى سوخته و در بىقرارى بمانده، يكى كشته و در ميدان افراد سر گشته، يكى در خبر آويخته، يكى در عيان آميخته. آن تخم كه ريخته؟ وين شور كه برانگيخته؟ يكى در غرقاب، يكى در آرزوى آب، نه غرقه آب سيراب، نه تشنه را خواب.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 37
الهى! ما را بر اين درگاه همه نياز روزى بود كه قطرهاى از آن شراب بر دل ما ريزى، تا كى ما را بر آب و آتش بر هم آميزى؟ اى بخت ما! از دوست رستخيزى!
در عشق تو بىسريم سر گشته شده و ز دست اميد ما سر رشته شده
مانند يكى شمع به هنگام صبوح بگداخته و سوخته و كشته شده
الهى! از نزديك نشانت مىدهند و برتر از آنى، وز دورت مىپندارند و نزديكتر از جانى، موجود نفسهاى جوانمردانى، حاضر دلهاى ذاكرانى.
ملكا! تو آنى كه خود گفتى و چنانكه گفتى آنى.
من چه دانستم كه اين دود آتش داغ است! من پنداشتم كه هرجا آتشى است چراغ است! من چه دانستم كه در دوستى كشته را گناهست! و قاضى خصم را پناهست! من چه دانستم كه حيرت به وصال تو طريق است! و ترا او بيش جويد كه در تو غريق است!
عالمى در باديه عشق تو سرگردان شدند تا كه يابد بر در كعبهى قبولت بر و بار
الهى! چون از يافت تو سخن گويند از علم خود بگريزم، بر زهره خود بترسم، در غفلت آويزم، همواره از سلطان عيان در پرده غيب مىآويزم، نه كامم بى، لكن خويشتن را در غلطى افكنم تا دمى بر زنم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 38
لبيك عاشقان به از احرام حاجيان كانيست سوى كعبه و آنست سوى دوست
كعبه كجا برم چه برم راه باديه؟ كعبهست كوى دلبر و قبلهست روى دوست
دل رفت و دوست رفت، ندانم كه از پس دوست روم يا از پس دل؟
فردا برود هر دو گرامى بدرست بدرود كرا كنم ندانم ز نخست؟
گفتا: به سرم ندا آمد كه از پس دوست شو، كه عاشق را دل از بهر يافت وصال دوست بايد، چون دوست نبود دل را چه كند؟
چون وصال يار نبود گو دل و جانم مباش چون شه و فرزين نماند خاك بر سر فيل را
الهى! اى مهربان، فرياد رس، عزيز آن كس كش با تو يك نفس، بادا نفسى كه در و نياميزد كس، نفسى كه آن را حجاب نايد از پس، رهى را آن يك نفس در دو جهان بس، اى پيش از هر روز و جدا از هر كس، رهى را درين سور هزار مطرب نه بس.
من چه دانستم كه پاداش بر روى مهرتاش است، من پنداشتم مهينه خلعت پاداش است، من چه دانستم كه مزدورست او كه بهشت باقى او را حظ است، و عارف اوست كه در آرزوى يك لحظ است.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 39
الهى! گهى به خود نگرم گويم از من زارتر كيست؟ گهى به تو نگرم گويم از من بزرگوارتر كيست؟
گاهى كه به طينت خود افتد نظرم گويم كه من از هر چه به عالم بترم
چون از صفت خويشتن اندر گذرم از عرش همى به خويشتن در نگرم
همه آتشها تن سوزد و آتش دوستى جان، به آتش جانسوز شكيبايى نتوان.
گر بسوزد گو بسوزد ور نوازد گو نواز عاشق آن به كو ميان آب و آتش در بود
در دوستى غيرت از باب است و هر دل در آن دوستى و غيرت نيست خراب است.
اى سزاى كرم و نوازنده عالم، نه با وصل تواند و هست نه به ياد تو غم، خصمى و شفيعى و گواهى و حكم، هرگز بينما نفسى با مهر تو بهم، آزاد شده ز بند وجود و عدم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم؟
الهى! پسنديدگان ترا به تو جستند: بپيوستند، ناپسنديدگان ترا به خود جستند: بگستند، نه او كه پيوست به شكر رسيد، نه او كه گسست به عذر رسيد! اى برساننده در خود و رساننده به خود برسانم كه كس نرسيد به خود.
اى راه ترا دليل دردى فردى تو و آشنات فردى
الهى! اين همه نواخت از تو بهره ماست، كه در هر نفسى چندين سوز و نور عنايت تو پيداست، چون تو مولى كراست؟ و چون تو دوست كجاست؟ و به آن صفت كه تويى جز اين نه رواست، اين همه
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى ؛ ص40
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 40
نشان است، آئين فرداست، اين خود پيغام است و خلعت برجاست …
سيّاره عشق را منازل مائيم ز اشكال جهان نقطه مشكل مائيم
چون قصه عاشقان بيدل خوانند سر قصه عاشقان بيدل مائيم
اى خداوندى كه رهى را بىرهى با خود بيعت مىكنى، رهى را بىرهى گواهى به ايمان مىدهى، رهى را بىرهى بر خود رحمت مىنويسى، رهى را بىرهى با خود عقد دوستى مىبندى، سزد بنده مؤمن را كه بنازد اكنون كش عقد دوستى با خود ببست كه مايه گنج دوستى همه نور است، و بار درخت دوستى همه سرور است، ميدان دوستى يك دل را فراخ است، ملك فردوس بر درخت دوستى يك شاخ است.
خداوندا! نثار دل من اميد ديدار تست، بهار جان من در مرغزار وصال تست. آن همان آرزوست كه آن مخدره كرد:
رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتاً فِي الْجَنَّةِ من چه دانستم كه مادر شادى رنج است، و زير يك ناكامى هزار گنج است!
من چه دانستم كه اين باب چه باب است، و قصه دوستى را چه جواب است!
من چه دانستم كه صحبت تو مهينه قيامت است، و عزّ وصال تو در ذلّ حيرت است!
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 41
خداوندا! يافته مىجويم، با ديدهور مىگويم، كه دارم، چه جويم؟ كه بينم، چه گويم؟ شيفته اين جستوجويم، گرفتار اين گفتگويم.
خداوندا! خود كردم و خود خريدم، آتش بر خود افروزانيدم! از دوستى آواز دادم، دل و جان فرا ناز دادم. مهربانا! اكنون كه در غرقابم، دستم گير كه گرم افتادم …
پاداش بر روى مهرتاش است! باز خواستن خود را از دوست، پرخاش است! همه يافتها آزادى لاش است!
آزاد شو از هر چه به كون اندر تا باشى يار غار آن دلبر!
الهى! چه ياد كنم كه خود همه يادم، من خرمن نشان خود فرا باد دادم! ياد كردن كسب است و فراموش نكردن زندگانى، زندگانى وراء دو گيتى است، و كسب چنانك دانى.
الهى! يك چندى به كسب ياد تو ورزيدم، باز يك چندى به ياد خود ترا نازيدم، ديده بر تو آمد، با نظاره پردازيدم! اكنون كه ياد بشناختم خاموشى گزيدم. چون من كيست كه اين مرتبت را سزيدم؟
فرياد از ياد به اندازه، و ديدار به هنگام، وز آشنائى به نشان، و دوستى به پيغام.
خداوندا! به شناخت تو زندگانيم، به نصرت تو شادانيم، به كرامت تو نازانيم، به عز تو عزيزانيم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 42
خداوندا! كه به تو زندهايم، هرگز كى ميريم؟ كه شادمانيم، هرگز كى اندوهگن بئيم؟ كه به تو نازانيم، بىتو چون بسر آريم؟ كه به تو عزيزيم، هرگز چون ذليل شويم؟!
الهى! چه غم دارد او كه ترا دارد؟ كرا شايد او كه ترا نشايد؟ آزاد آن نفس كه به ياد تو يازان، و آباد آن دل كه به مهر تو نازان، و شاد آن كس كه با تو در پيمان.
از غير جدا شدن سر مىدانست كار آن دارد كه با تو در پيمانست
قومى بينم به اين جهان از و مشغول، قومى به آن جهان از و مشغول، قومى از هر دو جهان به وى مشغول. گوش فراداشته كه تا نسيم سعادت از جانب قربت كى دمد؟ و آفتاب وصلت از برج عنايت كى تابد؟ به زبان بيخودى و به حكم آرزومندى مىزارند و مىگويند: «كريما! مشتاق تو بىتو زندگانى چون گذارد؟ آرزومند به تو از دست دوستى تو يك كنار خون دارد!»
بىتو اى آرام جانم زندگانى چون كنم؟ چون نباشى در كنارم، شادمانى چون كنم؟
الحمد للّه كه نمردم تا ترا به كام خويش بديدم، و بر تو نصرت يافتم! رحمت خدا بر آن جوانمردان باد كه كمر مجاهدت بر ميان بستند، و در ميدان عبوديت در صف خدمت بيستادند، و قدم بر كل مراد خود نهادند. با خلق خدا به صلح و با نفس خود به جنگ.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 43
الهى! جان در تن، گر از تو محروم ماند، مرده زندانى است، و او كه در راه تو به اميد وصال تو كشته شود، زنده جاودانى است!
گفتى مگذر به كوى مادر مخمور تا كشته نشى، كه خصم ما هست غيور
گويم سخنى بتا كه باشم معذور در كوى تو كشته به كه از روى تو دور!
الهى! هر كه ترا جويد او را به نقد رستخيزى بايد، يا به تيغ ناكامى او را خونريزى بايد.
عزيز دو گيتى! هر كه قصد درگاه تو كند، روزش چنين است يا بهره اين درويش خود چنين است؟
الهى! همگان در فراق مىسوزند و محب در ديدار! چون دوست ديدهور گشت، محب را صبر و قرار چه كار؟
من چه دانستم كه آرزو بريد وصال است، و زير ابر جود نوميدى محال است؟
من چه دانستم آن مهربان چنان بردبار است كه لطف و مهربانى او گنهكار را بىشمار است؟
من چه دانستم كه آن ذو الجلال چنان بندهنواز است، و دوستان را بر او چندين ناز است؟
من چه دانستم آنچه مىجويم ميان روح است، و عزّ وصال تو مرا فتوح است؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 44
اندر همه عمر من شبى وقت صبوح آمد بر من خيال آن راحت و روح
پرسيد ز من كه چون شدى اى مجروح؟ گفتم كه ز عشق تو همين بود فتوح
خداوندا! تو ما را جاهل خواندى، از جاهل جز از جفا چه آيد؟ تو ما را ضعيف خواندى، از ضعيف جز از خطا چه آيد؟
خداوندا! تومان برگرفتى و كس نگفت كه بردار، اكنون كه برگرفتى بمگذار، و در سايه لطف خود مىدار.
گر آب دهى نهال خود كاشتهاى ور پست كنى بنا خود افراشتهاى
من بنده همانم كه تو پنداشتهاى از دست ميفكنم چو برداشتهاى
الهى! چون يافت تو پيش از طلب و طالب است، پس رهى از آن در طلب است كه بىقرارى بر او غالب است، طالب در طلب، و مطلوب حاصل پيش از طلب، اينت كارى است بس عجبتر آنست كه يافت نقد شد و طلب برنخاست، حق ديدهور شد و پرده عزّت بهجاست!
الهى! عارف ترا به نور تو مىداند، از شعاع وجود عبارت نمىتواند. موحد ترا به نور قرب مىشناسد، در آتش مهر مىسوزد، از ناز باز نمىپردازد. خداوندا! يافت ترا دريافت مىجويد. از غرقى در حيرت، طلب از يافت باز نمىداند.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 45
زبان جان گر از ديدارت آيد زيان جان به جان بايد خريدن
الهى! نشان اين كار ما را بىجهان كرد، تا از تن نشان ما را هم نهان كرد. ديدهورى تو رهى را بىجان كرد. مهر تو سود كرد، و دو گيتى زيان كرد.
الهى! دانى به چه شادم؟ به آنكه نه به خويشتن به تو افتادم، تو خواستى، نه من خواستم، دوست بر بالين ديدم چون از خواب برخاستم.
الهى! بهاء عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، جلال وحدانيت تو راه اضافت برداشت، تا گم كرد رهى هر چه در دست داشت، و ناچيز گشت هر چه رهى پنداشت.
الهى! از آن تو مىفزود، و از آن رهى مىكاست، تا آخر همان ماند كه اول بود راست!
محنت همه در نهاد آب و گل ماست پيش از گل و دل چه بود؟ آن حاصل ماست
الهى! فرياد ازين خوارى خود، كه كس را نديدم به زارى خود! فرياد ازين سوز كه از فوت تو در جان ما، در عالم كس نيست كه ببخشايد به روز و زمان ما.
الهى! از حسرت چندان اشك باريدم، كه به آب چشم خويش تخم درد بكاريدم. اگر سعادت ازلى دريابم، اين همه درد پسنديدم، ور ديده من بهيكبار بر تو آيد، در آن ديده خود را ناديدم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 46
عبوديت بيش ازين برنتابد كه بعضى داند و بعضى نه- همه اللّه داند و بس.
الهى! چون من كيست كه اين كار را سزيدم؟ اينم بس كه صحبت ترا ارزيدم.
جز خداوند مفرماى كه خوانند مرا سزد اين نام كسى را كه غلام تو بود
خداوندا! يك دل پردرد دارم و يك جان پرزجر، عزيز دو گيتى! اين بيچاره را چه تدبير؟
خداوندا! درماندم نه از تو و لكن درماندم در تو! اگر هيچ غايب باشم گويى كجايى؟ و چون با درگاه آييم، در را بنگشايى!
خداوندا! چون نوميدى در ظاهر اسلام حرمان است، و اميد در عين حقيقت بىشك نقصان است، ميان اين و آن رهى را با تو چه درمان است؟ چون شكيبايى در شريعت از پسنديدگى نشان است، و ناشكيبايى در حقيقت عين فرمان است، ميان اين و آن رهى را با تو چه برهان است؟
خداوندا! هر كس را آتش در دل است، و اين بيچاره را در جان، از آن است كه هر كس را سر و سامان است، و اين درويش بىسر و سامان است!
خداوندا! موجود نفسهاى جوانمردانى! حاضر دلهاى ذاكرانى! از نزديك نشانت مىدهند و برتر از آنى! و از دورت مىپندارند و نزديكتر از جانى!
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 47
گفتم صنما مگر كه جانان منى اكنون كه همى نگه كنم جان منى
الهى! جمال من در بندگى است، يا نه زبان من به ياد تو كيست؟ دولتم آنست كه مذكور توام، ورنه در ذكر من مرا قيمت چيست؟
الهى! همه از حيرت به فريادند، و من به حيرت شادم. به يك لبيك در همه ناكامى بر خود بگشادم.
دريغا روزگارى كه نمىدانستم كه لطف ترا دريازم!
الهى! در آتش حيرتم آويختم چون پروانه در چراغ، نه جان رنج تپش ديده، نه دل الم داغ.
الهى! در سر آب دارم در دل آتش، در باطن ناز دارم در ظاهر خواهش. در دريايى نشستم كه آن را كرانه نيست، به جان من دردى است آن را درمان نيست، ديده من بر چيزى آمد كه وصف آن را زبان نيست.
خصمان گويند كه اين سخن زيبا نيست خورشيد نه مجرم ار كسى بينا نيست
الهى! چون از يافت تو سخن گويند از علم خويش بگريزم، بر زهره خويش بترسم، در غفلت آويزم، نه در شك باشم اما خويشتن در غلطى افكنم، تا دمى برزنم.
الهى! آن را كه نخواستى چون آيد؟ و او را كه نخواندى كى آيد؟ ناخوانده را جواب چيست؟ و ناكشته را از آب چيست؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در جوار است، و خار را چه حاصل از آن كش
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 48
بوى گل در كنار است. آرى نسب نسب تقوى است، و خويشى خويشى دين.
الهى! گر كسى ترا به جستن يافت، من به گريختن يافتم. گر كسى ترا به ذكر كردن يافت، من ترا به فراموش كردن يافتم. گر كسى ترا به طلب يافت، من خود طلب از تو يافتم.
الهى! وسيلت به تو هم تويى، اول تو بودى و آخر تويى، همه تويى و بس، باقى هوس.
الهى! آن روز كجا بازيابم كه تو مرا بودى و من نبودم؟ تا باز به آن روز نرسم ميان آتش و دودم.
اگر به دو گيتى آن روز يابم من بر سودم. ور بود تو خود را دريابم، به نبود تو خود خشنودم.
خدايا! نه شناخت ترا توان، نه ثناى ترا زبان، نه درياى جلال و كبرياى ترا كران، پس ترا مدح و ثنا چون توان!
اى مهيمن اكرم! اى مفضل ارحم! اى محتجب به جلال و متجلى به كرم! قسام پيش از لوح و قلم، نماينده سور مدى پس از هزاران ماتم! بادا كه باز رهم روزى از زحمت حوا و آدم، آزاد شدم از بند وجود و عدم، از دل بيرون كنم اين حسرت و ندم، با دوست برآسايم يك دم، در مجلس انس قدح شادى بر دست نهاده دمادم.
تا كى سخن اندر صفت و خلقت آدم؟ تا كى جدل اندر حدث و قدمت عالم؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 49
تا كى تو زنى راه برين پرده و تا كى بيزار نخواهى شدن از عالم و آدم؟
اى نزديكتر به ما از ما! و مهربانتر به ما از ما! نوازنده ما بىما، به كرم خويش نه به سزاى ما! نه كار به ما، نه بار به طاقت ما، نه معاملت در خور ما، نه منت به توان ما، هر چه كرديم تاوان بر ما، هر چه تو كردى باقى بر ما، هر چه كردى بجاى ما به خود كردى نه براى ما.
چندان نازست ز عشق تو در سر من تا در غلطم كه عاشقى تو بر من
يا خيمه زند وصال تو بر در من يا در سر كار تو شود اين سر من
الهى! اگر در كمين سر تو به ما عنايت نيست، سر انجام قصه ما جز حسرت نيست.
اى حجت را يار، و انس را يادگار، خود حاضرى ما را جستن چه به كار؟
الهى! هر كس را اميدى و اميد رهى ديدار، رهى را بىديدار نه به مزد حاجت است نه با بهشت كار.
من پاى برون نهادم اكنون ز ميان جان داند با تو و تو دانى با جان
در كوى تو گر كشته شوم باكى نيست كو دامن عشقى كه برو چاكى نيست؟
يك عاشق آزاده نبينى به جهان كز باد بلا بر سر او خاكى نيست
اى مهربان، فرياد رس! عزيز آن كس كش با تو يك نفس. اى يافته و يافتنى! از مريد چه
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 50
نشاندهنده جز بىخويشتنى؟ همه خلق را محنت از دورى است، و مريد را از نزديكى! همه را تشنگى از نايافت آب، و مريد را از سيرابى!
تا جان دارم غم ترا غمخوارم بىجان غم عشق تو به كس نسپارم
الهى! او كه ترا به صنايع شناخت، بر سبب موقوف است، و او كه ترا به صفات شناخت، در خبر محبوس است، او كه به اشارت شناخت، صحبت را مطلوب است، او كه ربوده اوست از خود معصوم است.
الهى! موجود عارفانى، آرزوى دل مشتاقانى، مذكور زبان مداحانى. چونت نخوانم كه نيوشنده آواز داعيانى! چونت نستايم كه شادكننده دل بندگانى! چونت ندانم كه زين جهانى! چونت دوست ندارم كه عيش جانى!
الهى! تا رهى را خواندى، رهى در ميان ملأ تنهاست. تا گفتى كه بيا، هفت اندام رهى شنواست.
از آدمى چه آيد؟ قدر آدمى پيداست! كيسه تهى و بادپيماست. اين كار پيش از آدم و حواست. و عطا پيش از خوف و رجاست اما آدمى به سبب ديدن مبتلاست. به ناز كسى است كه از سبب ديدن رهاست و با خود به جفاست. گر آسياى احوال گردان است، چه بود؟ قطب مشيت بجاست:
اى دوست به جملگى ترا گشتم من حقا كه درين سخن نه رزقست و نه فن
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 51
گر تو ز خودى خود برون جستى پاك شايد صنما به جاى تو هستم من
الهى! اگر كسى ترا به طلب يافت، من خود طلب از تو يافتم. ار كسى ترا به جستن يافت، من به گريختن يافتم.
الهى! چون وجود تو پيش از طلب و طالب است، طالب از آن در طلب است كه بىقرارى بر او غالب است. عجب آن است كه يافت نقد شد و طلب برنخاست. حق ديدهور شد، و پرده عزّت بجاست!
اى جمالى كز وصالت عالمى مهجور و دور بر ميانشان از غمت جز حيرت و زنار نيست
ديدنيها هست آرى گفتنيها روى نيست در ميان كام افعى صورت گفتار نيست
اى طالبان، بشتابيد كه نقد نزديك است. اى شبروان، مخسبيد كه صبح نزديك است.
اى شتابندگان، شاد شويد كه منزل نزديك است. اى تشنگان، صبر كنيد كه چشمه نزديك است.
اى غريبان بنازيد كه ميزبان نزديك است. اى دوستجويان، خوش باشيد كه اجابت نزديك است. اى دلگشاى رهى، چه بود كه دلم را بگشايى و از خود مرهمى بر جانم نهى؟ من سود چون جويم كه دو دستم از مايه تهى؟ نگر كه به فضل خود افكنى مرا.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 52
الهى! نسيمى دميد از باغ دوستى: دل را فدا كرديم، بويى يافتيم از خزينه دوستى: به پادشاهى بر سر عالم ندا كرديم، برقى تافت از مشرق حقيقت: آب و گل كم انگاشتيم.
الهى! هر شادى كه بىتوست اندهان است، هر منزل كه نه در راه توست زندان است، هر دل كه نه در طلب توست ويران است، يك نفس با تو به دو گيتى ارزان است، يك ديدار از آن تو به از صد هزار جان رايگان است: صد جان نكند آنچه كند بوى وصالت.
الهى! چه زيباست ايام دوستان تو با تو! چه نيكوست معاملت ايشان در آرزوى ديدار تو! چه خوش است گفت و گوى ايشان در راه جستوجوى تو! چه بزرگوار است روزگار ايشان در سر كار تو!
ملكا! آب عنايت تو به سنگ رسيد: سنگ بار گرفت، از سنگ ميوه رست، ميوه طعم و خوار گرفت.
ملكا! ياد تو دل را زنده كرد و تخم مهر افكند، درخت شادى رويانيد و ميوه آزادى داد. چون زمين نرم باشد و تربت خوش و طينت قابل تخم، جز شجره طيبه از آن نرويد و جز عبهر عهد بيرون ندهد ….
هر كس را اميدى، و اميد عارف ديدار. عارف را بىديدار نه به مزد حاجت است نه با بهشت كار همگان بر زندگانى عاشقند، و مرگ بر ايشان دشخوار، عارف به مرگ محتاج است بر اميد ديدار، گوش به لذت سماع برخوردار، لب حق مهر را وامگزار، ديده آراسته روز ديدار، جان از شراب
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 53
وجود مستى بىخمار:
دل زان خواهم كه بر تو نگزيند كس جان زانكه نزد بىغم عشق تو نفس
تن زان كه بجز مهر تواش نيست هوس چشم از پى آن كه خود ترا بيند و بس
الهى! بهاء عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، قدم وحدانيت تو راه اضافت برداشت، تا گم كرد رهى هر چه در دست داشت و ناچيز شد هر چه مىپنداشت.
الهى! زان تو مىفزود، و زان رهى مىكاست، تا آخر همان ماند كه اول بود راست:
گفتى كم و كاست باش خوب آمد و راست تو هست بسى رهيت شايد كم و كاست
نيازمند را رد نيست، و در پس ديوار نياز مگر نيست، و دوست را چون نياز وسيلتى نيست.
الهى! مشرب مىشناسم اما واخوردن نمىيارم، دل تشنه و در آرزوى قطرهاى مىزارم، سقايه مرا سيرى نكند، من در طلب درياام، بر هزار چشمه و جوى گذر كردم تا بو كه دريا دريابم، در آتش عشق غريقى ديدى؟ من چنانم، در دريا تشنهاى ديدى؟ من آنم، راست به متحيرى مانم كه در بيابانم، فريادم رس كه از دست بيدلى به فغانم.
الهى! غريب ترا غربت وطن است، پس اين كار را كى دامن است؟ چه سزاى فرج است
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 54
او كه به تو ممتحن است؟ هرگز كى وا خانه رسد او كه غربت او را وطن است؟
الهى! مشتاق كشته دوستى است، و كشته دوستى را ديدار تو كفن است.
الهى! چه خوش روزگارى است روزگار دوستان تو با تو! چه خوشبازارى است بازار عارفان در كار تو! چه آتشين است نفسهاى ايشان در ياد كرد و يادداشت تو! چه خوشدردى است درد مشتاقان در سوز شوق و مهر تو! چه زيباست گفت و گوى ايشان در نام و نشان تو!
اى سزاوار ثناى خويش! اى شكركننده عطاى خويش! اى شيرين نماينده بلاى خويش! رهى به ذات خود از ثناى تو عاجز، و به عقل خود از شناخت منت تو عاجز، و به توان خود از سزاى تو عاجز.
كريما! گرفتار آن دردم كه تو دواى آنى، بنده آن ثنايم كه تو سزاى آنى، من در تو چه دانم؟
تو دانى! تو آنى كه خود گفتى، و چنان كه خود گفتى آنى.
من چه دانستم كه زندگى در مردگى است و مراد همه در بىمرادى است؟ زندگى زندگى دل است و مردگى مردگى نفس، تا در خود بنميرى به حق زنده نگردى. بمير، اى دوست اگر مى زندگى خواهى. نيكو گفت آن جوانمرد كه:
نكند عشق نفس زنده قبول نكند باز موش مرده شكار
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 55
الهى! آن كس كه زندگانى وى تويى، او كى بميرد؟ و آن كس كه شغل وى تويى، شغل بسر كى برد؟
اى يافته و يافتنى، نه جز از شناخت تو شادى، نه جز از يافت تو زندگانى، زنده بىتو چون مرده زندانى، و صحبت يافته با تو نه اين جهان نه آن جهانى.
الهى! نه جز از شناخت تو شادى است نه جز از يافت تو زندگانى، زنده بىتو چون مرده زندانى است، زندگانى بىتو مرگى است و زنده به تو زنده جاودانى است.
بىجان گردم كه تو ز من پر گردى اى جان جهان تو كفر و ايمان منى
اين كار را مردى ببايد با دلى پردرد، اى دريغا كه نه در جهان مرد ماند و نه در دلها درد!
الهى! از بيم تواند بود، به جان رسيدم، هيچ ندانم كه با چنين نفس با چنين كار چون افتادم، هيچ عبرت نگرفتم و خلقى به عبرت خويش نديدم، هر چند كوشيدم كه يك نفس از آن خود شايسته تو بينم نديدم.
ملكا! دانى كه نه بىتو خود را اين روز گزيدم!
الهى! راز كسى را كه خود خواندى ظاهر مكن و جرمى كه خود پوشيدى!
كريما! ميان ما با تو داور تويى، آن كن كه سزاى آنى!
بنده را وقتى ببايد كه از تن زبان ماند و بس، و از دل نشان ماند و بس، و از جان عيان ماند
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 56
و بس، دل برود نمونه ماند و بس، جان برود بوده ماند و بس.
الهى! اگر اين آه از ما دعوى است سزاى آنى، ور لاف است بجاى آنى، ور صدق است وفاى آنى.
الهى! اگر دعوى است سخن راست است، ور لاف است ناز راست است، ور صدق است كار راست است، ار دعوى است نه بيداد است، ور لاف است از آن است كه دل شاد است، ور صدق است از تاوان آزاد است.
الهى! تو دانى كه كدام است، اگر دعوى بر كرم عرض كنى ناز مرا ضرورت است.
الهى! از سه چيز كه دارم در يكى نگاه كن: اول سجودى كه جز ترا از دل نخاست، ديگر تصديقى كه هر چه گفتى گفتم كه راست، سه ديگر چون باد كرم خاست دل و جان جز ترا نخواست.
گويى دست علاقت از دامن حقيقت كى رهان شود؟ تا خورشيد وصال از مشرق يافت تابان شود و زيارت بيكران شود و دل و جان هر سه به دوست نگران شود.
الهى! از دو دعوى به زينهارم، وز هر دو به فضل تو فرياد خواهم: از آنكه پندارم كه به خود چيزى دارم، يا پندارم كه بر تو حقى دارم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 57
الهى! از آنجا كه بوديم برخاستيم، لكن به آنجا نرسيديم كه مىخواستيم.
الهى! هر كه نه كشته خودى است، مردارست، مغبون اوست كه نصيب او از دوستى گفتارست، او را كه اين راه جان و دل به كارست، او را با دوست چه كارست؟
الهى! نزديك نفسهاى دوستانى، حاضر دل ذاكرانى، از نزديك نشانت مىدهند و برتر از آنى، و از دورت مىجويند و نزديكتر از جانى، ندانم كه در جانى يا جان را جانى، نه اينى و نه آنى، جان را زندگى مىبايد، تو آنى …
تا با تو تويى ترا به حق ره ندهند چون بىتو شدى ز ديده بيرون ننهند
كريما! اين سوز ما امروز دردآميز است، نه طاقت بسر بردن و نه جاى گريز است. سر وقت عارف تيغى تيز است، نه جاى آرام و نه روى پرهيز است.
لطيفا! اين منزل ما چرا چنين دور است؟ همراهان برگشتند كه اين كار غرور است گر منزل ما سرور است اين انتظار سور است و گر جز منتظر مصيبت زدهاى است نامعذور است.
الهى! اى دهنده عطا و پوشنده جفا، نه پيدا كه پسند كه را و پسنديده چرا، بنده بتاوى به قضا پس گويى كه چرا.
الهى! كار پيش از آدم و حواست و عطا بيش از خوف و رجاست، اما آدمى به سبب ديدن مبتلاست،
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 58
خاصه او آن كس است كه از سبب ديدن رهاست، اگر آسياى احوال گردان است قطب مشيت بجاست.
الهى! آتش يافت با نور شناخت آميختى، و از باغ وصال نسيم قرب انگيختى، باران فردا نيت برگرد بشريت ريختى، به آتش دوستى آب و گل سوختى، تا ديده عارف را ديدار خود آموختى.
الهى! عنايت تو كوه است و فضل تو درياست. كوه كى فرسود و دريا كى كاست؟ عنايت تو كه جست و فضل تو كه واخواست؟ پس شادى يكى است كه دوست يكتاست.
الهى! نه ديدار ترا بهاست، و نه راهى را صحبت سزاست، و نه از مقصود ذرّهاى در جان پيداست، پس اين درد و سوز در جهان چراست؟ پيداست كه بلا را در جهان چند جاست، اين همه سهل است اگر روزى به اين خار خرماست.
آه از روز بترى، فرياد از درد واماندگى!
الهى! چه سوز است اين كه از بيم فوت تو در جان ما؟ در عالم كس نيست كه ببخشايد به روز زمان ما.
الهى! دلى دارم پردرد و جانى پرزحير، عزيز دو گيتى! اين بيچاره را چه تدبير؟
الهى! اين همه شادى از تو بهره ماست. چون تو مولى كراست؟ و چون تو دوست كجاست؟ و به آن صفت كه تويى از تو خود جز اين نه رواست، و تا مىگويى كه اين خود نشان است و آيين فرداست،
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 59
اين پيغام است و خلعت برجاست، صبر را چه روى و آرام را چه جاست.
روزى كه سر از پرده برون خواهى كرد دانم كه زمانه را زبون خواهى كرد
گر زيب و جمال ازين فزون خواهى كرد يا رب چه جگرهاست كه خون خواهى كرد
الهى! ياد تو ميان دل و زبان است، و مهر تو در ميان سر و جان، يافت تو زندگانى جان است و رستخيز نهان. اى ناجسته يافته و دريافته نادريافته، يافت تو روز است كه خود برآيد ناگاهان، او كه ترا يافت نه به شادى پرداز نه به اندهان.
الهى! عارف ترا به نور تو مىداند، از شعاع نور عبارت نمىتواند، در آتش مهر مىسوزد و از ناز باز نمىپردازد.
جوينده تو هم چو تو فردى بايد آزاد ز هر علّت و دردى بايد
ديدار دوست بهره مشتاقان است، روشنايى ديده و دولت جان و آيين جان است، راحت جان و عيش جان و درد جان است. هم درد دل منى و هم راحت جان
اى رستاخيز شواهد و استهلاك رسوم، عارف به نيستى خود زنده است اى ماجد قيّوم، همه در آرزوى ديدارند و من در ديدار گم، سيل كه به دريا رسيد از آن سيل چه معلوم؟ جهان از روز پر است
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 60
و نابيناى مسكين محروم.
الهى! تا آموختنى را آموختم، و آموخته را جمله بسوختم، اندوخته را برانداختم، و اندوخته را بيندوختم، نيست را بفروختم تا هست را بيفروختم.
الهى! تا يگانگى بشناختم، در آرزوى شادى بگداختم، كى باشد كه گويم پيمانه بينداختم و از علائق واپرداختم و بود خويش جمله درباختم؟
كى باشد كاين قفس بپردازم در باغ الهى آشيان سازم؟
الهى! گاه مىگويى كه فرود آى و گاه مىگويى كه گريز، گاه مىفرمايى كه بيا و گاه گويى كه پرهيز.
خدايا! نشان قربت است اين يا محض رستاخيز؟ هرگز بشارت نديدم تهديدآميز.
اى مهربان بردبار، اى لطيف و نيك يار، آمدم وا درگاه: خواهى به نازدار و خواهى خوار.
الهى! كان حسرت است اين دل من، مايه درد و غم است اين تن من.
الهى! نيارم گفت كه اين همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا به معدن چاره من.
الهى! تا مهر تو پيدا گشت همه مهرها جفا گشت، و تا بر تو پيدا گشت همه جفاها وفا گشت.
الهى! ما نه ارزانى بوديم تا ما را برگزيدى، و نه ناارزانى بوديم كه به غلط گزيدى، بلكه به خود ارزانى كردى
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى ؛ ص61
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 61
تا برگزيدى و بپوشيدى عيب كه مىديدى.
حبّذا روزى كه خورشيد جلال تو به ما نظرى كند! حبّذا وقتى كه مشتاقى از مشاهده جمال تو ما را خبرى دهد! جان خود طعمه سازيم بازى را كه در فضاى طلب تو پروازى كند، دل خود نثار كنيم محبى را كه بر سر كوى تو آوازى دهد.
الهى! نصيب اين بيچاره ازين كار همه درد است، مبارك باد كه مرا اين درد سخت در خورده است، بيچاره آن كس كه ازين درد فرداست، حقا كه هر كه بدين درد ننازد ناجوانمرد است.
هر درد كه زين دلم قدم برگيرد دردى دگرش بجاى در برگيرد
زان با هر درد صحبت از سر گيرد كآتش چو به سوخته رسد در گيرد
الهى! عزت ترا گردن نهاديم و حكم ترا جان فدا كرديم، ما را مىگويى كه مكن و در مىافكنى و مىگويى كه كن وفا نمىگذارى ما را جاى خصومت و ترا جاى عزّت، پس ما را چه ماند مگر گردن نهادن به طاعت!!
نفس بدبخت دود چراغى است كشته در خانهاى تنگ بىدر، و نفس نيكبخت چشمهاى است روشن و روان در بوستانى آراسته بابر.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 62
الهى! نور ديده آشنايانى، روز دولت عارفانى. لطيفا! چراغ دل مريدانى و انس جان غريبانى.
كريما! آسايش سينه محبّانى و نهايت همّت قاصدانى. مهربانا! حاضر نفس واجدانى و سبب دشت والهانى نه به چيزى مانى تا گويم كه چنانى، آنى كه خود گفتى و چنان كه گفتى آنى، جانهاى جوانمردان را عيانى و از ديدهها امروز نهانى.
اندر دل من بدين عيانى كه تويى و ز ديده من بدين نهانى كه تويى
وصّاف ترا وصف نداند كردن تو خود به صفات خود چنانى كه تويى
ار نشان آشنايى راست است هر چه از دوست رسد احسان است، ور بر دوست در قسمت تهمت نيست گله تاوان است، ور اين دعوى را معنى است شادى و غم در آن يكسان است.
جانى دارم به عشق تو كرده رقم خواهيش به شادى كش خواهيش به غم
الهى! گاهى به خود مىنگرم گويم از من زارتر كيست؟ گاهى به تو نگرم گويم از من بزرگوارتر كيست؟
گاهى كه به طينت خود افتد نظرم گويم كه من از هر چه به عالم بترم
چون از صفت خويشتن اندر گذرم از عرش همى به خويشتن در نگرم
الهى! شاد بدانم كه اول من نبودم تو بودى، آتش يافت با نور شناخت تو آميختى، از باغ
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 63
وصل نسيم قرب تو انگيختى، باران فردا نيت برگرد بشريت ريختى، به آتش دوستى آب و گل بسوختى تا ديده عارف به ديدار خود آموختى.
ياد يعقوب، يوسف را تخم غمان است، ياد يوسف يعقوب را تخم ريحان است، چون يعقوب را به ياد يوسف چندان عتاب است پس هر چه جز ياد الله همه تاوان است، مىگويند ياد دوست چون جان است، بهتر بنگر كه ياد دوست خود جان است.
الهى! در سر گرستنى دارم دراز، ندانم كه از حسرت گريم يا از ناز، گريستن از حسرت نصيب يتيم است و گريستن شمع بهره ناز، از ناز گريستن چون بود؟ اين قصهاى است دراز.
الهى! جوى تو روان و مرا تشنگى تا كى؟ اين تشنگى است و قدحها مىبينم پياپى!
توحيد در دلهاى مؤمنان بر قدر درد دلها بود، هر آن دلى كه سوختهتر و درد وى تمامتر با توحيد آشناتر و به حق نزديكتر.
بىكمال سوز دردى نام دين هرگز مبر بىجمال شوق وصلى تكيه بر ايمان مكن.
الهى! جلال عزّت تو جاى اشارت نگذاشت، محو و اثبات تو راه اضافت برداشت، تا كم گشت هر چه رهى در دست داشت.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 64
الهى! زان تو مىفزود و زان رهى مىكاست تا آخر همان ماند كه اوّل بود راست.
محنت همه در نهاد آب و گل ماست پيش از دل و گل چه بود آن حاصل ماست
الهى! آن روز كجا بازيابم كه تو مرا بودى و من نبودم تا با آن روز نرسم ميان آتش و دودم، و اگر به دو گيتى آن روز را بازيابم بر سودم، ور بود تو خود را دريابم به نبود خود خشنودم.
الهى! من كجا بودم كه تو مرا خواندى، من نه منم كه تو مرا ماندى، الهى! مران كسى را كه خود خواندى، ظاهر مكن جرمى كه خود پوشيدى.
الهى! خود برگرفتى و كس نگفت كه بردار، اكنون كه برگرفتى بمگذار و در سايه لطف خود مىدار، و جز به فضل و رحمت خود مسپار.
الهى! آب عنايت تو به سنگ رسيد، سنگ بار گرفت، سنگ درخت رويانيد، درخت ميوه و بار گرفت، درختى كه بارش همه شادى، طعمش همه انس، بويش همه آزادى، درختى كه بيخ آن در زمين وفا، شاخ آن بر هواى رضا، ميوه آن معرفت و صفا، حاصل آن ديدار و لقا.
الهى! از جود تو هر مفلسى را نصيبى است، از كرم تو هر دردمندى را طبيبى است، از سعت رحمت تو هر كسى را بهرهاى است، از بسيارى صوب بر تو هر نيازمندى را قطرهاى است، بر سر هر مؤمن
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 65
از تو تاجى است، در دل هر محب از تو سراجى است، هر شيفتهاى را با تو سر و كارى است، هر منتظرى را آخر روزى شرابى و ديدارى است.
الهى! دانى به چه شادم؟ به آنكه نه به خويشتن به تو افتادم.
الهى! تو خاستى نه من خواستم، دوست بر بالين ديدم چو از خواب برخاستم.
الهى! اين چه بتر روزى است؟ ترسم كه مرا از تو جز از حسرت نه روزى است.
الهى! مىلرزم از آنكه نهارزم ور زانكه نهارزم چه سازم، جز از آنكه مىسوزم تا از اين افتادگى برخيزم.
الهى! از بخت خود چون پرهيزم، و از بودنى كجا گريزم، و ناچاره را چه آميزم، و در هامون كجا گريزم؟
الهى! كان حسرت است اين دل من، مايه درد و غم است اين تن من، نيارم گفت كه اين همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا به معدن چاره من.
مرا تا باشد اين درد نهانى ترا جويم كه درمانم تو دانى
اى بوده و هست و بودنى، گفتت شنيدنى، مهرت پيوستنى و خود ديدنى، اى نور ديده و ولايت دل و نعمت جان! عظيم شأنى و هميشه مهربان، نه ثناى ترا زبان، نه دريافت ترا درمان، اى هم شغل دل و هم غارت جان، برآر خورشيد شهود يك بار از افق عيان، و از ابر جود قطرهاى چند بر ما باران.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 66
اى گشاينده زبانهاى مناجاتگويان و انسافزاى خلوتهاى ذاكران و حاضر نفسهاى رازداران! جز از ياد كرد تو ما را همراه نيست و جز از يادداشت تو ما را زاد نيست و جز از تو به تو دليل و رهنماى نيست، خدايا! نظر كن در حاجت كسى كش جز از يك حاجت نيست.
الهى! معنى دعوى صادقانى، فروزنده نفسهاى دوستانى، آرام دل غريبانى، چون در ميان جان حاضرى از بيدلى مىگويم كه كجايى، زندگانى جانى و آيين زبانى، به خود از خود تو كه ما را در سايه غرور ننشانى و به وصال خود رسانى.
الهى! به هر صفت كه هستم برخواست تو موقوفم، به هر نام كه مرا خوانند به بندگى تو معروفم، تا جان دارم رخت از اين كوى برندارم، او كه تو آن اويى بهشت او را بنده است، او كه تو در زندگانى اويى جاويد زنده است.
الهى! گفت تو راحت دل است و ديدار تو زندگانى جان، زبان به ياد تو نازد و دل به مهر و جان به عيان.
الهى! ار تو فضل كنى، از ديگران چه داد و چه بيداد؟ ور تو عدل كنى، پس فضل ديگران چون باد.
الهى! آنچه من از تو ديدم دو گيتى بيارايد، عجب اين است كه جان من از بيم داد تو مىنياسايد.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 67
الهى! چند نهان باشى و چند پيدا؟ كه دلم حيران گشت و جان شيدا، تا كى از استتار و تجلى؟
كى بود آن تجلى جاودانى؟
الهى! چند خوانى و رانى؟ بگداختم در آرزوى روزى كه در آن روز تو مانى. تا كى افكنى و برگيرى؟
اين چه وعد است بدين درازى و بدين ديرى؟ سبحان الله! ما را بر اين درگاه همه نياز، روزى چه بود كه قطرهاى از شادى بر دل ما ريزى؟ تا كى ما را مى آب و آتش بر هم آميزى؟
اى بخت ما، از دوست رستخيزى.
روزگارى او را مىجستم خود را مىيافتم، اكنون خود را مىجويم او را مىيابم، اى حجت را ياد و انس را يادگار، چون حاضرى اين جستن به چه كار؟ الهى! يافته مىجويم، با ديده ور مىگويم، كه دارم چه جويم، كه مىبينم چه گويم، شيفته اين جستوجويم، گرفتار اين گفت و گويم، اى پيش از هر روز و جدا از هر كس، مرا در اين سور هزار مطرب نه بس.
الهى! به عنايت ازلى تخم هدايت كاشتى، به رسالت انبيا آب دادى، به معونت و توفيق پروردى، به نظر خود به برآوردى. خداوندا! سزد كه اكنون سموم قهر از آن بازدارى، و كشته عنايت ازلى را به رعايت ابدى مدد كنى.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 68
الهى! گاه گويم كه در قبضه ديوم، از بس پوشش كه بينم باز ناگاه نورى تابد كه جمله بشريت در جنب آن ناپديد بود.
الهى! چون عين هنوز منتظر عيان است، اين بلاى دل چيست؟ چون اين طريق همه بلاست چندين لذّت چيست؟
الهى! گاه از تو مىگفتم و گاه مىنيوشيدم، ميان جرم خود لطف تو مىانديشيدم، كشيدم آنچه كشيدم، همه نوش گشت چون آواى قبول شنيدم.
الهى! آنچه ناخواسته يافتنى است، خواهنده بدان كيست؟ و آنچه از پاداش برتر است سؤال در جنب آن چيست؟ پس هرچه از باران منّت است بهار آن دمى است، و هر چه از تعرض و سؤال است از رهى مستمدى است. الهى! دانش و كوشش محنت آدمى است، و بهره هر يكى از تو بسزا كرد ازلى است.
الهى! دردى است مرا كه بهى مباد! اين درد مرا صواب است، با دردمندى به درد خرسند كسى را چه حساب است؟
الهى! قصّه اين است كه برداشتم اين بيچاره درد زده را چه جواب است؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 69
الهى! گاهى به خود نگرم، گويم: «از من زارتر كيست» گاهى به تو نگرم، گويم: «از من بزرگوارتر كيست؟» بنده چون به فعل خود نگرد به زبان تحقير از كوفتگى و شكستگى گويد:
پرآب دو ديده و پرآتش جگرم پرباد دو دستم و پر از خاك سرم
چون به لطف الهى و فضل ربّانى نگرد، به زبان شادى و نعمت آزادى گويد:
چه كند عرش كه او غاشيه من نكشد؟ چون به دل غاشيه حكم و قضاى تو كشم
بوى جان آيدم از لب چو حديث تو كنم شاخ عز رويدم از دل چو بلاى تو كشم
وقتى خواهد آمد كه زبان در دل برسد و دل در جان برسد و جان در سر برسد و سر در حق برسد، دل با زبان گويد خاموش، سر با جان گويد خاموش، نور با سر گويد خاموش.
من چه دانستم كه بر كشته دوستى قصاص است؟ چون بنگريستم اين معاملت ترا با خاص است.
الهى! در سر گريستنى دارم دراز، ندانم كه از حسرت گريم يا از ناز، گريستن يتيم از حسرت است و گريستن شمع بهره ناز، از ناز گريستن چون بود؟ اين قصهاى است دراز.
الهى! آمدم با دو دست تهى، بسوختم بر اميد روزبهى، چه بود اگر از فضل خود بر اين خسته دلم مرهم نهى؟
اى كارنده غم پشيمانى در دلهاى آشنايان، اى افكننده سوز در دلهاى تايبان، اى پذيرنده
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 70
گناهكاران و معترفان، كس باز نيامد تا باز نياوردى، و كس راه نيافت تا دست نگرفتى، دست گير كه جز از تو دستگير نيست، درياب كه جز از تو پناه نيست و سؤال ما را جز از تو جواب نيست و درد ما را جز از تو دارو نيست و از اين غم ما را جز از تو راحت نيست.
الهى! تو دوستان خود را به لطف پيدا گشتى، تا قومى را به شراب انس مستان كردى، قومى را به درياى دهشت غرق كردى، ندا از نزديك شنوانيدى و نشان از دور دادى، رهى را باز خواندى و آنگه خود نهان گشتى، از وراى پرده خود را عرضه كردى و به نشان عظمت خود را جلوه كردى، تا آن جوانمردان را در وادى دهشت گم كردى، و ايشان را در بىطاقتى سر گردان كردى. اين چيست كه با آن بيچارگان كردى؟ داور آن نفير خواهان تويى، و داده ده آن فرياد جويان تويى، و ديت آن كشتگان تويى، و دستگير آن غرقشدگان تويى، و دليل آن گمشدگان تويى، تا آن گمشده كجا با راه آيد، و آن غرق شده كجا با كران افتد، و آن جانهاى خسته كى بياسايد، و آن قصه نهانى را كى جواب آيد، و آن شب انتظار ايشان را كى بامداد آيد؟
الهى! تو آنى كه نور تجلى بر دلهاى دوستان تابان كردى، چشمههاى مهر در سرهاى ايشان روان كردى، و آن دلها را آينه خود و محل صفا كردى، تو در آن پيدا و به پيدايى خود در آن دو گيتى ناپيدا كردى.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 71
اى نور ديده آشنايان، و سور دل دوستان، و سرور جان نزديكان! همه تو بودى و تويى، نه دورى تا جويند، نه غايبى تا پرسند، نه ترا جز به تو ياوند، و الله لو لا الله ما اهتدينا. آبى و خاكى را چه زهره آن بود كه حديث قدم كند كه اگر نه عنايت و ارادت قديم بود، اگر نه او به كرم و فضل خود اين مشتى خاك را به درگاه قدم خود دعوت كردى و بساط انبساط در سراى هدايت بسط كردى؟ و الا اين سيهگليم وجود را و اين ذره خاك ناپاك را كى زهره آن بودى كه قدم بر حاشيه بساط ملوك نهادى؟ سزاى خاك آن است كه پيوسته منشور عجز خود مىخواند و پرده بىنوايى خود مىزند كه:
ما خود ز وجود خويش تنگ آمدهايم و ز روى قضا بر سر سنگ آمدهايم …
الهى! هر چه مى نشان شمردم پرده بود، و هر چه مى مايه دانستم بيهده بود.
الهى! يكبار اين پرده من از من بردار و عيب هستى من از من وادار! و مرا در دست كوشش بمگذار!
الهى! كرد ما گرد ما در ميار، و زيان ما از ما وادار! اى كردگار نيكوكار آنچه بىما ساختى بىما راست دار! و آنچه تو برتاوى به ما مسپار!
الهى! راهم نماى به خود، و باز رهان مرا از بند خود. اى رساننده! به خود برسانم كه كس نرسيده به خود.
الهى! ياد تو عيش است و مهر تو سور است، شناخت تو ملك است و يافت تو سرور، صحبت تو روح
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 72
روح است و قرب تو نور، جوينده تو كشته با جان است و يافت تو رستخيز بىصور.
اى يافته و يافتنى! از مست چه نشان دهند جز بىخويشتنى، همه خلق را محنت از دورى است و اين بيچاره را از نزديكى، همه را تشنگى از نايافت آب است و ما را از سيرابى.
الهى! همه دوستى ميان دو تن باشد سديگر در نگنجد، در اين دوستى همه تويى من در نگنجم. گر اين كار سر از من است مرا بدين كار نه كار، ور سر از توست همه تويى من فضولى را به دعوى چه كار.
الهى! از كجا بازيابم من آن روز كه تو مرا بودى و من نبودم، تا باز بدان روز نرسم ميان آتش و دودم، اگر به دو گيتى آن روز من يابم پرسودم، ور بود خود را دريابم به نبود خود خشنودم.
الهى! اى داننده هر چيز و سازنده هر كار و دارنده هر كس! نه كس را با تو انبازى و نه كس را از تو بىنيازى، كار به حكمت مىاندازى و به لطف مىسازى، نه بيداد است و نه بازى.
الهى! نه به چرايى كار تو بنده را علم، و نه بر تو كس را حكم، سزاها تو ساختى، و نواها تو خواستى، نه از كس به تو، نه از تو به كس، همه از تو به تو، همه تويى بس.
الهى! ترا آنكس بيند كه ترا در ازل ديد و وى ترا ديد كه دو گيتى او را ناپديد، و ترا او ديد كه ناديده پسنديد.
آه از قسمتى پيش از من رفته، فغان از گفتارى كه خودرايى گفته، چه سود اگر شاد زيم يا آشفته؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 73
ترسان از آنم كه آن قادر در ازل چه گفته.
الهى! بر هزاران عقبه بگذرانيدى و يكى ماند، دل من خجل ماند ازبسكه ترا خواند.
الهى! به هزاران آب بنشستى تا آشنا كردى با دوستى و يك شستنى ماند: آنكه مرا از من بشويى تا از پس خود برخيزم و تو مانى.
الهى! هرگز بينما روزى- بىمحنت خويش- تا چشم باز كنم و خود را نبينم در پيش؟
آتشى كه در دل زنند بىدود باشد، نه زندگانى اين جوانمرد را آخر است و نه آتش وى را دود، زندگانى به ميخ بقا دوخته و جان به وايست دوست مأخوذ.
الهى! تو آنى كه از احاطت اوهام بيرون، و از ادراك عقول مصونى، نه محاط ظنونى نه مدرك عيونى، كارساز هر مفتون و فرح رسان هر محزونى، در حكم بىچرا و در ذات بىچند و در صفات بىچونى.
الهى! نصيب اين بيچاره از اين كار همه درد است، مبارك باد كه مرا اين درد سخت در خورد است، بيچاره آن كس كه ازين درد فرد است، حقا كه هر كه بدين درد ننازد ناجوانمرد است.
اى خداوندى كه در دل دوستانت نور عنايت پيداست، جانها در آرزوى وصالت حيران و شيداست، چون تو مولى كراست؟ چون تو دوست كجاست؟ هر چه دارى نشان است و آيين
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 74
فرداست، آنچه يافتيم پيغام است و خلعت برجاست.
الهى! نشانت بىقرارى دل و غارت جان است، خلعت وصال در مشاهده جلال چه گويم كه چون است؟
روزى كه سر از پرده برون خواهى كرد دانم كه زمانه را زبون خواهى كرد
گر زيب و جمال ازين فزون خواهى كرد يا رب چه جگرهاست كه خون خواهى كرد
الهى! ناليدن من در درد از بيم زوال درد است، او كه از زخم دوست بنالد در مهر دوست نامرد است.
اى يادگار جانها و ياد داشته دلها و ياد كرده زبانها! به فضل خود ما را ياد كن و به ياد لطفى ما را شاد كن.
اى قائم به ياد خويش، و ز هر يادكننده به ياد خود پيش! ياد توست كه ترا بسزا رسد، ورنه از رهى چه آيد كه ترا سزد؟
الهى! تو به ياد خودى و من به ياد تو، تو بر خواست خودى و من بر نهاد تو.
الهى! به قدر تو نادانم، و سزاى ترا ناتوانم، در بيچارگى خود سرگردانم و روز بروز بر زيانم، چون منى چون بود؟ چنانم، و از نگرستن در تاريكى به فغانم، چشم به روزى دارم كه تو مانى و من نمانم، چون من كيست گر آن روز ببينم؟ ور ببينم، به جان فداى آنم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 75
آه از اين علم ناآموخته! گاه در آن غرقم و گاه سوخته، گوينده ازين باب درياست: گاه در مدّ و گاه در جزر، چون در مقام انبساط بود، عالم از بشريت پر كند، و هم از ابواب فتوح است خواب نيكو و دعاى نيكان و قبول دلها.
آه از قسمتى پيش از من رفته! فغان از گفتارى كه خود راى گفته! ندانم كه شاد زيم يا آشفته، بيمم همه از آن است كه آن قادر در ازل چه گفته، بنده تا در قبض است، خوابش چون خواب غرقشدگان، خوردش چون خورد بيماران، و عيشش چون عيش زندانيان، به سزاى نياز خويش مىزيد، و به خوارى و زارى راه مىبرد، و به زبان تذلل مىگويد:
پرآب دو ديده و پرآتش جگرم پرباد دو دستم و پر از خاك سرم
چون زارى و خوارى وى به غايت رسد و تذلّل و عجز وى ظاهر گردد، ربّ العزّة تدارك دل وى كند، در بسط و انبساط بر دل وى گشايد، وقت وى خوش گردد- دلش با مولى پيوسته و سر به اطّلاع حق آراسته- و به زبان شكر مىگويد: الهى! محنت من بودى، دولت من شدى، اندوه من بودى، راحت من شدى، داغ من بودى، چراغ من شدى، جراحت من بودى، مرهم من شدى.
اى نادريافته يافته و ناديده عيان، اى در نهانى پيدا و در پيدايى نهان، يافت تو روز است
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 76
كه خود برآيد ناگاهان، ياونده تو نه به شادى پردازد نه به اندوهان، بسر بر ما را كارى كه از آن عبارت نتوان، تنزيل العزيز الرحيم، هم عزيز است هم رحيم، عزيز به بيگانگان، رحيم به مؤمنان، اگر عزيز بود بىرحيم، هرگز كس او را نيابد، و اگر رحيم بود بىعزيز، همه كس او را يابد، عزيزست، تا كافران در دنيا او را ندانند، رحيم است، در عقبى تا مؤمنان او ببينند.
الهى! زندگانى همه با ياد تو، و شادى همه با يافت تو، و جان آنست كه در او شناخت تو.
الهى! موجود نفسهاى جوانمردانى، حاضر دلهاى ذاكرانى، از نزديكت نشان مىدهند و برتر از آنى، و از دورت مىپندارند و نزديكتر از جانى، ندانم كه در جانى يا خود جانى، نه اينى نه آنى، جان را زندگى مىبايد تو آنى.
گاه گويم كه در قبضه ديوم از بس پوشش كه مىبود، گاه نورى تابد كه بشريت در جنب آن ناپديد شود، نورى و چه نورى كه از مهر ازل نشان است، و بر سجل زندگانى عنوان است، هم راحت جان و هم عيش جان و هم درد جان است.
بر خبر همىرفتم جويان يقين، خوف مايه، و رجا قرين، مقصود از من نهان و من كوشنده اين، ناگاه برق تجلى تافت از كمين، از ظن چنان روز بينند و از دوست چنين.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 77
الهى! او كه حق را به دليل جويد، به بيم و طمع پرستد، و او كه حق را به احسان دوست دارد، روز محنت برگردد، و او كه حق را به خويشتن جويد، نايافته يافته پندارد.
الهى! عارف ترا به نور تو مىداند، از شعاع وجود عبارت نمىتواند، در آتش مهر مىسوزد و از نار باز نمىپردازد.
از كجا بازيابم آن روز كه تو مرا بودى و من نبودم؟ تا باز آن روز نرسم، ميان آتش و دودم، ور به دو گيتى آن روز را بازيابم، بر سودم، ور بود تو دريابم، به نبود خود خشنودم.
آه از دوستى كه همه گرد بلا انگيزد، آب از چشمه چشم ريزد، آتشى است كه جان و دل سوزد، معلمى است كه همه بلا و جور آموزد، از كشتن عاشقان همواره دست در خون دارد، از براى آن كه حجره از كوى عافيت بيرون دارد هرجا كه نزول كند جان خواهد به نزل، تا عافيت در سر بلا شود و فراغت در سر شغل.
اى يار مهربان، بارم ده تا قصه درد خود به تو پردازم، و بر درگاه تو مىزارم، و در اميد بيمآميز مىنازم، الهى! فاپذيرم تا با تو پردازم، يك نظر در من نگر تا دو گيتى به آب اندازم.
جوينده تو همچو تو فردى بايد آزاد ز هر علت و دردى بايد
زان مىنرسد به وصل تو هيچ كسى كاندر خور غمهاى تو مردى بايد
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 78
من چه دانستم كه پاداش بر روى دوستى تاش است، من همىپنداشتم كه مهينه خلعت پاداش است، كنون دريافتم كه همه يافتها دريافت دوستى لاش است.
دو گيتى در سر دوستى شد، و دوستى در سر دوست، اكنون نه مىيارم گفت كه منم، نه مىيارم گفت كه اوست.
چشمى دارم همه پر از صورت دوست با ديده مرا خوشت تا دوست در اوست
از ديده و دوست فرق كردن نه نكوست يا اوست به جاى ديده يا ديده خود اوست
آن مهابت و حلاوت و محبت از آن است كه نور قرب در دل او تابان است و ديدهورى دوست ديده دل او را عيان است.
الهى! به بهشت و حورا چه نازم؟ اگر مرا نفسى دهى، از آن نفس بهشتى سازم.
الهى! همه عالم ترا مىخواهند، كار آن دارد كه تا تو كه را خواهى، به ناز كسى كه تو او را خواهى، كه اگر برگردد تو او را در راهى.
الهى! گر در عمل تقصير است، آخر اين دل پردرد كجاست؟ و گر در خدمت فترت است، آخر اين مهر دل بجاست، ور فعل ما تباه است، فضل تو آشكار است، ور آب و خاك برسد، بل
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 79
تا برسد، نور ازلى بجاست.
محنت همه در نهاد آب و گل ماست پيش از گل و دل چه بود؟ آن حاصل ماست
الهى! تو آنى كه از بنده ناسزا بينى و به عقوبت نشتابى، از بنده كفر مىشنوى و نعمت از وى باز نگيرى، توبت و عفو بهر وى عرضه مىكنى، و به پيغام و خطاب خود او را مىبازخوانى، و گر بازآيد وعده مغفرت مىدهى، كه إِنْ يَنْتَهُوا يُغْفَرْ لَهُمْ ما قَدْ سَلَفَ، چون با دشمن بدكردار چنينى، چه گويم كه با دوستان نيكوكار چونى؟
من چه دانستم كه مزدور است كسى كو را بهشت رأس المال است، و عارف اوست كه در آرزوى يك لحظه وصال است؟ من دانستم كه حيرت به وصال تو طريق است، و ترا او بيش جويد كه در تو غريق است:
كى خندد اندر روى من بخت من از ميدان تو؟ كى خيمه از صحراى جانم بر كند هجران تو؟
كى روم بر بوى تو در كوى جستوجوى تو با مهر و گفت و گوى تو از هر سويى جريان تو؟
درد و درمان، غم و شادى، فقر و غنا، اين همه صفات سالكان است در منازل راه، اما مرد كه به مقصد رسيد، او را نه مقام است نه منزل، نه وقت و نه حال، نه جان و نه دل.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 80
الهى! وقت را به درد مىنازم، و زيادتى را مىسازم، به اميد آنكه چون در اين درد بگدازم، درد و راحت هر دو براندازم.
الهى! دوستان تو سران و سرهنگانند، بىگنج و خواسته توانگرانند، به نام درويشانند و توانگران جهان خود ايشانند دردها دارند و از گفتن بىزبانند.
الهى! تو مؤمنان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى، عزيز كسى كه تو او را خواهى، اگر بگريزد او را در راه، طوبى آن كس را كه تو او رايى! آيا كه تا از ما خود كه رايى؟
الهى! گر دارم، چون كه بوى نمىبويم؟ ور ندارم، من اين حسرت با كه گويم؟
الهى! او كه يك نظر ديد، عقل او پاك برميد، پس او كه دايم به ديده دل ترا ديد، چون بياراميد؟
عجب كارى است كار او كه مىنگرد در او و مىجويد او را هم از او. او- جل جلاله- با جوينده خود همراه است، پس اين جستن او را چه به كار است.
الهى! هر چند كه از بد سزاى خويش به دردم، لكن از مفلسنوازى تو شادم. الهى! من به قدر تو نادانم و سزاى تو را ناتوانم، در بيچارگى خود سرگردانم و روز بروز بر زيانم. الهى! من كيم كه بر درگاه تو زارم يا قصه درد خود به تو بردارم.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى ؛ ص81
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 81
اى بارى به برو هادى به كرم، فروماندم در حيرت يك دم، آن دم كدام است؟ دمى كه نه حوا در آن گنجد نه آدم. گر من آن دم بيابم، چون من كيست؟ بيچاره زندهاى كه بىنفسش مىبايد زيست.
همه خلق زنده از مرده ميراث برد، مگر اين طايفه كه مرده از زنده ميراث برد.
الهى! به عنايت ازلى تخم هدى كشتى، به رسالت انبيا آب دادى، به معونت و توفيق رويانيدى، به نظر لطف پرورانيدى، اكنون سزد كه باد عدل نوزانى و سموم قهر نجهانى و كشته عنايت ازلى را به رعايت ابدى مدد كنى.
الهى! ذكر تو مرا دين است، و مهر تو مرا آيين است، و نظر تو عين اليقين است، پسين سخنم اين است. لطيفا! دانى كه چنين است.
الهى! بر اميد وصل چندان اشك باريدم كه بر آب چشم خويش تخم درد بكاريدم. ور سعادت ازلى دريابم، اين درد پسنديدم، ور ديده من روزى بر تو آيد، آن محنت همه دولت انگاريدم.
الهى! از جود تو هر مفلسى را نصيبى است، از كرم تو هر دردمندى را طبيبى است، از سعت رحمت تو هر كسى را تيرى است. هر يكى را جايى بداشته، و هر يكى را به رنگى رشته، اين است كه مىفرمايد:
كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ يرفع قوما و يضع آخرين
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 82
الهى! دانى به چه شادم؟ به آن كه نه به خويشتن به تو افتادم، الهى! تو خواستى، نه من خواستم، دوست بر بالين ديدم چو از خواب برخاستم.
گفتم كه چو زيرم و به دست تو اسير بنواز مرا، مزن، تو اى بدر منير
گفتا كه ز زخم من تو آزار مگير در زخمه بود همه نوازيدن زير
الهى! هر چند كه ما گنهكاريم، تو غفّارى، هر چند كه ما زشتكاريم، تو ستّارى.
ملكا! گنج فضل تو دارى، بىنظير و بىيارى، سزد كه جفاهاى ما درگذارى.
الهى! در الهيت يكتايى، و در احديت بىهمتايى، و در ذات و صفات از خلق جدايى، متصف به بهائى، متحد به كبريائى، مايه هر بينوا و پناه هر گدايى، همه را خدايى، تا دوست كه رايى.
الهى! وا درگاه آمدم بندهوار، خواهى عزيز دار، خواهى خوار. اى مهربان، فريادرس، عزيز آن كس كش با تو يك نفس، اى همه تو و بس، با تو هرگز كى پديد آيد كس؟
الهى! دانى كه نه به خود به اين روزم، و نه به كفايت خويش شمع هدايت مىافروزم. از من چه آيد و از كرد من چه گشايد؟ طاعت من به توفيق تو، خدمت من به هدايت تو، تو به من به رعايت تو، شكر من به انعام تو، ذكر من به الهام تو. همه تويى؟ من كهام؟ اگر فضل تو نباشد، من بر چهام؟
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 83
الهى! كدام زبان به ستايش تو رسد؟ كدام خرد صفت تو بر تابد؟ كدام شكر با نيكوكارى تو برابر آيد؟ كدام بنده به گزارد عبادت تو رسد؟ الهى! از ما هر كه را بينى، همه معيوب بينى، هر كردار كه بينى، همه با تقصير بينى، با اين همه نه باران برمىبازايستد، نه جز گل كرم مىرويد. چون با دشمن، با سخط به چندين برى، پس سور پسنديدگان را چه اندازه و آيين محبان را چه پايان، مقام عارفان را چه حد و شادى دوستان را چه كران؟
الهى! اين سوز ما امر
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى ؛ ص83
وز دردآميزست، نه طاقت بسر بردن نه جاى گريز است.
الهى! اين چه تيغ است كه چنين تيزست؟ نه جاى آرام و نه روى پرهيزست.
الهى! هر كس بر چيزى، و من ندانم بر چهام؟! بيمم آن است كه كى پديد آيد كه من كيم.
الهى! كان حسرت است اين تن من، مايه درد و غم است اين دل من، مىنيارم گفت كاين همه چرا بهره من، نه دست رسد مرا بر معدن چاره من.
الهى! بود من بر من تاوان است، تو يك بار بود خود بر من تابان. الهى! معصيت من بر من گران است، تو رود جود خود بر من باران. الهى! جرم من زير حلم تو پنهان است، تو پرده عفو خود بر من گستران.
مناجات نامه خواجه عبد الله انصارى، ص: 84
الهى! از زبان محب خاموش است، حالش همه زبانست ور جان در سر دوستى كرد شايد، كه دوست او را به جاى جان است، غرق شده آب نبيند كه گرفتار آن است، و به روز چراغ نيفروزند كه روز خود چراغ جهان است!
گاهى كه به خود نگرم، همه سوز و نياز شوم، گاهى كه بدو نگرم، همه ناز و راز شوم، چون به خود نگرم گويم:
پرآب دو ديده و پرآتش جگرم پرباد دو دستم و پر از خاك سرم
چون بدو نگرم گويم:
چه كند عرش كه او غاشيه من نكشد؟ چون به دل غاشيه حكم و قضاى تو كشم
بوى جان آيدم از لب كه حديث تو كنم شاخ عز رويدم از دل كه بلاى تو كشم!
الهى! تو آنى كه خود گفتى، چنانكه خود گفتى چنانى، عظيم شأنى و قديم احسانى، عزيز و سلطانى، ديّان و مهربانى هم نهانى هم عيانى، ديده را نهانى و جان را عيانى، من سزاى تو ندانم تو دانى.
