رویکرد تاریخی در امامت پژوهی
بسم الله الرحمن الرحیم
در این رویکرد به دنبال آن هستیم که بیان کنیم به لحاظ تاریخی بر امامت چه گذشت و چگونه مهجور گردید. ماجراهای مهم و تامل برانگیزی که درس ها و عبرت های فراوانی می تواند به همراه داشته باشد. تبدیل خلافت و جانشینی رسول الله (ص) با همه هویت آسمانی آن به حاکمیت های سلطنتی و موروثی نتیجه محتوم انقطاع از امامت است.
سقیفه
زمینه های سقیفه بنی ساعده
اینکه چگونه مردم سفارش های فراوان پیغمبر (ص) درباره خلافت علی بن ابی طالب (ع) را به فراموشی سپردند و با ابوبکر بیعت کردند، مطلبی است که در طول تاریخ مورد توجه اندیشمندان و مورخین بوده است. ریشه های سقیفه را در دو مطلب باید جستجو نمود: بقایای عقاید و سنت های جاهلی و توطئه منافقان.
الف) بقایای عقاید و سنت های جاهلی
اکثر مردم مدینه بعد از هجرت پیامبر (ص) به آن شهر، ایمان آوردند و عمده مردم مکه در سال هشتم هجری (فتح مکه) اسلام را پذیرفتند. حتی اگر هم اهل مکه و مدینه با بصیرت نیز به اسلام گرویده باشند (که چنین نبوده بلکه تعدادی از آنان مخصوصا بنی امیه خوفا اسلام را پذیرفتند) ترک عقاید و خلق و خوی جاهلی در مدت کوتاه حیات رسول الله (ص) به راحتی صورت نمی پذیرفت و تحول مطلوب در آنها به کمال نمی رسید؛ زیرا تحولات فکری و فرهنگی از مقوله های دیرپا و نیازمند زمان طولانی می باشند. از سوی دیگر فرهنگ مردم حجاز بسیار پایین بوده و همه آنان آمادگی پذیرش معارف بلند الهی را نداشتند لذا بازگشت سنن جاهلی بعد از رحلت پیامبر (ص) امری غیر مترقبه و دور از انتظار نبود. ما معتقدیم دل بستگی و وابستگی عده ای از اعراب به خلق و خوی جاهلی، نقش زیادی در سقیفه بنی ساعده ایفاء نموده است.
ب) توطئه منافقان
منافقان که در مدینه اجتماع کرده بودند و برای فوت پیامبر (ص) لحظه شماری می کردند با رحلت آن حضرت فعالیت های خود را علنی و آشکارا آغاز نمودند. آنان که در مقابل منزل پیامبر اجتماع کرده بودند وقتی از رحلت ایشان مطمئن شدند، به سرعت خود را به سقیفه بنی ساعده رسانده، برنامه ها و توطئه های خود را به اجرا گذاشتند. آنها در مرحله اول برای رسیدن به اهداف خود، از رسوبات روانی و فکری جاهلی بهره بردند. ما برای اینکه نقش این دو عامل مهم در پیدایش سقیفه را بهتر تبیین کنیم تا حدودی به واکاوی هر یک از این دو پدیده می پردازیم.
جاهلیت و ارتباط آن با سقیفه
رویدادهای پس از رحلت رسول خاتم (ص) این حقیقت را تصدیق می کند که عوامل رجعت طلب برای برگرداندن سنت ها و عقاید دوران کهن با جدیت تلاش کردند و عده ای از افراد ضعیف الایمان نیز به خاطر سستی اعتقاد، با سکوت خویش زمینه را برای قدرت یابی گروه نخست فراهم نمودند و به تدریج جامعه اسلامی به تباهی کشیده شد. البته این ارتجاع دور از انتظار نبود؛ زیرا علاوه بر اینکه مشرکین به طور کلی در حجاز ریشه کن نشدند تعدادی از صحابه پیامبر (ص) نیز تظاهر به اسلام می کرده و ایمان واقعی به رسالت حضرت (ص) نیاورده بودند. اصولا در هر انقلاب فرهنگی، سیاسی و اجتماعی چنین پدیده های قابل پیش بینی است؛ زیرا در هر نهضتی اولا تحول اعتقادی – اخلاقی در افراد به کمال نمی رسد، ثانیا همه افراد، مشمول تحول نمی شوند در نتیجه هم بقایای آثار اعتقادی – اخلاقی گذشته تا حدی در فرد مومن باقی می ماند و هم عناصر تحول ناپذیر نقش ایفا می کنند و زمینه بازگشت جامعه به نظام پیشین را فراهم می نمایند.
بی توجهی عده ای از مسلمانان صدر اسلام به جریان غدیر خم و ولایت علی (ع) و تشکیل سقیفه بنی ساعده به همین دلایل بوده است. امام باقر (ع) در این باره فرمود: «ان رسول الله (ص) لما قبض صار الناس کلهم اهل الجاهلیة الا اربعة، علی و مقداد و سلمان و ابوذر …» ؛ هنگامی که رسول خدا (ص) از دنیا رفت همه مردم به جاهلیت برگشتند بجز چهار نفر علی، مقداد، سلمان و ابوذر که بر دین اسلام استوار باقی ماندند.
عمر بن ثابت نیز می گوید: از امام صادق (ع) شنیدم که فرمود: «بعد از رحلت پیامبر خاتم (ص) همه مردم به جاهلیت برگشتند مگر سه نفر: سلمان، مقداد و ابوذر.» گرچه غیر از اینها نیز سی و هفت نفر نزد علی بن ابی طالب آمدند و اعلام وفاداری با او نمودند، لیکن وقتی حضرت (ع) از آنها خواست که (به نشانه وفاداری) فردا سرهای خود را بتراشند و آماده فداکاری شوند بجز این سه نفر کسی نیامد حتی عمار بن یاسر نیز بعدازظهر آمد. لذا حضرت (ع) به آنها فرمود: «برگردید که نیازی به شما ندارم! شما در تراشیدن موهای سر خود اطاعت نکردید چگونه ممکن است از جان خود در این جهت بگذرید؟! بروید حاجتی به شما نیست.» و علی (ع) بعد از جریان سقیفه با قلبی محزون فرمود: «هان! به هوش باشید که دست از ریسمان اطاعت برگرفته اید و با تجدید رسوم جاهلیت دژ محکم الهی را درهم شکسته اید … آگاه باشید! که پس از هجرت، (دوباره) همچون اعراب بادیه نشین شده اید، و بعد از اخوت، برادری، اتحاد و الفت به احزاب مختلف تقسیم گشته اید، از اسلام به نام آن اکتفا کرده و از ایمان جز تصور و ترسیمی از آن چیزی نمی شناسید … گویا می خواهید با هتک حریم الهی و نقض پیمانی که خداوند آن را مرز قانون خویش در زمین و موجب امنیت مخلوقش قرار داده، اسلام را وارونه کنید… !»
مفهوم جاهلیت
جاهلیت از جهل به معنای خیره سری، بی خردی، پرخاشگری و شرارت اخذ شده و در مقابل علم و رفتار برخاسته از علم و دین به کار رفته است. قرآن کریم دوران پیش از ظهور اسلام را از آن جهت که علم و دین حاکمیت نداشته، عصر جاهلی نامیده است.
در اینجا به برخی از مهم ترین آداب و رسوم جاهلی به طور مختصر اشاره می کنیم تا تصویر روشن تری از فرهنگ مردم عصر پیامبر (ص) بدست آید.
1. بت پرستی
اکثر مردم حجاز پیش از اسلام، بت پرست بودند. پیامبر اسلام در نهضت الهی خود قبل از جهاد سیاسی، اقتصادی و نظامی، به جهاد تربیتی- اعتقادی و اخلاقی – اقدام نمود، سوره های مکی، پا به پای نهضت اعتقادی و فعالیت های تربیتی فرود می آمد و پیامبر (ص) برای تکوین ملتی یکتا پرست تلاش بی وقفه می نمود. آن حضرت دوران سیزده ساله اول رسالت خویش را عمدتا برای حل مشکل اعتقادی و تربیتی مردم بت پرست صرف نمود، زیرا بدون اعتقاد به مبدا و معاد، مسئولیت پذیری و پای بندی به ارزش های دینی غیر ممکن بود.
2. زمامداری لجام گسیخته
در جامعه بدوی حجاز، نظام جنگل حکم می کرد. قوی غالب بود و ضعیف مغلوب. شبیخون، غارت و کشتار بی رحمانه، فخر و مباهات شمرده می شد. کریم به کسی می گفتند که نیرومند و دارای نیزه، زن، پسر و مال بود. ثروت اندوزی معمولا با خشونت و خونریزی همراه بود. این ویژگی های اجتماع بدوی وقتی با فقدان حکومت مرکزی و قوانین عادلانه همراه می شد، زمینه را برای زمامداری لجام گسیخته حکام محلی پدید می آورد.
3. تعصبات جاهلی
تعصب یعنی عصبیت و حمیت، دفاع و حمایت از چیزی کردن. چنانکه مولف مجمع البحرین در معنای تعصب می نویسد: «عصبیت عبارت است از دفاع و حمایت شخص از آنچه که مسئولیت آن را به طور طبیعی دارد یا برای غرض خاصی آن را پذیرفته است.»
بنابراین تعصب فی نفسه خوب یا بد نیست، بلکه اگر به ارزش ها و صفات عالیه تعلق گیرد ممدوح خواهد بود. همانند تعصب نسبت به دین و منافع مسلمین. اما اگر به منافع شخصی و قبیله ای و کارهایی که ریشه در خودخواهی انسان دارد تعلق گیرد ناپسند و مذموم خواهد بود. تعصب و قبیله گرایی عرب در عصر جاهلی و بیگانه ستیزی آنها مصادیق زیادی داشت که از جمله آنها عصبیت نسبت به زبان عربی و نسب قبیله ای بود که اجمالا مطرح می کنیم.
الف) تعصب قبیله ای
جامعه عصر جاهلی از آن جهت که فاقد حکومت مرکزی بود، تنها راهی که می توانست تا حدی حقوق افراد و قبایل را تامین کند، انسجام درون گروهی و حمیت و تعصب قبیله ای آنها بود. افراد با شنیدن فریاد استغاثه یکی از افراد قبیله خویش و یا قبیله هم پیمان، به حمایت او می شتافتند و این بدون در نظر گرفتن آن بود که او ظالم است یا مظلوم.
ب) تعصب نسبت به زبان عربی
عرب عصر جاهلی نسبت به زبان عربی تعصب داشت. این روحیه به حدی بود که حتی اگر مطلب حقی از ملیت دیگر می شنید نمی پذیرفت!
4. غرور و تکبر توانگران
تکبر همان صفت خود بزرگ بینی و برتری جویی است که غالبا با داشتن جاه و مقام، مال و منال، علم و دانش در انسان به وجود می آید و ریشه اصلی آن از شرک و شرکت آدمی در صفت کبریایی خداوند متعال و نسبت دادن کمالات او به خویشتن می باشد. انسان مشرک همه کمالات را به خود نسبت می دهد در حالی که انسان موحد تمام کمالات را از خدای سبحان می داند و به همین جهت هرگز کبر نمی ورزد. چنان که حضرت سلیمان و حضرت داود وقتی توانمندی علمی خویش را دیدند گفتند: «الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذي فَضَّلَنا عَلى كَثيرٍ مِنْ عِبادِهِ الْمُؤْمِنينَ» ؛ سپاس خدایی راست که ما را بر بسیاری از مؤمنین برتری داده است.
در عصر جاهلی، تکبر روسای قبایل به شکل فخر فروشی و تکاثر ظهور می یافت که گاهی همین فخر فروشی به درگیری و خونریزی بین قبیله ها نیز می انجامید.
در جاهلیت جلساتی منعقد می شد که محور آن تفاخر و تعاظم به حسب و نسب قبایل نسبت به یکدیگر و طعن و هجو یکدیگر بوده که معمولا قبیله مغلوب برای جبران حقارت و شکست خود دست به ستیز و پیکار می زد.
وقتی طایفه عدنان غلبه کرد بنی سهم به شمارش مرده ها پرداختند و از این طریق کثرت خودشان را اثبات کردند. و آیه شریفه «أَلْهاكُمُ التَّكاثُرُ، حَتّى زُرْتُمُ الْمَقابِرَ» به همین رویداد اشاره می کند.
5. جنگ های ممتد قبیله ای
جامعه جاهلی که از نظر اعتقادی مشرک بود قدرت و ثروت را فخر می دانست، و برای به دست آوردن آن به هر کاری دست می زد. از آنجا که حکومت مرکزی وجود نداشت تا او را مهار کند، به طور طبیعی برای کسب اسباب تفاخر به ستیز بر می خاست و طرف مقابل نیز براساس قانون «ثار» جهت انتقام قیام می کرد. در نتیجه کشمکش و درگیری بطور دایمی جریان داشت.
6. تبعیت کورکورانه
یکی از اصول حاکم بر جامعه جاهلی، تبعیت کورکورانه از آباء و اجداد و روسای قبایل بود، و عمده باورهای مردم بر ظن و گمان تکیه داشت و کمتر از استدلال و منطق بهره می بردند. در عصر جاهلی، مردم نه تنها از علم و دانش بهره مند نبودند که از تعقل و تفکر نیز حظ چندانی نداشتند. قرآن کریم در آیات متعدد در این باره سخن گفته است که برخی از آنها را متذکر می شویم: «وَ إِذا قيلَ لَهُمْ تَعالَوْا إِلى ما أَنْزَلَ اللّهُ وَ إِلَى الرَّسُولِ قالُوا حَسْبُنا ما وَجَدْنا عَلَيْهِ آباءَنا » ؛ هنگامی که به آنها گفته شود: به سوی آنچه خدا نازل کرده، و به سوی پیامبر بیایید می گویند آنچه از پدران خود یافته ایم ما را بس است.
و روز قیامت اظهار می دارند: «رَبَّنا إِنّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ كُبَراءَنا فَأَضَلُّونَا السَّبيلاَ » ؛ پروردگارا ما از سران و بزرگان خود اطاعت کردیم و آنان ما را گمراه ساختند!
7. قساوت و شقاوت
عرب عصر جاهلی در اثر مبارزه با طبیعت خشن و صحرای سوزان حجاز و درگیری های همیشگی با قبایل همجوار، رقت قلب را از دست داده و برای بقای خود به هر کاری دست می زد و در این راه از هیچ عمل خشونت آمیزی خودداری نمی کرد. گاهی قساوت افراد به حدی می رسید که فرزندان خود را نیز می کشتند. ابن عباس می گوید: در جاهلیت عرب همین آیه بس است که خداوند متعال در مذمت آنها فرمود: «قَدْ خَسِرَ الَّذينَ قَتَلُوا أَوْلادَهُمْ سَفَهًا بِغَيْرِ عِلْمٍ » ؛ به تحقیق زیان کرده اند آنان که بدون دانش و از روی نادانی فرزندانشان را به قتل رساندند.
8. جهل و خرافه گرایی
تردیدی نیست که عرب قبل از بعثت پیامبر اکرم (ص) بهره چندانی از علم و دانش نداشت و با تعلیمات انبیاء سلف نیز فاصله زیادی پیدا کرده بود. به همین جهت برای جهان هستی و اشیاء اطراف خویش، تفسیر صحیح پیدا نمی کرد و به ساختن الگوهای تخیلی اقدام می نمود. اینها همه از جهل مردم شبه جزیره عربستان نشات می یافت. بلاذری می گوید: «زمانی که اسلام وارد حجاز شد، در بین قریش 11 نفر و از قبیله اوس و خزرج در مدینه فقط 12 نفر خواندن و نوشتن می دانستند.» نقل کرده اند هنگامی که پیامبر (ص) نامه ای را برای بکر بن وائل فرستاد، شخص باسوادی در قبیله یافت نشد که نامه حضرت را برای بکر و قبیله اش بخواند! نتیجه این که یکی از دلایل انحراف مردم از ادیان الهی، گرایش به خرافه بوده است.
9. نظام طبقاتی
مردم عصر جاهلی، هیچ شرطی را در جهت تولید، کسب و مصرف اموال، قبول نمی کردند. لذا از هر راهی کسب ثروت می کرده و به نحو دلخواه نیز مصرف می نمودند. نتیجه این بی بند و باری در کسب درآمد این بود که طبقات حاکم و مقتدر روز به روز بر ثروت و قدرتشان افزوده می شد و طبقات پایین جامعه ضعیف تر می شدند.
مردم حجاز قبل از اسلام به دو طبقه توانگران و خوشگذران و نیز محرومان گرفتار، تقسیم می شدند. روسای قبایل و اعوان و انصار آنها جزو اشراف، و از وضعیت نسبتا خوبی برخوردار بودند، اما توده مردم از طبقات پایین اجتماعی محسوب می شدند و با بدبختی های فراوان زندگی خود را سپری می کردند.
استاد مطهری در این باره می نویسد: «در دوران جاهلیت، یک زندگی طبقاتی عجیبی بر آن جامعه حکومت می کرد. گویی اصلا فقرا آدم نبودند تا چه رسد به غلامان و بردگان. آنها که اشراف و اعیان و به تعبیر قرآن، (ملأ) بودند خودشان را صاحب و مستحق همه چیز می دانستند و آنهایی که هیچ چیز نداشتند، مستحق چیزی نمی شدند.»
این از مسلمات تاریخ است که وقتی پیام اسلام منتشر شد طبقات محروم بیش از دیگران دعوت پیامبر اسلام (ص) را لبیک گفتند. به همین جهت برخی از اشراف به پیغمبر (ص) می گفتند آیا می دانی عیب کار تو در کجاست؟ و چرا ما حاضر نیستیم رسالت تو را بپذیریم؟ برای اینکه تو آدم های فقیر و ناتوان را اطراف خودت جمع کرده ای. اگر می خواهی ما ایمان بیاوریم باید اینها را از خودت دور کنی. خداوند متعال می فرماید: به اینها بگو: «وَ ما أَنَا بِطارِدِ الْمُؤْمِنينَ» ؛ من کسی را که ایمان داشته باشد (به جرم اینکه غلام یا فقیر است) طرد نمی کنم.
همچنین می فرماید: «وَ لا تَطْرُدِ الَّذينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَداةِ وَ الْعَشِيِّ يُريدُونَ وَجْهَهُ» ؛ و کسانی را که صبح و شام خدا را می خوانند، و جز ذات پاک او نظری ندارند از خود دور مکن.
این مطالب نشان دهنده این حقیقت است که اشراف حاضر نبودند حتی دین شان مشابه دین فقراء و غلامان باشد. برخی از افراد این طبقه اجتماعی تا آخرین لحظه با اسلام مبارزه کردند و پس از فتح مکه از روی خوف و طمع منافقانه اسلام آوردند. چنان که همین «توانگران خوشگذران» در برابر انبیاء سلف نیز ایستادند و مانع اصلاحات آنها شدند.
این افراد گاهی پس از قبول اسلام نیز آن روحیه اشرافی را فراموش نکرده بودند. روزی یکی از مسلمانان که لباس کهنه به تن داشت وارد مجلس پیامبر (ص) شد و کنار شخصی که به اصطلاح از اشراف بود نشست. او روی عادت جاهلی، خودش را جمع کرد و کنار کشید. رسول اکرم (ص) متوجه شد. به او فرمود: «چرا چنین کاری کردی، ترسیدی چیزی از ثروت تو به او بچسبد و یا ترسیدی چیزی از فقر او به تو بچسبد؟! عرض کرد: نه یا رسول الله. فرمود: «پس چرا چنین کردی؟!» عرض کرد: اشتباه کردم و برای جبران این اشتباه حاضرم در مجلس شما، نیمی از دارایی خودم را به او ببخشم. افراد حاضر در جلسه به شخص فقیر گفتند: بپذیر، گفت: قبول نمی کنم، برای اینکه می ترسم بگیرم و همانند او متکبر شوم.
در پایان این نکته را یادآوری می کنیم که ابوسفیان و بیشتر اموی ها از تاجر پیشگان بودند و از طبقه «مترفان» یعنی توانگران خوشگذران محسوب می شدند.
توطئه منافقان
نفاق از «نفق» به معنای نقبی است در زیر زمین که درب دیگری برای خروج دارد و منافق را از آن جهت منافق می گویند که از دری به اسلام وارد می شود و از درب دیگر خارج می گردد. مرحوم طبرسی می گوید: «به منافق از آن جهت که از اسلام به سوی کفر خارج می شود منافق می گویند.»
منافقان در عصر رسالت
در اینجا به برخی از شیطنت های منافقین در عصر پیامبر (ص) اشاره می کنیم:
1. تضعیف سپاه اسلام
یکی از شیطنت های منافقان در عصر رسالت، همکاری با سپاه کفر و تضعیف قوای نظامی پیامبر (ص) با نیت نابودی اسلام، بوده است که نمونه هایی از آن را در اینجا متذکر می شویم.
الف) منافقین در جنگ احد
در جنگ احد، هنگامی که مسلمانان به فرماندهی پیامبر (ص) به طرف دامنه کوه «احد» حرکت می کردند، در نیمه راه (عبدالله بن ابی بن سلول) به همراه عده ای از منافقین و اهل شک و تردید، بازگشتند تا به خیال خود روحیه مسلمانان را تضعیف نمایند.
حوادث تلخی که در جریان جنگ «احد» رخ داد، نشان دهنده این حقیقت بود که برخی از منافقان برای تخریب روحیه مسلمانان به منطقه «احد» آمده بودند. از جمله کارهای آنها شایعه کشته شدن پیامبر (ص) بود. خداوند متعال در پاسخ آنان فرمود: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئًا وَ سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرينَ» ؛ محمد (ص) فقط فرستاده خداست؛ و پیش از او، فرستادگان دیگری نیز بودند؛ آیا اگر او بمیرد و یا کشته شود، شما به عقب بر می گردید؟! (اسلام را رها کرده به دوران جاهلیت و کفر بازگشت خواهید نمود؟!) و هر کس به عقب بازگردد، هرگز به خدا ضرری نمی رساند، و خداوند به زودی شاکران (و استقامت کنندگان) را پاداش خواهد داد.
ب) منافقان در خدمت یهود
در ماه ربیع الاول سال چهارم هجری، پیامبر (ص) برای انجام کاری به سوی یهودیان بنی نضیر رهسپار شدند. پس از اینکه پیامبر (ص) به قلعه آنها رسید در کنار دیواری به استراحت پرداخت. در این حال یهودیان برخلاف معاهدات خود با مسلمانان تصمیم به قتل حضرت (ص) گرفتند. در حالی که عمرو بن جحاش بن کعب جهت پرتاب سنگ به حضرت (ص) بالای بام می رفت، رسول خدا (ص) به وسیله وحی از تصمیم بنی نضیر با خبر شد و به سرعت به طرف مدینه حرکت کرده اصحاب خود را برای جنگ آماده ساخت. پیامبر (ص) محمد بن مسلمه را نزد آنان فرستاد و به آنها ده روز مهلت داد که شهر مدینه را ترک کنند و فرمود: پس از پایان این مدت، هر کس از یهود بنی نضیر دیده شود گردنش را می زنم!
یهودیان چند روزی در تهیه وسایل سفر بودند تا منطقه مدینه را ترک کنند؛ اما گروهی از منافقان همانند عبدالله بی ابی، ودیعه و مالک بن ابی قوقل کسی را نزد بنی نضیر فرستادند. و از آنها خواستند در قلعه خود بمانند و دفاع کنند و قول همکاری به آنها دادند. عبدالله بن ابی گفت: دو هزار نفر از قبیله ام و دیگران با من همراهند و اینان به قلعه های شما می آیند و تا پای جان ایستادگی می کنند.
قرآن کریم درباره این اقدام منافقان فرمود: «أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذينَ نافَقُوا يَقُولُونَ ِلإِخْوانِهِمُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتابِ لَئِنْ أُخْرِجْتُمْ لَنَخْرُجَنَّ مَعَكُمْ وَ لانُطيعُ فيكُمْ أَحَدًا أَبَدًا وَ إِنْ قُوتِلْتُمْ لَنَنْصُرَنَّكُمْ وَ اللّهُ يَشْهَدُ إِنَّهُمْ لَكاذِبُونَ » ؛ آیا منافقان را ندیدی که پیوسته به برادران کفارشان از اهل کتاب می گفتند: هر گاه شما را (از وطن) بیرون کنند، ما هم با شما بیرون خواهیم رفت و هرگز سخن هیچ کس را درباره شما اطاعت نخواهیم کرد؛ و اگر با شما پیکار شود، یاریتان خواهیم نمود. خداوند شهادت می دهد که آنها دروغگویانند.
ج) منافقان در غزوه خندق
در سال پنجم هجری مشرکان با همکاری چند تن از یهودیان بنی نضیر به مدینه حمله کردند و به تعبیر قرآن کریم از بالا و پایین به مدینه رو آوردند. عده ای از مسلمانان قلوبشان به لرزه افتاد و در مورد خداوند متعال گمان های باطل بردند و عده ای از منافقین نیز وعده های پیامبر (ص) را فریب دانستند و برای تضعیف روحیه مسلمانان تلاش کردند: «وَ إِذْ يَقُولُ الْمُنافِقُونَ وَ الَّذينَ في قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ ما وَعَدَنَا اللّهُ وَ رَسُولُهُ إِلاّ غُرُورًا، وَ إِذْ قالَتْ طائِفَةٌ مِنْهُمْ يا أَهْلَ يَثْرِبَ لامُقامَ لَكُمْ فَارْجِعُوا وَ يَسْتَأْذِنُ فَريقٌ مِنْهُمُ النَّبِيَّ يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنا عَوْرَةٌ وَ ما هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُريدُونَ إِلاّ فِرارًا» ؛ در آن هنگام منافقان و آنان که در دل هایشان شک و ریب بود با یکدیگر می گفتند آن وعده های که خدا و رسول به ما دادند، غرور و فریبی بیش نبود و در آن وقت طایفه ای از کفار و منافقان، گفتند: ای یثربیان دیگر شما را در مدینه جای ماندن نیست بازگردید و در آن حال گروهی از آنها برای رفتن از پیغمبر (ص) اجازه خواسته، می گفتند خانه های ما دیوار ندارد در صورتی که دروغ می گفتند و مقصودشان چیزی جز فرار از جبهه جنگ نبود!
د) منافقان در جنگ تبوک
جنگ تبوک در سال نهم هجرت، با هدف سرکوب سپاه «هرقل» که قصد حمله به مدینه را داشت انجام گرفت. آنچه در این جنگ قابل توجه است درگیری و جنگ نیست چون جنگی صورت نگرفت (جز یک مورد درگیری محدود با بعضی از عرب ها) مهم در این جنگ ازمایش مومنین و تشخیص منافقین و حرکات آنها بود. منافقینی که هم سپاه اسلام را تضعیف کردند و هم مسجد ضرار را ساختند.
2. فشار اقتصادی
شگرد دیگر منافقان، برای تضعیف خط رسالت، ایجاد محدودیت اقتصادی برای مسلمانان بوده که خداوند متعال از توطئه آنها پرده بر می دارد: «هُمُ الَّذينَ يَقُولُونَ لاتُنْفِقُوا عَلى مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّهِ حَتّى يَنْفَضُّوا وَ لِلّهِ خَزائِنُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ لكِنَّ الْمُنافِقينَ لا يَفْقَهُونَ » ؛ آنها کسانی هستند که می گویند: به افرادی که نزد رسول خدا هستند انفاق نکنید تا پراکنده شوند. (غافل از آنکه) خزاین آسمان ها و زمین از آن خداست، ولی منافقان نمی فهمند.
3. تضعیف قداست پیامبر اکرم (ص)
یکی از خیانت های منافقان در حق اسلام و مسلمانان، اقدام به تخریب شخصیت و قداست نبی مکرم اسلام (ص) بوده، که به روش های گوناگون انجام گرفته است، برای اثبات این مطلب به نمونه های عینی آن در عصر رسالت اشاره می کنیم.
الف) حدیث افک
در غزوه بنی مصطلق به یکی از همسران پیامبر (ص) نسبت ناروایی داده شد که در کتاب های تاریخی به «حدیث افک» معروف است. در این که کدام یک از همسران حضرت (ص) مورد اتهام قرار گرفته و چه کسی این اتهام را وارد کرده است، بین مورخان اتفاق نظر نیست. اما آنچه که مورد تایید قرآن کریم قرار گرفته و جای تردید در آن نیست این است که نسبت ناروا از طرف همین مسلمان نماها –منافقان- که از اصحاب پیامبر (ص) محسوب می شدند و همراه پیامبر (ص) بودند، صورت گرفته است. تا از این طریق شخصیت آن حضرت (ص) را خدشه دار نمایند و حرمت و قداست او را بشکنند.
ب) اهانت آشکار
هنگامی که پیغمبر (ص) متوجه شد تعدادی از اصحاب، از لشکر «اسامه بن زید» تخلف کرده و به مدینه بازگشته اند در مسجد حضور یافت و به حفظ کتاب الله و عترت طاهرین سفارش کرد و به منزل برگشت. عده ای از اصحاب نیز در منزل آن حضرت (ص) اجتماع کردند. پیامبر (ص) برای تثبیت آنچه در غدیر خم و مکان های دیگر در مورد اهل بیت (ع) و کتاب الله توصیه کرده بود فرمود: «هلم اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده»؛ بیاورید برای شما چیزی بنویسم که هرگز گمراه نشوید.
ناگهان عمر جمله ای گفت که معنایش این بود: «ان الوجع قد غلب علی رسول الله (ص)»؛ همانا درد بر پیامبر غلبه کرده است و از این سخن عمر، بین اصحاب اختلاف ایجاد شد.
ج) جعل حدیث
یکی دیگر از خیانت های منافقان در حق پیامبر (ص) ساختن حدیث از خود و نسبت دادن آن به پیامبر اسلام بوده است. علی (ع) وقتی ناقلین حدیث را دسته بندی می کند می فرماید: نخست منافق است که نقاب اسلام را به چهره زده، نه از گناه باکی دارد و نه از آن دوری می کند. و عمدا به پیامبر (ص) دروغ می بندد. اگر مردم می دانستند که این شخص، منافق و دروغگو است از او قبول نمی کردند و تصدیقش نمی نمودند (اما چون از واقعیت او آگاه نیستند) می گویند: وی از صحابه رسول خدا (ص) است؛ پیامبر را دیده از او حدیث شنیده و مطالب را از او دریافت کرده است به همین دلیل به گفته اش ترتیب اثر می دهند. در حالی که خداوند شما را از وضع منافقان آن چنان که باید آگاه ساخته و چنانکه لازم بود اوصاف آنان را برای شما برشمرده است.
پیامبر (ص) برای منع منافقان از این شیطنت فرمود: «من کذب علی متعمدا فلیتبوا مقعده من النار» ؛ هر کس عمدا به من دروغ ببندد جایگاه خویش را در آتش جهنم باید انتخاب کند».
4. اجتهاد در برابر اوامر رسول خدا (ص)
برخی از مسلمانان به بهانه های گوناگون در موارد متعددی با فرمان های پیامبر (ص) مخالفت نمودند. در حالی که امر خدای سبحان را شنیده بودند که فرمود: «وَ ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا » ؛ به آنچه پیامبر (ص) امر می کند عمل کنید و از آنچه نهی می نماید دوری گزینید.
و فرمود: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى » ؛ (پیامبر (ص) ) هرگز از روی هوا و هوس سخن نمی گوید بلکه آنچه می گوید وحی الهی است.
در اینجا به چند نمونه از اجتهاد اصحاب در مقابل فرمایش صریح پیامبر اکرم (ص) اشاره می کنیم.
الف) فرمان رسول خدا به کشتن «ذو الثدیه»
احمد بن حنبل از ابو سعید خدری چنین نقل می کند: «ابوبکر نزد رسول خدا (ص) آمد و عرض کرد ای پیامبر خدا من از منطقه ای با این نام و نشان می گذشتم مردی خوش منظر را دیدم که در کمال خشوع مشغول نماز بود. پیامبر (ص) به او فرمان داد: «برو او را به قتل برسان!» ابوبکر رفت ولی وقتی او را به آن حالت دید راضی نشد او را بکشد. لذا به محضر رسول خدا (ص) بازگشت. پیامبر (ص) به عمر فرمان داد: «برو و او را بکش!» عمر رفت و او را در همان حال دید که ابوبکر دیده بود. وی نیز دستور را اجراء نکرد.
پیامبر (ص) به علی (ع) دستور داد: برو و او را بکش. علی (ع) رفت ولی او را نیافت. برگشت و عرض کرد: ای رسول خدا (ص) او را ندیدم. حضرت فرمود: «این شخص و طرفدارانش، قرآن را می خوانند ولی لقلقه زبان است و در اعماق وجودشان جای نمی گیرد و آنها با همان سرعت که تیر از کمان خارج می شود از دین خارج خواهند شد و هرگز باز نخواهند گشت اینها را بکشید که بدترین مخلوق روی زمینند».
ب) تخلف از لشکر اسامه
پیامبر اکرم (ص) با اهداف بلندی که از اعزام این لشکر دنبال می کرد شخصا آنها را مجهز کرد و بزرگان مهاجر و انصار را تحت فرماندهی اسامة بن زید به سمت روم فرستاد و بارها مجاهدان را به این امر تحریص نمود. با این حال، تاریخ از طعنه آنها به فرماندهی اسامه و تخلف عده کثیری از مسلمانان مصلحتی گزارش کرده است. در مباحث آینده توضیحات بیشتری در این باره خواهیم داد.
ج) مخالفت با پیامبر (ص) در صلح حدیبیه
پیامبر (ص) در صلح حدیبیه (سال ششم هجری) به آنچه فرمان الهی بود عمل کرد. لکن برخی از صحابه که هرگز پیامبر (ص) را درک نکردند و به او ایمان نیاوردند با حضرت مخالفت نمودند آن گاه که شرایط صلح نیز نوشته شد «عمر» با حضرت (ص) مخالفت کرد. نهایتا کار به جایی رسید که ابوبکر وارد قضیه شد و به او گفت: آیا او رسول خدا نیست؟ اگر چنین است مخالف دستور خدا عمل نمی کند.
د) مواردی دیگر
همچنین مخالفت با نحوه تقسیم غنایم جنگ حنین به دست پیامبر (ص)، مخالفت با گرفتن فدیه از اسیران بدر، مخالفت با امر آن حضرت (ص) به نحر بعضی از شترها در جنگ تبوک (به علت گرسنگی)، مخالفت با بعضی از تصمیمات آن حضرت (ص) در جنگ احد و نماز بر «عبد الله بن ابی» و … از موارد مخالفت صریح با دستورات پیامبر (ص) است که به جهت ضیق مجال از تفصیل انها صرف نظر می کنیم.
5. منافقان افراد سست اعتقاد
عناصر سست اعتقاد در هر نهضت به نحوی مورد سوء استفاده دشمنان آن نهضت قرار گرفته اند. این افراد کم فایده پر ضرر، در نهضت الهی پیغمبر اکرم (ص) نیز وجود داشتند و معمولا در لحظات حساس و سرنوشت ساز جبهه خودی را ترک می کردند و در خدمت کفر و نفاق در می آمدند. همین عناصر بعد از رحلت پیغمبر (ص) با سکوت و سازش خود نقش بسیار بدی در جریان سقیفه – غصب خلافت علی بن ابی طالب (ع) – ایفا نمودند. در حادثه خونین عاشورا نیز به خاطر حفظ جانشان به روی فرزند رسول الله شمشیر کشیدند. قرآن کریم در آیات متعدد از وجود این عناصر در عصر رسالت خبر می دهد که برخی از آیات را متذکر می شویم: «وَ مِنَ النّاسِ مَنْ يَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ فَإِذا أُوذِيَ فِي اللّهِ جَعَلَ فِتْنَةَ النّاسِ كَعَذابِ اللّهِ وَ لَئِنْ جاءَ نَصْرٌ مِنْ رَبِّكَ لَيَقُولُنَّ إِنّا كُنّا مَعَكُمْ أَ وَ لَيْسَ اللّهُ بِأَعْلَمَ بِما في صُدُورِ الْعالَمينَ » ؛ و از مردم کسانی هستند که می گویند: به خدا ایمان آورده ایم. اما هنگامی که در راه خدا شکنجه و آزار می بینند، آزار مردم را هم چون عذاب الهی می شمارند (و از آن سخت وحشت می کنند)؛ ولی هنگامی که پیروزی از سوی پروردگارت (برای شما) بیاید می گویند: ما هم با شما بودیم (و در این پیروزی شریکیم). آیا خداوند به آنچه در سینه های جهانیان است آگاهتر نیست؟!
مرحوم علامه طباطبایی این آیه شریفه را مربوط به افراد سست اعتقاد دانسته است. قرآن کریم درباره راسخ نبودن اعتقاد در این افراد می فرماید: «وَ لَوْ دُخِلَتْ عَلَيْهِمْ مِنْ أَقْطارِها ثُمَّ سُئِلُوا الْفِتْنَةَ َلآتَوْها وَ ما تَلَبَّثُوا بِها إِلاّ يَسيرًا» ؛ اگر دشمنان به خانه های آنها هجوم می آوردند و از آنها تقاضای بازگشت به کفر و شرک می کردند آنان می پذیرفتند و جز مدت کوتاهی (برای انتخاب این راه) درنگ نمی کردند.
مرحوم علامه طباطبایی می فرماید: اگر مشرکان وارد خانه آنها شوند و از آنها بخواهند که از دین برگردند، به آنها پاسخ مثبت می دهند. همین مقدار که درخواست را مطرح کنند، می پذیرند آنان در دین استوار نیستند اگر سختی به آنها برسد مرتد می شوند.
لذا منافقان به راحتی آنها را از جنگ منصرف، و از صف مومنان جدا می کردند: «قَدْ يَعْلَمُ اللّهُ الْمُعَوِّقينَ مِنْكُمْ وَ الْقائِلينَ ِلإِخْوانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنا وَ لا يَأْتُونَ الْبَأْسَ إِلاّ قَليلاً » ؛ خدا از حال آنانکه مردم را از جنگ می ترسانند و باز می دارند و به براداران خود می گویند: با ما متفق باشید (و خود را از معرکه بیرون کنید) به خوبی آگاه است و آنها (مردمی ضعیفند و) جز اندکی پیکار نمی کنند.
اکثر افرادی که از روی طمع ایمان آوردند از مصادیق این آیات می باشند. این عناصر سست اعتقاد در مقاطع سرنوشت ساز، ضربه مهلک به پیکر دین و اولیاء خدا وارد نموده اند. همین طایفه بودند که به آسانی فرمایش پیغمبر اکرم (ص) را درباره خلافت مولی الموحدین علی (ع) فراموش کردند و با منافقان کنار آمدند و در جواب علی (ع) و همسرش (ع) گفتند: اگر زودتر آمده بودید، با شما بیعت می کردیم و همین ها بودند که امام حسن (ع) را تنها گذاشتند و زمینه حاکمیت معاویه بن ابی سفیان را هموار ساختند و همین گروه بودند که در اثر تهدید «ابن زیاد» شمشیر به روی ابا عبدالله الحسین (ع) کشیدند و …
6. اجتماع منافقان در مدینه
با فرا رسیدن سال دهم هجرت و اعلام رسمی خلافت علی بن ابی طالب (ع) در غدیر خم، جبهه نفاق فعالیت جدی تری را آغاز کرد. این جبهه عناصر خودش را در مدینه جمع نمود و در انتظار رحلت رسول خدا (ص) بود تا برنامه های خودش را به اجراء گذارد. پیامبر (ص) نیز فعالیت هایی را متقابلا انجام می داد تا اجتماع این عناصر نامطلوب را برهم زند به همین جهت عملیات بزرگی را به طرف رومیان طراحی نمود و اسامة بن زید را به فرماندهی سپاه اسلام منصوب کرد و از همه مسلمانان خواست زیر پرچم اسامه برای جهاد با رومیان حرکت نمایند. یکی از اهداف حضرت رسول خدا (ص) از اعزام لشکر اسامه فروپاشی جبهه نفاق بود. قراین موجود در قضیه، این حقیقت را تایید می کند. برای روشن تر شدن مطلب، این موضوع را به اختصار ذکر می کنیم.
سریه اسامة بن زید
روزهای آخر ماه صفر، سال یازدهم هجرت، پیامبر (ص) در حالیکه خود کسالت داشت سپاه عظیمی از مسلمانان را به قصد حمله به روم مهیا نمود. صبحگاه اسامه را خواست، و فرمود: به سرزمینی که پدرت در آن شهید شده رهسپار شو و اسب را بر سرزمین آنها بتازان. من سرکردگی این سپاه را به تو دادم. صبح هنگام بر اهل «ابنی» حمله بر، و سخت محاصره شان نما! اما آن چنان به سرعت حرکت کن که پیش از رسیدن خبر به آنها، به محل نبرد رسیده باشی. اگر خداوند به تو پیروزی داد در میان آنها کم بمان ( و در این سفر) همراه خود، افراد وارد و کسانی که راه را بلد هستند بردار.
پس از چند روز پیامبر اکرم (ص) مطلع شد که سپاه در حرکت سستی می کند. با همان حال بیماری به میان سپاه رفت و آنها را تحریص و تهییج نمود. پرچم را با دست خود بست و به اسامه داد تا حمیتشان را تحریک و عزمشان را محکم سازد. سپس خطاب به اسامه فرمود: به نام خدا و در راه خدا نبرد کن و هر کسی را که به خدا کافر است از زمین برانداز. اسامه با پرچم بسته از مدینه خارج شد و ان را به دست «بریده» سپرد و در جرف، لشکرگاه زد. اما صحابه آنجا نیز در حرکت کندی کرده و حرکت نکردند و با بهانه های مختلف از رفتن به جنگ رومیان سرباز زدند. برخی به این بهانه که حضرت رسول (ص) مریض است و ما نمی توانیم او را در این حال رها کنیم لشکرگاه را ترک گفتند. برخی دیگر فرماندهی اسامه را مورد طعن قرار دادند و سپاه را ترک کردند.
پیامبر اکرم (ص) وقتی از بهانه های آنها مطلع گشت به منبر رفت و مجددا آنها را به رفتن از مدینه تحریص نمود و شایستگی اسامه را یادآور شد.
اما این لشکر به خاطر تعلل ورزی برخی از اصحاب و تخلف آنها از فرماندهی اسامه موفق به حرکت نشد. با رحلت رسول خدا (ص) بقیه افراد نیز به مدینه برگشتند.
نکات مهم
1- مرحوم سید شریف الدین عاملی می نویسد: اینکه رسول خدا (ص) اسامه ی هفده ساله را بر آنان امیر ساخت به خاطر درهم شکستن غرور بعضی، و برگرداندن سرکشی متکبران آنها و پیشگیری از نزاع آینده بود؛ تا اشخاصی که می خواهند خود را مقدم دارند اگر یکی بر آنان امیر شد (که جوانتر بود) نافرمانی نشان ندهند اما آنها این معنی را درک نکردند. لذا در امارت اسامه ایراد کردند.
2- اهل سیره و تاریخ، اجماع دارند به اینکه خلیفه اول و دوم و عده ای از بزرگان مهاجران و انصار جزء سپاه اسامه بوده اند.
نتیجه اینکه: پیامبر اسلام (ص) در روزهای آخر عمر شریفشان، بر حرکت لشکر اسامه این چنین تحریص می کند، جوانی را به فرماندهی برمی گزیند، بزرگان صحابه را به اطاعت از اسامه سفارش می نماید، و علی (ع) و خاصان را در مدینه نگاه می دارد بیانگر چیست؟ آیا یکی از اهداف حضرت دور کردن مسلمانان مصلحتی از مدینه و آماده کردن زمینه برای تحقق امر الهی در مورد خلافت علی (ع) نبوده است؟
7. جلوگیری از نوشتن منشور ابدی
یکی از قرائنی که اجتماع منافقان در مدینه را تایید می کند، مساله معروف به «مصیبة یوم الخمیس» می باشد. وقتی پیامبر (ص) متوجه تمرد و بازگشت عده ای از مسلمانان از جیش اسامه شد، تصمیم گرفت خلافت علی بن ابی طالب (ع) را در محضر اصحاب مکتوب نماید. اما همان افرادی که به جبهه نرفته و در مدینه اجتماع کرده بودند از تدوین منویات رسول خدا (ص) جلوگیری نمودند. برای تبیین مطلب به اصل جریان توجه فرمایید.
بخاری به سند خود از عبدالله بن مسعود روایت می کند که ابن عباس گفت: هنگامی که وفات پیغمبر فرا رسید گروهی از رجال از جمله عمر بن خطاب در خانه پیغمبر حضور داشتند. پیغمبر (ص) فرمود: قلم و کاغذی بیاورید تا فرمانی برای شما بنویسم که بعد از آن گمراه نشوید.
عمر گفت: درد بیماری بر وی غالب شده قرآن در دسترس شماست. همین کتاب خدا برای ما کافی است. در این هنگام حضار به گفتگو و کشمکش پرداختند. عده ای می گفتند: نزدیک تر شوید تا پیغمبر فرمانی برای شما بنویسد که بعد از آن هرگز گمراه نگردید. گروهی دیگر حرف عمر را تکرار می کردند وقتی سخنان بیهوده و گفتگوی آنان بالا گرفت، پیغمبر (ص) فرمود: برخیزید. عبدالله بن مسعود گفت: ابن عباس می گفت مصیبت بزرگ این بود که اختلافات و مهمل گویی آنان مانع از این شد که پیغمبر چنین فرمانی را برای ایشان بنویسد.
در این قضیه دو مطلب حایز اهمیت است.
1- اهانت آشکار به رسول خدا (ص)، به همان کسی که قرآن کریم فرمود: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى، إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى» ؛ هرگز از روی هوا و هوس سخن نمی گوید بلکه آنچه می گوید وحی الهی است.
2- اجتماع اعوان و انصار عمر در مجلس پیامبر (ص) با نزاع و کشمکش مانع کتابت می شوند و بر اصحاب مؤمن غلبه می کنند.
متوقف ساختن سپاه «اسامه» و جلوگیری از صدور منشور جاوید رسول الله (ص) به خوبی قدرتمندی جبهه نفاق در روزهای آخر حیات پیامبر (ص) را تایید می نماید.
پی ریزی سقیفه در زمان حیات پیامبر اکرم (ص)
برای بررسی نحوه پی ریزی سقیفه در زمان حیات پیامبر (ص) باید آیات زیر را مورد بررسی قرار دهیم:
خداوند متعال در آیات اولیه سوره تحریم می فرماید: «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ ما أَحَلَّ اللّهُ لَكَ تَبْتَغي مَرْضاتَ أَزْواجِكَ وَ اللّهُ غَفُورٌ رَحيمٌ * قَدْ فَرَضَ اللّهُ لَكُمْ تَحِلَّةَ أَيْمانِكُمْ وَ اللّهُ مَوْلاكُمْ وَ هُوَ الْعَليمُ الْحَكيمُ *وَ إِذْ أَسَرَّ النَّبِيُّ إِلى بَعْضِ أَزْواجِهِ حَديثًا فَلَمّا نَبَّأَتْ بِهِ وَ أَظْهَرَهُ اللّهُ عَلَيْهِ عَرَّفَ بَعْضَهُ وَ أَعْرَضَ عَنْ بَعْضٍ فَلَمّا نَبَّأَها بِهِ قالَتْ مَنْ أَنْبَأَكَ هذا قالَ نَبَّأَنِيَ الْعَليمُ الْخَبيرُ *إِنْ تَتُوبا إِلَى اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما وَ إِنْ تَظاهَرا عَلَيْهِ فَإِنَّ اللّهَ هُوَ مَوْلاهُ وَ جِبْريلُ وَ صالِحُ الْمُؤْمِنينَ وَ الْمَلائِكَةُ بَعْدَ ذلِكَ ظَهيرٌ»؛ ای پیامبر! چرا چیزی را که خدا بر تو حلال کرده بخاطر جلب رضایت همسرانت بر خود حرام می کنی؟! و خداوند آمرزنده و رحیم است. خداوند راه گشودن سوگندهایتان را (در این گونه موارد) روشن ساخته؛ و خداوند مولای شماست و او دانا و حکیم است. (به خاطر بیاورید) هنگامی را که پیامبر یکی از رازهای خود را به بعضی از همسرانش گفت ولی هنگامی که وی آن را افشا کرد و خداوند پیامبرش را از آن آگاه ساخت قسمتی از آن را برای او بازگو کرد و از قسمت دیگر خودداری نمود؛ هنگامی که پیامبر همسرش را از آن خبر داد گفت: چه کسی تو را از این راز آگاه ساخت؟! فرمود: خداوند عالم و آگاه مرا با خبر ساخت! اگر شما (همسران پیامبر) از کار خود توبه کنید (به نفع شماست زیرا) دلهایتان از حق منحرف گشته؛ و اگر بر ضد او دست به دست هم دهید، (کاری از پیش نخواهید برد) زیرا خداوند یاور اوست و همچنین جبرئیل و صالح مومنان و فرشتگان، پشتیبان اویند.
شان نزول آیات:
در این آیات سه امر بیان شده است:
الف: تحریم پیامبر اکرم (ص) بر خود، آنچه را که خدا بر او حلال فرموده بود، برای جلب رضای همسرانش، و این که خداوند راه گشودن سوگندها را بیان فرموده است.
ب: خبر دادن پیامبر (ص) رازی را به یکی از همسرانش و خبر دادن آن زن، آن راز را به دیگری و آگاه شدن پیامبر (ص) از افشای راز، توسط حضرت حق.
ج: تهدید باری تعالی آن دو همسر پیامبر (ص) را … تا آخر سوره.
در این آیات بیان نشده که پیامبر (ص)، برای رضای همسرش، چه حلالی را بر خود حرام کرده و چه رازی را آن همسر پیامبر (ص) افشا نموده و پس از آن چه شده است که خداوند، چنان عبارات تهدید آمیزی را بکار می برد.
شایسته است یادآور شویم که باری تعالی می فرماید: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ» ؛ ما قرآن را بر تو نازل کردیم تا شما برای مردم بیان کنی آنچه را که برای آنان نازل شده است.
قرآن با دو گونه وحی بر پیامبر (ص) نازل می شد:
1)وحی قرآنی که همان نص قرآن است، که از زمان پیامبر (ص) تا به امروز در دسترس همه است.
2) وحی بیانی، که با آن تفسیر قرآن بیان می شد.
در بیان آیه اول در روایت آمده است که پیامبر (ص) در روز نوبت حفصه، با کنیز خود ماریه همبستر شد و آن گاه که حفصه از آن داستان آگاه گردید، پیامبر (ص)، برای دلجویی حفصه، ماریه را بر خود حرام فرمود.
در آیه دوم، خداوند این تحریم را رفع می کند.
در آیه سوم بیان شده که پیامبر (ص) مطلبی را به عنوان راز به همسرش – حفصه- می فرماید، او آن راز را فاش می کند. خداوند، پیامبرش را از کار وی آگاه می سازد و آن حضرت (ص)، حفصه را از فاش کردن آن راز آگاه می کند. حفصه از پیامبر (ص) می پرسد که چه کسی شما را از این کار آگاه ساخت؟ پیامبر (ص) می فرماید: خداوند عالم آگاه، مرا باخبر ساخت.
در آیه چهارم لحن آیه تغییر می کند و خطاب به آن دو زن می فرماید: «اگر شما از کار خود توبه کنید (به نفع شماست) زیرا دلهایتان از حق منحرف گشته است. و اگر بر ضد پیامبر (ص) دست به دست هم دهید، (کاری از پیش نخواهید برد، زیرا) خداوند یاور اوست و همچنین چبرئیل و صالح مومنان (= علی) و فرشتگان پشتیبان اویند.»
در خانه پیامبر (ص) چه پیش آمده بود که برای رفع آن، نیاز به تهدیدی چنین سخت بوده، تا آن حد که می فرماید: پیامبر تنها نیست، خدا و جبرئیل و ملائکه و صالح مومنین (علی) پشتیبان و حافظ اویند؟ چه امر مهمی در پیش بوده که در آیات بعدی خداوند در مقام تهدید می فرماید: «امید است که اگر او شما را طلاق دهد، پروردگارش به جای شما، همسرانی بهتر از شما برای او قرار دهد؛ همسرانی مسلمان، مومن، متواضع، توبه کار، عابد، مهاجر، زنانی باکره یا بیوه!!
ای کسانی که ایمان آورده اید، خود و خانواده خویش را از آتشی که هیزم آن انسانها و سنگ هاست محافظت کنید؛ آتشی که فرشتگانی خشن و سخت گیر، بر آن گمارده شده اند، و هرگز فرمان خدا را مخالفت نمی ورزند و آنچه را فرمان داده شده اند، (به طور کامل) اجرا می کنند.
ای کسانی که کافر شده اید، امروز عذر خواهی نکنید، چرا که تنها به اعمالتان جزا داده می شوید.
ای کسانی که ایمان آورده اید، به سوی خدا توبه کنید، توبه ای خالص؛ امید است (با این کار) پروردگارتان، گناهانتان را ببخشد و شما را در باغ هایی از بهشت که نهرها از زیر درختانش جاری است وارد کند. در آن روزی که خداوند، پیامبر و کسانی را که با او ایمان آورده اند خوار نمی کند، و این در حالی است که نورشان پیشاپیش آنان و از سوی راستشان در حرکت است و می گویند: پروردگارا، نور ما را کامل کن و ما را بخش که تو بر هر چیزی توانایی. ای پیامبر! با کفار و منافقان پیکار کن و بر آنان سخت گیر، آنان جایگاه شان جهنم است و فرجام بدی خواهندداشت.
خداوند برای کسانی که کافر شده اند به همسر نوح و همسر لوط مثال زده است، آن دو تحت سرپرستی دو بنده از بندگان صالح ما بودند ولی به آن دو خیانت کردند و (ارتباط با آن دو پیامبر) سودی به حالشان (در برابر عذاب الهی) نداشت، و به آنها گفته شد: وارد آتش شوید با کسانی که وارد می شوند.»
در خانه پیامبر (ص) و گرد آن حضرت چه فتنه هایی به پا شده بود که پیامبر (ص) بعضی از آنها را بیان فرمود و بعضی را بیان نفرمود؟ آن دو همسر پیامبر (ص) و همکارانشان چه نقشه هایی داشته اند که برای هشدار دادن به ایشان نیازمند آن همه تهدید و بیان عاقبت کار مشترک دو زن دو پیامبر (نوح و لوط) بوده است، با تصریح به این که آن دو زن به آن دو پیامبر نفاق و خیانت ورزیدند و در نتیجه به آن دو زن امر شد که به دوزخ بروند؟
نتیجه آنچه را که در این باره در کتابهای مکتب خلفا یافته ایم چنین است:
پیامبر (ص) به حفصه دختر عمر فرموده بود: پدر تو با پدر عایشه (ابوبکر) برای گرفتن حکومت پس از من قیام خواهند کرد. این سخن را پیامبر (ص) به عنوان رازی بیان داشته بودند لکن این راز را حفصه با عایشه در میان گذارد. عایشه هم آن را به پدرش باز گفت. ابوبکر هم آن را با عمر در میان گذاشت. عمر از حفصه سئوال کرد: داستان چیست؟ بگو (تا آماده شویم). او هم راز پیامبر (ص) را برای پدرش فاش کرد.
پیامبر (ص) بخشی از جریان را، یعنی این که آن دو زن راز او را افشا کرده بودند، بیان نمود و از بازگویی بخشی دیگر اعراض کرد. آیا آن راز جز آمادگی پدران آن دو برای گرفتن حکومت پس از پیامبر (ص) بود؟
ابن عباس، برای آن که از زبان خلیفه دوم شان نزول سوره را روایت کند، با زیرکی به او گفت: من یک سال است می خواهم از شما سوالی کنم، هیبت شما مرا مانع است، عمر گفت: چیست؟ گفت: سئوال از آیه قرآن است. خلیفه گفت: ابن عباس، تو می دانی علمی از قرآن نزد من است و از من سوال نمی کنی؟ در اینجا ابن عباس از او پرسید؟ سوره تحریم درباره چه کسی نازل شده است؟ عمر گفت: درباره عایشه و حفصه.
در کتاب الدر المنثور سیوطی، جلد 6 صفحه 241 چنین آمده است: و اذ اسر النبی الی بعض ازواجه حدیثا. حفصه بنت عمر ان الخلیفة من بعده ابوبکر و من بعد ابی بکر عمر.
از این داستان می توان دریافت که ابوبکر و عمر برای رسیدن به حکومت، نقشه می کشیدند، نقشه ای برای زمان حیات پیامبر (ص) و نقشه ای برای بعد از آن حضرت. آنچه که فعلا مربوط به بحث ماست نقشه آن دو برای بعد از حیات پیامبر (ص) است که خود، زیر بنای سقیفه شد. آن نقشه چنان بود که ابوبکر، عمر، ابوعبیده جراح، سالم مولای ابی حذیفه و عثمان، برای رسیدن به حکومت بعد از پیامبر (ص) هم سوگند شدند و این قرار را در نامه ای نوشتند و آن را به امانت نزد ابو عبیده جراح گذاشتند. به این سبب بود که عمر می گفت: «ابو عبیده امین این امت است» و به سبب این قرارداد بود که خلیفه دوم بارها می گفت: «اگر ابو عبیده یا سالم مولای حذیفه زنده بودند خلافت را به ایشان واگذار می کردم».
در واقعه ی تعیین خلیفه دوم هم، این جریان آشکار می شود آنجا که ابوبکر در مرض وفاتش، عثمان را طلبید و گفت بنویس:
بسم الله الرحمن الرحیم
این آن چیزی است که ابوبکر بن ابی قحافه به مسلمانان وصیت می کند. اما بعد … در اینجا ابوبکر بیهوش شد. عثمان نوشت: اما بعد، من بر شما عمر بن خطاب را خلیفه قرار دادم و از خیرخواهی شما کوتاهی نکردم. چون ابوبکر به هوش آمد گفت: بخوان. عثمان نوشته را خواند. ابوبکر گفت : الله اکبر، ترسیدی مسلمان ها بعد از من گرفتار اختلاف شوند؛ بله، همین را می خواستم بگویم.
عثمان از کجا خبر داشت که ابوبکر چه کسی را می خواهد بعد از خود برای خلافت تعیین کند؟ معلوم می شود که قراردادی در کار آنها بوده که ترتیب ابوبکر، عمر، سالم، ابوعبیده و عثمان، یکی بعد از دیگری خلیفه شوند. این امر نیز از دو کار خلیفه دوم، عمر، معلوم می شود:
1) وقتی عمر به دست ابولؤلؤ مضروب شد، چون سالم و ابوعبیده در آن زمان از دنیا رفته بودند، عمر شورای خلافت را طوری ترتیب داد که عثمان برای خلیفه شدن رای بیاورد.
2) از واقعه زیر نیز روشن می گردد که در زمان حیات عمر، خلیفه سوم تعیین شده بود: ابن سعد (صاحب طبقات) از سعید بن عاص اموی نقل می کند که وی از خلیفه دوم زمینی را در کنار خانه خود می خواست تا خانه اش را وسعت دهد؛ چون عمر در مورد بعضی ها از این بخشش ها می کرد. خلیفه به او گفت: بعد از نماز صبح بیا تا کارت را انجام دهم. سعید به دستور خلیفه، پس از نماز صبح به نزد او رفت و با او به محل زمین مطلوب رفتند. خلیفه عمر، با پای خود، روی زمین، خطی کشید و گفت: این هم مال تو. سعید بن عاص می گوید: گفتم یا امیر المومنین من عیال وارم قدری بیشتر بده، عمر گفت: اینک این زمین، تو را بس است. ولی رازی به تو می گویم، پیش خود نگهدار. بعد از من کسی روی کار می آید که با تو صله رحم می کند و حاجتت را برآورده می سازد. سعید می گوید: در طول خلافت عمر بن خطاب صبر کردم تا اینکه بعد از فوت او، عثمان به حکومت رسید و او، همچنان که عمر گفته بود، با من صله رحم کرد و خواسته ام را برآورد.
از این روایت روشن می شود که خلیفه دوم، با نقشه ای که برای زمان بعد از خود کشیده بود، می دانست که خویشاوند سعید اموی یعنی عثمان، به خلافت خواهد رسید.
اضافه بر این، از جریانات زیر معلوم می شود که خلیفه دوم در نظر داشت بعد از عثمان، عبدالرحمن بن عوف و پس از او معاویه به حکومت برسند. دلیل این مطلب آن است که در سال (عام الرعاف) عثمان به بیماری خون دماغ مبتلا گردید و مشرف به مرگ شد. پنهانی، در نامه ای، عبدالرحمن بن عوف را برای خلافت پس از خود، تعیین کرد. عبدالرحمن بسیار ناراحت شد و گفت: من او را آشکارا خلیفه کردم ولی او پنهانی خلافت مرا می نویسد.
بدین سبب بین آن دو، دشمنی شدید، ایجاد شد، و نفرین حضرت امیر (ع) درباره آنها مستجاب گردید که فرموده بود: خداوند، بین شما اختلاف بیندازد. عثمان از آن بیماری شفا یافت و عبدالرحمن در زمان خلافت عثمان وفات کرد.
امیرالمومنین (ع)، نیز در همان روز که عبدالرحمن بن عوف با عثمان بیعت کرد و موجب خلافت او گردید به او فرموده بود: «و الله ما ولیت عثمان الا لیرد الامر الیک»؛ به خدا قسم، تو عثمان را به خلافت نرساندی مگر که (روزی) او نیز خلافت را به تو باز سپارد. و اما میل عمر به خلافت معاویه، به ذکر این نکته اکتفا می کنیم که اصولا عمر می خواست خلافت در قریش باشد ولی به بنی هاشم نرسد. او و یارانش، نه تنها در زمان خودشان، بلکه برای بعد از خودشان نیز نمی خواستند که بنی هاشم به حکومت برسند.
چگونگی برپایی سقیفه
الف- بیماری و وفات پیامبر (ص) :
در دهه آخر صفر سال 11 هجری پیامبر (ص) بیمار شد. در حال بیماری، اسامه فرزند زید- آزاد شده پیامبر (ص) – را، که در آن زمان هجده ساله بود به امیری لشکری گماشت تا به سمت شام رفته و با نصارای روم شرقی بجنگد. دستور فرمود که در آن لشکر ابوبکر و عمر و ابوعبیده جراح و سعد بن عباده و دیگر سران صحابه از مهاجر و انصار شرکت کنند و تاکید فرمود که کسی از نامبردگان، از رفتن با آن لشکر تخلف نکند و فرمود: «لعن الله من تخلف عن جیش اسامة»؛ خدای لعنت کند هر کس را که از لشکر اسامه تخلف کند (و با آن لشکر نرود).
پس از آن، حال پیامبر (ص)، در اثر آن بیماری، سنگین شد. به لشکر اسامه، که در بیرون مدینه بود، خبر دادند که پیامبر (ص) در حال احتضار است. آنها که می خواستند در امر خلافت دخالت کنند به مدینه بازگشتند و صبح روز دوشنبه دور پیامبر (ص) جمع شدند. پیامبر (ص) فرمود: «اتونی بدواة و قرطاس اکتب لکم کتابا لن تضلوا بعده ابدا»؛ قلم و کاغذ بیاورید تا (وصیت) نامه ای برای شما بنویسم که بعد از من هرگز گمراه نشوید.
عمر گفت: «ان النبی غلبه الوجع و عندکم کتاب الله؛ حسبنا کتابُ الله»؛ بیماری بر پیامبر (ص) غلبه کرده است- کنایه از این که نمی داند چه می گوید- و نزد شما کتاب خداست و کتاب خدا ما را بس است.
دسته ای گفتند: دستور پیامبر (ص) را انجام دهید. آن دسته ای که می خواستند دستور پیامبر (ص) را انجام دهند غالب شدند.
در روایت دیگر، در طبقات ابن سعد، آمده است که، در آن حال، یک نفر از حاضران گفت: «ان نبیَّ الله لیَهجُر»؛ همانا پیامبر خدا (ص) –العیاذ بالله- هذیان می گوید.
آسمان خون گریه کن! یک صحابی، در روی پیامبر عظیم الشان اسلام (ص) و در محضر دیگر صحابه، به پیامبر خاتم (ص) چنین ناروا گفت. گرچه در این روایت گوینده را تعیین نکرده اند، لیکن، با توجه به روایت صحیح بخاری، که پیش از این نقل کردیم، جز از عمر از چه کسی چنین جسارتی بر می آمد؟ آری، گوینده همان کس بود که گفت: «حسبنا کتاب الله».
بار الها، چه مصیبتی از این بزرگتر!
پس از این گفت و گو و مجادله، بعضی از حاضرین خواستند که قلم و کاغذ بیاورند، اما پیامبر (ص) فرمود: «او بعد ماذا؟!» یعنی آیا پس از چه؟! بعد از این سخن، اگر قلم و کاغذ می آوردند و پیامبر (ص) وصیت نامه ای می نوشت که در آن اسم علی (ع) بود، مخالفان می توانستند چند نفر را بیاورند و شهادت دهند که پیامبر (ص) آن وصیت نامه را –نعوذ بالله- در حال هذیان نوشته است.
پس از این ناسزاگویی پیامبر (ص) فرمود: «قوموا عنی لاینبغی عند نبیٍ تنازعٌ»؛ از نزد من برخیزید، که در محضر پیامبر (ص)، نزاع کردن شایسته نیست.
در فجر آن روز چه گذشت؟
بلال، هرگاه که اذان نماز می گفت، می آمد به در خانه پیامبر (ص) و می گفت: «الصلاة الصلاة یا رسول الله» در سحر روز دوشنبه، در وقت اذان صبح، بلال به در خانه پیامبر (ص) آمد و ندای همیشگی را سر داد. پیامبر (ص)، در حجره عایشه و در حال بیهوشی بود و سرش بر زانوی علی (ع) قرار داشت. عایشه به پشت در آمد و به بلال گفت: به پدرم بگو بیاید و نماز جماعت را اقامه کند. ابوبکر آمد و ایستاد به امامت نماز صبح، پیامبر (ص) به هوش آمد و متوجه شد که در مسجد نماز جماعت برپاست. در حالی که علی بر بالین او نشسته است. پیامبر (ص) با آن حال بیماری برخاست و وضو گرفت و بر بازوان فضل بن عباس و حضرت علی (ع) تکیه کرد. پیامبر (ص) را در حالی به مسجد آوردند که از شدت بیماری پاهایش روی زمین کشیده می شد. ابوبکر ایستاده بود به نماز. پیامبر (ص) به جلو ابوبکر آمد و نماز او را شکست و به طور نشسته نماز خواند و صحابه به پیامبر (ص) اقتدا کردند و نماز صبح را به جای آوردند. بقیه وقایع در همان روز دوشنبه رخ داد و در همان روز، پیامبر (ص) رحلت فرمود.
ب- غسل و تجهیز رسول خدا (ص) :
کسانی که پیکر پاک و مقدس رسول خدا (ص) را غسل دادند و در مراسم خاکسپاری آن حضرت نیز شرکت داشتند عبارت بودند از : علی بن ابی طالب (ع)، عباس عموی پیامبر، فضل بن عباس، صالح (آزاد کرده پیامبر (ص) ). بدین ترتیب، اصحاب رسول خدا (ص) جنازه آن حضرت را در میان افراد خانواده او رها کردند و تنها همین چند نفر عهده دار تجهیز پیکر رسول خدا (ص) شدند.
بنا به روایتی دیگر، علی (ع) همراه با فضل و قثم، فرزندان عباس و شقران (آزاد کرده پیامبر (ص) ) و بنا به قولی، اسامة بن زید، تمام مراسم تجهیز رسول خدا (ص) را بر عهده داشتند و ابوبکر و عمر در این مراسم حضور نداشتند.
در این وقت، عباس عموی پیامبر (ص) به حضرت علی (ع) گفت: «یا ابن اخی هلم لابایعک فلایختلف علیک اثنان» ؛ ای پسر برادر، بیا تا با تو بیعت کنم، که پس از آن، کسی با تو مخالفت نخواهد کرد.
علی (ع) فرمود: «لنا بجهاز رسول الله شغل» ؛ اکنون کار ما تجهیز پیکر پیامبر است.
در آن حال، انصار در سقیفه بنی ساعده، برای تعیین رهبری از انصار گرد آمدند. این خبر به گروهی از مهاجران: ابوبکر و عمر و ابوعبیده و همراهانشان رسید. اینان با سرعت به انصار در سقیفه ملحق شدند.
بدین سان، بجز خویشاوندان پیامبر، کسی پیرامون پیکر آن حضرت باقی نماند. و آنان عبارت بودند از : علی بن ابی طالب (ع)، عباس بن عبدالمطلب (عموی پیامبر)، فضل بن عباس (پسر عموی پیامبر)، قُثَم بن عباس (پسر عموی پیامبر)، اسامة بن زید (پسر آزاد کرده پیامبر)، صالح (آزاد کرده پیامبر) و اوس بن خولی (از انصار). و تنها همین افراد بودند که غسل و دفن پیکر پیامبر را بر عهده گرفتند.
اقامه نماز بر جنازه پیامبر بر همه مسلمانان حاضر در مدینه واجب عینی بود، یعنی بر یک یک مسلمانان واجب بود نماز بخوانند بر پیامبر (ص) و مانند نماز بر جنازه دیگران نبود و امام جماعت لازم نداشت؛ چنان که امام علی (ع) می فرمود: امام همه، خود پیامبر (ص) است. لذا مسلمانان پنج نفر، شش نفر می آمدند و حضرت امیر (ع) ذکر نماز را بلند می خواند آنها تکرار می کردند. در ابتدا مردان نماز گزاردند و بعد زنان مسلمان و سپس فرزندانی که به بلوغ نرسیده بودند. این کار از روز دوشنبه شروع و در عصر سه شنبه تمام شد. پیکر پیامبر (ص) در شب چهارشنبه، در حضور چند نفر، در همان اتاقی که وفات یافته بود، دفن شد. بجز نزدیکان رسول خدا (ص) کسی در به خاک سپردن پیکر آن حضرت شرکت نداشت و هنگامی طایفه بنی غنم صدای بیل ها را شنیدند که در خانه های خود آرمیده بودند. عایشه می گوید: «ما از به خاک سپردن پیکر پیامبر (ص) خبر نداشتیم تا آن گاه که در دل شب چهارشنبه صدای بیل ها به گوشمان رسید.»
ج- وصیت پیامبر (ص) به علی (ع):
پیش از بیان وصیت پیامبر (ص) به علی (ع)، به منظور فهم بهتر آن، مناسب است که مقدمه ای ذکر کنیم. خداوند در سوره آل عمران، آیه 144 می فرماید: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئًا وَ سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرينَ»؛ (محمد (ص) فقط فرستاده خداست که پیش از او پیامبرانی دیگر آمده و رفته اند. آیا اگر او بمیرد یا کشته شود، شما رو به عقب – و به گذشته جاهلی خود- باز می گردید؟ و هر کس به گذشته جاهلی خود باز گردد، خدای را هرگز زیان نمی رساند، خداوند سپاسگزاران را پاداش نیک خواهد داد.)
همان گونه که پیشتر گفتیم، شریعت اسلام با دو نوع وحی بر پیامبر (ص) نازل می شد:
الف) وحی قرآنی که عبارت است از متن همین قرآن که از زمان پیامبر (ص) تا به حال سالم مانده و به دست ما رسیده است و همه الفاظ آن از خداست و در آن اصول شریعت اسلام، یعنی توحید خالق و توحید پروردگار قانون گذار و معاد و حشر و حساب و ثواب و عقاب و ارسال رسل و وجوب اطاعت از آنها از آدم تا خاتم، و نیز کلیت احکام و آداب اسلامی، همچون نماز و حج و جهاد و روزه و زکات و خمس و امر به معروف و نهی از منکر و نهی از غیبت و … ذکر شده است.
ب) وحی بیانی، و آن وحیی بوده که همراه همان وحی قرآنی نازل می شده است و در واقع تبیین و تفسیر آن را بر عهده داشته است. مثلا در روز غدیر خم، همزمان با نزول آیه «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ» (مائده/67) این وحی بیانی آمده است که: «یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک فی علی» پس «فی علی» وحی بیانی بوده است که پیامبر (ص) آن را با حدیث خود بیان می فرموده و بنابراین «فی علی» نیز وحی خدا بوده است. پیامبر (ص) از خود چیزی بیان نمی فرمود، چنان که باری تعالی در این باره می فرماید: «وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلاّ وَحْيٌ يُوحى» (نجم/4) و محکمتر از آن می فرماید: «وَ لَوْ تَقَوَّلَ عَلَيْنا بَعْضَ اْلأَقاويل لأَخَذْنا مِنْهُ بِالْيَمينِ ثُمَّ لَقَطَعْنا مِنْهُ الْوَتينَ فَما مِنْكُمْ مِنْ أَحَدٍ عَنْهُ حاجِزينَ» (حاقه/44). یعنی اگر پیامبر (ص) از خودش چیزی بگوید و به ما نسبت دهد، مانعش خواهیم شد و رگ قلبش را خواهیم برید و کسی از شما هم نمی تواند از مجازات او جلوگیری کند.
بدین سان، وحی قرآنی همان متن قرآن است که همه الفاظش از خداست و یک سوره آن را، ولو به کوچکی سوره کوثر باشد، کسی نمی تواند بیاورد (بقره /23-24) و لذا معجزه باقی پیامبر اکرم (ص) است که خداوند خود عهده دار حفظ آن است: «إِنّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّا لَهُ لَحافِظُونَ» (حجر/9) ولی وحی بیانی، معنایش از خداست، لکن بیانش با لفظ پیامبر (ص) است و در آن شرط تحدی و اعجاز نشده و هدف از آن تبیین معنای آیات قرآنی توسط پیامبر اکرم (ص) است؛ چنان که خداوند می فرماید: «وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكَ الذِّكْرَ لِتُبَيِّنَ لِلنّاسِ ما نُزِّلَ إِلَيْهِمْ» (نحل/44).
پیامبر (ص) هر آیه از قرآن را، که از طریق وحی دریافت می کرد، به هر کس که تبلیغ می فرمود، بیانی را هم که از جانب خداوند به او وحی شده بود برای وی می گفت و بدین ترتیب تبلیغ را کامل می فرمود.
عبدالله بن مسعود، صحابی بزرگ پیامبر (ص)، می گوید:« هفتاد سوره از دهان پیامبر (ص) فرا گرفتم». مثلا وقتی آیه نازل می شد که: « و الشجرة الملعونة» (اسراء/60) پیامبر (ص) به او فرمود که مقصود از شجره ملعونه، بنی امیه است.
در مسند احمد حنبل، از قول صحابه پیامبر (ص) روایت شده که: «انهم کانوا یقترؤون من رسول الله (ص) عشر آیات، فلا یاخذون فی العشر الاخری حتی یعلموا ما فی هذه من العلم و العمل» ؛ یعنی صحابه پیامبر (ص) از رسول خدا (ص) قرآن را ده آیه ده آیه فرا می گرفتند و به ده آیه جدید آغاز نمی کردند مگر که آنچه از حیث معارف و احکام که در ده آیه گذشته بود فرا می گرفتند. مثلا اگر از داستان پیامبران گذشته ذکری شده بود، حضرت رسول (ص) داستان آنان را بیان می فرمود، یا اگر آیه ای مربوط به قیامت بود، این را که در روز قیامت چگونه است بیان می فرمود. یا اگر درباره احکامی مانند وضو و نماز و تیمم بود، نحوه دقیق عمل به آن احکام را تعلیم می فرمود. پس، پیامبر (ص) هیچ آیه قرآنی را تبلیغ نفرموده مگر که وحیی بیانی را هم با آن بیان فرموده و همراه آن، به امت ابلاغ فرموده است. مثلا در تعلیم آیه : «إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرًا» (احزاب/ 33)، پیامبر (ص) می فرمود: اهل بیت محمد (ص)، علی و فاطمه و حسن و حسین هستند. همچنین در تبلیغ آیه « إِنْ تَتُوبا إِلَى اللّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُكُما»(تحریم /4) بیان می فرمود که دو زوجه پیامبر، ام المومنین حفصه و ام المومنین عایشه اند. در تعلیم این قسم آیات، پیامبر (ص) همراه با تعلیم معنی، تعلیم عمل می فرمود. و چنان بوده است آن گاه که مثلا آیه کریمه « أَقِمِ الصَّلاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ… (اسراء/ 78) نازل شد، کیفیت نمازهای پنج گانه و اذکار آنها را تعلیم می فرمود در آن آیه که می فرماید: «فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ (مائده/6) به طور عملی تعلیم می داد که نحوه وضو گرفتن چگونه است و با چه آبی باید باشد.
در تمام این موارد، آنچه که پیامبر (ص) به صحابه تعلیم می فرمود، هر یک از صحابه که نویسنده بود، آیه قرآن را با تفسیری که از پیامبر (ص) شنیده بود می نوشت. بنابراین، همه نویسندگان صحابه، همه قرآن را نوشته بودند با تفسیر هر آیه ای که خود، از پامبر (ص) شنیده بودند، البته در قرآن های تک تک نویسندگان صحابه، تفسیر همه آیات نوشته نبود، ولی آن قرآن که در خانه پیامبر (ص) بود این چنین بود، یعنی متن کامل قرآن با تفسیر کامل همه آیات، همراه بود. توضیح این که، آنچه از قرآن و تفسیر آن نازل می شد، پیامبر (ص) هر یک از صحابه را که نوشتن آموخته بود و نزدیک وی بود، می طلبید و به او دستور می داد که آیه قرآن و بیان آن را که وحی شده بود، بر هر چه در دسترس بود بنویسد- بر روی کاغذ یا تخته یا استخوان یا شانه گوسفند و امثال آن؛ و آن نوشته ها را پیامبر (ص) در خانه خود داشت.
به هنگام وفات رسول گرامی اسلام، پیامبر (ص) به علی (ع) وصیت کرد: پس از تجهیز من، ردا بر دوش مکن و از منزل خارج مشو تا این قرآن را جمع آوری کنی. علی (ع) آیات قرآن را، که با تفسیر آن بر پوست و تخته و کاغذ و غیره نوشته شده بود، سوراخ می کرد و نخ را از بین آنها می گذراند و این گونه آیات و تفسیر هر سوره ای را جمع آوری فرمود. این کار از چهارشنبه (فردای دفن پیامبر) آغاز شد و در روز جمعه تمام شد.
حضرت علی، آن قرآن را با مولی و آزاد کرده خود، قنبر، به مسجد آورد. مسلمانان برای نماز جمعه در مسجد پیامبر (ص) گرد آمده بودند. آن حضرت به ایشان فرمود: این قرآن همان قرآنی است که در خانه پیامبر (ص) موجود بود که برای شما –دستگاه خلافت- آورده ام. آنها گفتند: ما به این قرآن حاجت نداریم ما خود، قرآن داریم! حضرت فرمود: این قرآن را دیگر نمی بینید. آن قرآن، با تفسیر تمام آیات، پس از آن حضرت، در دست یازده فرزند او دست به دست منتقل شده و اکنون در نزد حضرت مهدی (عج) است که به هنگام ظهور خویش آن را ظاهر می کند. و این قرآنی که ما اکنون در دست داریم، همان قرآن زمان پیغمبر (ص) است ولی بدون تفسیر، یعنی تنها وحی قرآنی بوده و از وحی بیانی خالی است.
اما چرا قرآنی را که امیرالمومنین (ع) جمع کرده بود و علاوه بر متن آیات، تفسیر همه آنها را هم به همان گونه که بر پیامبر (ص) وحی شده بود دربرداشت قبول نکردند؟ دلیل این مطلب آن است که در وحی بیانی، که بر پیامبر (ص) نازل شده و با کلمات آن حضرت (ص) به عنوان حدیث ایشان در بیان قرآن، تلقی می شد، مطالبی وجود داشت که مخالف سیاست دستگاه خلافت بود و مانع حکومت ایشان می شد. مثلا، چنان که گذشت، ذیل آیه «الشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ فِي الْقُرْآنِ » (اسراء/ 60) بر آن حضرت (ص) وحی شده بود که ایشان بنی امیه می باشند؛ و این تفسیر در بعضی مصاحف ضبط شده بود. با وجود چنین روایتی، دیگر عثمان، معاویه، یزید، ولید و امثالهم نمی توانستند حاکم شوند. یا در ذیل آیات پر تهدید سوره تحریم آمده بود که مقصود از آن دو زن، عایشه و حفصه اند. یا در ذیل آیه «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا لاتَرْفَعُوا أَصْواتَكُمْ فَوْقَ صَوْتِ النَّبِيِّ ) (حجرات/2) آمده بود که در شان ابوبکر و عمر نازل شده است. یا آن گاه که آیات ابتدای سوره توبه (1-10) نازل شد، پیامبر (ص) آن آیات را به ابوبکر و عمر داد تا به مکه ببرند و در موسم حج به مشرکان ابلاغ کنند. وحی غیر قرآنی نازل شد که این ابلاغ را باید یا خود انجام دهی یا آن کس که از توست. پس، پیامبر (ص) علی بن ابی طالب (ع) را فرستاد تا آن آیات را از ابوبکر وعمر گرفته و خود علی (ع) به مکه برد و در موسم حج به مشرکات ابلاغ فرماید.
یا آیاتی که در شان پیامبر (ص) و اهل بیتش (ع) نازل شد، مانند: آیه تطهیر: «إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهيرًا» (احزاب/33). خداوند فقط می خواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملا شما را پاک سازد.
و آیه مباهله: «فَمَنْ حَاجَّكَ فيهِ مِنْ بَعْدِ ما جاءَكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ وَ أَنْفُسَنا وَ أَنْفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَتَ اللّهِ عَلَى الْكاذِبينَ» (آل عمران/61). هرگاه بعد از علم و دانشی که (درباره مسیح) به تو رسیده، (باز) کسانی با تو، به محاجه و ستیز بر می خیزند، پس به آنها بگو: بیایید ما فرزندان خود را دعوت کنیم، شما هم فرزندان خود را؛ ما زنان خویش را دعوت نماییم، شما هم زنان خود را؛ ما از نفوس خود دعوت کنیم، شما هم از نفوس خود؛ آن گاه مباهله کنیم؛ و لعنت خدا بر دروغگویان قرار دهیم.
و آیه واقعه غدیر: «يا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنَّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرينَ» (مائده /67) ای پیامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، کاملا (به مردم ) برسان؛ و اگر نکنی، رسالت او را انجام نداده ای. خداوند تو را از (خطر احتمالی) مردم نگاه می دارد؛ و خداوند، جمعیت کافران (لجوج) را هدایت نمی کند.
و آیه اکمال دین و اتمام نعمت: «الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دينَكُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتي وَ رَضيتُ لَكُمُ اْلإِسْلامَ دينًا» (مائده/3) امروز دین شما را کامل کردم؛ و نعمت خود را بر شما تمام نمودم؛ و اسلام را بعنوان آیین (جاودان) شما پذیرفتم.
و آیه ولایت: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلاةَ وَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ» (مائده /55) سرپرست و ولی شما، تنها خداست و پیامبر او و آنها که ایمان آورده اند؛ همان ها که نماز را بر پا می دارند و در حال رکوع، زکات می دهند.
و آیه نجوی: «يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا ناجَيْتُمُ الرَّسُولَ فَقَدِّمُوا بَيْنَ يَدَيْ نَجْواكُمْ صَدَقَةً ذلِكَ خَيْرٌ لَكُمْ وَ أَطْهَرُ فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فَإِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحيمٌ» (مجادله/12) ای کسانی که ایمان آورده اید! هنگامی که می خواهید با رسول خدا نجوا کنید (و سخنان درگوشی بگوئید)، قبل از آن، صدقه ای (در راه خدا) بدهید؛ این برای شما بهتر و پاکیزه تر است. و اگر توانائی نداشته باشید، خداوند آمرزنده و مهربان است.
و بسیاری آیات دیگر. لذا، نه تنها قرآن امیرالمومنین (ع) را نپذیرفتند، بلکه کوشیدند تا قرآن را مجرد از وحی بیانی بنویسند و از بیان و نشر و کتابت حدیث پیامبر (ص) مانع شدند و به کتمان و جعل و تحریف آن پرداختند.
پس از بیان مقدمه گذشته اکنون نامزدهای خلافت را در روز سقیفه معرفی می نمائیم.
د- نامزدهای خلافت پس از وفات پیامبر (ص) در روز سقیفه:
الف) علی بن ابی طالب (ع) : وی از جانب خدا برای رهبری این امت تعیین شده و پیامبر اکرم (ص) این امر را به مسلمانان ابلاغ فرموده بود.
ب) سعد بن عباده: وی نامزد قبیله خزرج بود و نه همه انصار.
ج) ابوبکر: وی نامزد جماعتی از مهاجران (قریش) بود، نه همه آنان.
ه – شعارهای اجتماع کنندگان در سقیفه:
الف) شعارهای انصار
1- انصار، اسلام را یاری کردند.
2- انصار، در راه پیامبر شمشیر زدند.
3- شهر مدینه، شهر انصار است.
ب) شعارهای مهاجران (قریش)
1- پیامبر (ص) از قبیله قریش است.
2- عرب نمی پذیرد که حاکم ایشان از قبیله ای دیگر باشد و جانشین پیامبر (ص) باید از قریش باشد.
پس از بیان آنچه گذشت می توانیم داستان کودتای سقیفه را درک کنیم.
و- کودتای سقیفه و بیعت ابوبکر:
پس از درگذشت رسول خدا (ص)، انصار، در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند. خزرجی ها می خواستند سعد بن عباده را جانشین پیامبر (ص) کنند. آنا ، نه این که جانشین و وصی پیامبر (ص) را نمی شناختند و این کار را ندانسته انجام می دادند؛ خیر! می دانستند؛ کار آنان از روی تعصب قبیله ای انجام شد.
در این حال گروهی از مهاجران نیز که خبر اجتماع ایشان را در سقیفه شنیدند به آنها پیوستند. همه ایشان جنازه پیامبر (ص) را در میان چند تن از خاندانش رها کردند و آمدند بر سر جانشینی حضرتش جنگ و جدال کردند.
اوسی ها موافق سعد بن عباده نبودند. در بین خزرجی ها نیز بشیر بن سعد، که یکی از بزرگان خزرج بود، در امر ریاست با سعد حسد ورزی می کرد و موافق او نبود.
ز- سقیفه به روایت خلیفه دوم:
در صحیح بخاری، داستان سقیفه را از عمر چنین روایت کرده است:
وقتی که پیامبر (ص) از دنیا رفت، خبر به ما رسید، که انصار در سقیفه بنی ساعده اجتماعی کرده اند. من هم به ابوبکر پیشنهاد کردم که بیا تا ما هم به برادران انصار خود بپیوندیم. ما خود را به سقیفه رساندیم. علی (ع) و زبیر و همراهان ایشان با ما نبودند؛ هنگامی که به سقیفه رسیدیم متوجه شدیم که طایفه انصار مردی را که در گلیمی پیچیده بودند و می گفتند سعد بن عباده است و تب دارد، با خود به آنجا آورده بودند. ما در کنار ایشان نشستیم و سخنران آنها برخاست و پس از حمد و سپاس خدا، گفت: «نحن انصار الله» ما یاران خدا و نیروی رزمنده و به هم فشرده اسلام ایم؛ شما گروه مهاجران، مردمی به شماره اندک هستید… من (عمر) خواستم در پاسخ او چیزی بگویم که ابوبکر آستینم را کشید و گفت: خونسرد باش. پس خودش از جای برخاست و به سخن پرداخت. به خدا قسم که او در سخن خویش هیچ نکته ای را که من می خواستم بر زبان بیاورم فرو گذار نکرد؛ یا همان راگفت، یا بهتر از آن را به زبان آورد. او گفت: ای گروه انصار، آنچه را از خوبی و امتیازات خود برشمردید، بی گمان، اهل و برازنده آن هستید. خلافت و فرمانروایی، تنها در خور قبیله قریش است، زیرا که آنها از لحاظ شرافت و حسب و نسب مشهورند و در میان قبایل عرب ممتاز. این است که من، به شما، یکی از دو تن را پیشنهاد می کنم تا هر یک را که بخواهید به خلافت انتخاب و با او بیعت کنید. این بگفت و دست من و ابو عبیده را گرفت و به آنان معرفی کرد. تنها این سخن آخر او بود که از آن خوشم نیامد. در این هنگام، یکی از انصار برخاست و گفت: «انَا جُذَیلُها المُحَکک و عُذیقُها المُرَحَّب.» یعنی من به منزله آن چوبی هستم که شتران پشت خود را با آن می خارانند. و درختی که به زیر سایه اش پناه می برند. شما مهاجران برای خود فروانرایی برگزینید و ما هم برای خود زمامداری انتخاب می کنیم.
در پی این سخن، بگو مگو و سر و صدا از هر طرف برخاست و چند دسته گی و اختلاف به شدت ظاهر گردید- من از این موقعیت استفاده کردم و به ابوبکر گفتم: دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم. او هم دستش را پیش آوردم و من با او بیعت کردم. پس از این که از کار بیعت با ابوبکر فراغت یافتم، به سوی سعد بن عباده هجوم بردیم … اگر کسی، بدون کسب نظر و مشورت با مسلمانان، با مردی به خلافت بیعت کند، نه از او پیروی کنید و نه از کسی که با او بیعت شده؛ که هر دو مستحق کشته شدن اند.
ح- سقیفه به روایت تاریخ طبری:
طبری در داستان سقیفه و بیعت با ابوبکر، در تاریخ خود چنین می نویسد:
طایفه انصار پیکر رسول خدا (ص) را در میان خانواده اش رها کردند تا آنان به تجهیز و دفنش بپردازند و خود در سقیفه بنی ساعده گرد آمدند و گفتند: ما پس از محمد (ص)، سعد بن عباده را به حکومت بر خود بر می گزینیم. آنان سعد را، که مریض بود، با خود به آنجا آورده بودند … سعد خدای را ستایش کرد، سابقه انصار را در دین و برتری شان را در اسلام یادآور شد و کمک هائی که آنان به پیامبر خدا (ص) و اصحابش داشتند و جنگ هایی را که با دشمنان کرده بودند، یادآور شد و تاکید کرد که پیامبر خدا (ص) در حالی از دنیا رفت که از آنان راضی و خشنود بود؛ و سرانجام گفت: اینک شما گروه انصار! زمام حکومت را خود به دست گیرید و آن را به دیگری واگذار نکنید.
در پاسخ سعد همه انصار بانگ برآوردند که: رای و اندیشه ات کاملا درست و سخنانت راست و متین است و ما هرگز برخلاف تو کاری انجام نخواهیم داد و تو را به حکومت و زمامداری انتخاب می کنیم.
پس ازاین موافقت قطعی، مطالبی دیگر به میان آمد و سخنانی رد و بدل شد تا سرانجام گفتند: اگر مهاجران قریش، زیر بار این تصمیم ما نروند و آن را نپذیرند و بگویند که ما مهاجران و نخستین یاران پیامبر (ص) و از خویشاوندان او هستیم و شما حق ندارید که در حکومت و زمامداری پیامبر (ص) با ما از در مخالفت درآیید، ما به ایشان می گوئیم ما برای خود امیری انتخاب می کنیم شما هم برای خود زمامداری انتخاب کنید. سعد بن عباده گفت: و این خود اولین شکست و عقب نشینی است.
چون خبر این اجتماع به گوش ابوبکر و عمر رسید، به همراه ابوعبیده جراح، شتابان رو به سقیفه نهادند. اُسَید بن حُضَیر و عُوَیم بن ساعَده و عاصِم بن عَدی از بنی عَجلان نیز که از روی حسادت، نمی خواستند سعد خلیفه شود، به ایشان پیوستند. همچنین، مغیرة بن شُعبه و عبدالرحمن بن عوف در آنجا به صف نشستند. ابوبکر پس از این که از سخن گفتن عمر در آن جمع جلوگیری کرد، خود برخاست و حمد و سپاس خدای را بجای آورد و سپس از سابقه مهاجران و این که آنان، در میان همه مردم عرب، در تصدیق رسالت پیامبر (ص) پیشگام بوده اند یاد کرد و گفت: مهاجران، نخستین کسانی بودند که روی زمین به عبادت خدا پرداختند و به پیامبرش ایمان آوردند. آنان دوستان نزدیک و از بستگان پیامبرند و به همین دلیل، در گرفتن زمام حکومت، بعداز حضرتش، از دیگران سزاوارترند و در این امر، جز ستمکاران، کسی با فرمانروایی ایشان به مخالفت و ستیزه بر نمی خیزد. ابوبکر، پس از این سخنان، از فضیلت انصار سخن راند و چنین ادامه داد: البته، پس از مهاجران و سبقت گیرندگان در اسلام، کسی مقام و منزلت شما انصار را نزد ما نخواهد داشت. فرمان و حکومت از آن ما، و مقام و منزلت وزارت از آن شما باشد.
آن گاه، حُباب بن مُنذر از جای برخاست و خطاب به انصار گفت: ای گروه انصار، زمام امور حکومت را خود را به دست گیرید که این مهاجران در شهر شما و زیر سایه شما زندگی می کنند و هیچ گردنکشی را زهره آن نیست که سر از فرمان شما بتابد. پس، از دودسته گی و اختلاف بپرهیزید که اختلاف، کارتان را به تباهی و فساد خواهد کشید و شکست خواهید خورد و ریاست و حکومت از چنگتان بدر خواهد شد. اگر اینان زیر بار نرفتند و بجز آنچه که از ایشان شنیدید چیزی دیگر نگفتند، در آن صورت، ما از میان خودمان فرمانروایی بر می گزینیم و آنها هم برای خودشان امیری انتخاب کنند.
در اینجا عمر از جای برخاست و گفت: هرگز چنین کاری نمی شود دو شمشیر در یک غلاف نگنجد. به خدا سوگند که عرب به حکومت و فرمانروایی شما سر فرود نخواهند آورد. در حالی که پیامبرشان از غیر شماست. اما عرب با حکومت و زمامداری کسی که از خاندان نبوت و پیامبری باشد مخالفت نخواهند کرد. ما در برابر کسی که به مخالفت با ما برخیزد، دلیل و برهانی قاطع داریم و آن این که چه کسی حکومت و فرمانروایی محمد را از چنگ ما بیرون می کند و با ما سر آن به ستیزه و مخالفت بر می خیزد، در صورتی که ما از بستگان و خاندان او هستیم. مگر آن کس که به گمراهی افتاده، یا به گناه آلوده شده، یا به گرداب هلاکت افتاده باشد؟
حباب بار دیگر برخاست و گفت: ای گروه انصار دست به دست هم بدهید و به سخن این مرد و یارانش گوش ندهید که حق خود را در حکومت و زمامداری از دست خواهید داد. اگر اینان زیر بار خواسته شما نرفتند، ایشان را از سرزمین خود بیرون کنید و حرف خود را به کرسی بنشانید و زمام امور را به دست بگیرید که، به خدا قسم، شما از آنان به فرمانروایی سزاوار ترید؛ چه، کافران به ضرب شمشیر شما سر فرود آوردند و به این آیین گرویدند.
من در میان شما، به منزله چوبی هستم که شتران پشت خود را به آن می خارانند (کنایه از این که در مواقع سختی و گرفتاری به رای من پناه می برند) و همانند درخت تناوری ام که جان پناهی برای ناتوانان است. به خدا قسم چنانچه بخواهید، جنگ و خونریزی را از سر می گیریم.
عمر گفت: آن گاه خدا تو را می کشد.
حباب پاسخ داد: خدا تو را می کشد.
ابوعبیده چون چنان دید، خطاب به انصار گفت: ای گروه انصار، شما نخستین کسانی بودید که به یاری رسول خدا (ص) و دفاع از دین برخاستید. اکنون در تبدیل و تغییر دین و اساس وحدت مسلمانان، نخستین کس نباشید!
پس از سخنان زیرکانه ابوعبیده، بشیر بن سَعد خََزرجی از جای برخاست و گفت: ای گروه انصار، به خدا قسم که ما در جهاد با مشرکان و پیشگامی در پذیرش اسلام دارای موقعیت و مقامی والا شده ایم و در این امر، بجز خشنودی خدا و فرمانبرداری از پیامبر (ص) و بردباری و خودسازی نفسمان، چیزی نخواسته ایم. پس شایسته نیست که ما با داشتن آن همه فضایل، بر مردم گردنکشی کنیم و بر آنان منت بگذاریم و آن را وسیله کسب مال و منال دنیای خود سازیم. خداوند ولی نعمت ماست، او در این مورد بر ما منت نهاده است. ای مردم، بدانید که محمد (ص) از قریش است و افراد قبیله اش به او نزدیک ترند و در به دست گرفتن ریاست و حکومتش از دیگران سزاوار تر؛ و من از خدا می خواهم که هرگز مرا نبیند که در امر حکومت، با آنان به نزاع برخاسته باشم. پس شما هم از خدا بترسید و با آنان مخالفت نکنید و در امر حکومت با ایشان به ستیزه برنخیزید و دشمنی نکنید.
چون بشیر سخن به پایان برد، ابوبکر برخاست و گفت: این عمر و این هم ابوعبیده؛ هر کدام را که می خواهید انتخاب و با او بیعت کنید.
عمر و ابوعبیده، یک صدا گفتند: با وجود تو به خدا قسم هرگز ما جرات نداشته که در امر خلافت بر تو پیش دستی کنیم در حالی که یار غار پیامبر (ص) هستی.
عبدالرحمن بن عوف هم از جا برخاست و ضمن سخنانی گفت: ای گروه انصار، اگر چه شما را مقامی والا و شامخ است، اما در میان شما کسانی مانند ابوبکر و عمر یافت نمی شود.
منذر بن ابی الارقم نیز برخاست و روی به عبدالرحمن کرد و گفت: ما برتری کسانی را که نام بردی منکر نیستیم، به ویژه که در میان ایشان مردی است که اگر برای به دست گرفتن زمام امور حکومت پیشقدم می شد، کسی با او به مخالفت بر نمی خاست. (منظور منذر، علی بن ابی طالب (ع) بود).
آن گاه برخی از انصار بانگ برداشتند: ما فقط با علی بیعت می کنیم.
عمر، خود می گوید: سر و صدا و همهمه حاضران از هر طرف برخاست و سخنان نامفهوم از هر گوشه شنیده می شد، تا آنجا که ترسیدم اختلاف، موجب از هم گسیختگی شیرازه کار ما بشود. این بود که به ابوبکر گفتم: دستت را دراز کن تا با تو بیعت کنم.
اما پیش از آن که دست عمر در دست ابوبکر قرار بگیرد، بشیر بن سعد پیش دستی کرده و دست به دست ابوبکر زد و با او بیعت کرد.
حباب بن منذر، که شاهد ماجرا بود، بر سر بشیر فریاد کشید: ای بشیر! ای نفرین شده خانواده! قطع رحم کردی و از این که پسر عمویت به حکومت برسد حسادت ورزیدی؟ بشیر گفت: نه به خدا قسم، ولی نمی خواستم دست به حق کسانی دراز کرده باشم که خداوند آن را به ایشان روا داشته است.
چون قبیله اوس دیدند که بشیر بن سعد چه کرد و قریش چه ادعایی دارد، و از طرفی قبیله خزرج از به حکومت رسانیدن سعد بن عباده چه منظوری در سر دارد، بعضی از آنان، کسانی دیگر از افراد قبیله خود را – که اُسَید بن حُضَیر (یکی از نقبا) نیز در میانشان بود- مورد خطاب قرار دادند و گفتند: به خدا قسم، اگر قبیله خزرج خلافت را به دست گیرد، برای همیشه این افتخار نصیب آنها خواهد شد و بر شما فخر و مباهات خواهند نمود و هرگز شما را در حکومتشان شریک نخواهند کرد. پس برخیزید و با ابوبکر بیعت کنید.
آن گاه همگی برخاستند و با ابوبکر بیعت کردند و با این کار خود، اقدام سعد بن عباده و افراد قبیله خزرج در به دست گرفتن زمام حکومت، نقش بر آب شد. مردم از هر سو برای بیعت با ابوبکر هجوم آوردند و چیزی نمانده بود که در این گیرودار سعد بن عباده ی بیمار، در زیر دست و پای آنها لگد مال شود که یکی از بستگان وی فریاد زد: مردم! مواظب باشید که سعد را لگد نکنید. عمر، در پاسخ او بانگ زد: بکشیدش که خدایش بکشد! سپس مردم را عقب زد و خود را بر بالای سر سعد رساند و گفت: می خواستم چنان لگد مالت کنم که عضوی از اندامت سالم نماند! قیس بن سعد، که بر بالای سر پدرش ایستاده بود، برخاست و ریش عمر را به چنگ گرفت و گفت: به خدا قسم اگر تار مویی از سر او کم کنی، با یک دندان سالم برنمی گردی! ابوبکر نیز به عمر گفت: آرام باش عمر! در چنین موقعیتی مدارا و نرمی به کار می آید و نه خشونت و تندی. عمر، با شنیدن سخن ابوبکر، پشت به قیس کرد و از او دور شد. اما سعد خطاب به عمر گفت: به خدا سوگند، اگر بیمار نبودم و آن قدر توانایی داشتم که از جای برخیزم، در گذرگاه ها و کوچه های مدینه چنان غرشی از من می شنیدی که خود و یارانت، از ترس، در بیغوله ها پنهان می شدید؛ و در آن حال، به خدا سوگند تو را نزد کسانی می فرستادم که تا همین دیروز زیر دست و فرمانبردارشان بودی نه آقا و بالا سرشان! آن گاه خطاب به یاران خود گفت: مرا از اینجا ببرید و آنان سعد را به خانه اش بردند.
ابوبکر جوهری در کتاب سقیفه خود آورده است: عمر، در روز سقیفه بنی ساعده، همان روزی که با ابوبکر بیعت کرد، کمر خود را بسته بود و پیشاپیش ابوبکر می دوید و فریاد می زد: توجه! توجه! مردم با ابوبکر بیعت کردند.
به این ترتیب آن دسته ای که از سقیفه همراه ابوبکر بودند، به هر کس که می رسیدند او را می کشیدند و می آوردند و بیعت می گرفتند.
افراد قبیله اَسلَم، در روز سقیفه بنی ساعده، همگی برای خرید خواروبار به مدینه آمده بودند. ازدحام ایشان در شهر به حدی بود که عبور و مرور در کوچه های آن به سختی صورت می گرفت.
عمر در این باره چنین گفت: «ما اَیقَنتُ بالنصر حتی جاءت اَسلَم فملات سِکَکَ المدینة». یعنی: من به پیروزی یقین نداشتم تا قبیله اسلم آمدند و کوچه های مدینه را پر کردند.
ط- نقش قبیله اسلم در بیعت با ابوبکر:
این داستان را شیخ مفید در کتاب جمل چنین آورده است: در آن زمان، صحرانشینان عرب برای خرید خواروبار، به صورت قبیله ای به شهر، می آمدند؛ چون صحرا ناامن بود و اگر تعداد کمی از آنان می آمدند، بارشان را می گرفتند و خودشان را می کشتند. لذا افراد قبیله، همه باهم، برای خرید خواروبار حرکت می کردند. مردان قبیله اسلم از صحرا به مدینه آمده بودند تا آذوقه تهیه کنند. در آن زمان که وارد مدینه شدند، بیعت با ابوبکر در سقیفه انجام شده بود. عمر و بقیه به آنان گفتند: بیایید کمک کنید برای خلیفه پیامبر (ص) بیعت بگیریم، آن وقت ما هم خواروبار رایگان به شما می دهیم. آنها خوشحال شدند. اول خودشان ریختند و بیعت کردند، و بعد دار و دسته ابوبکر شدند؛ سپس دامن های عربی خود را به کمر زدند و کوچه های مدینه را پر کردند. به هر جا می رسیدند، در بازار، کوه، و … هر کسی را که می دیدند برای بیعت با ابوبکر می آوردند. بدین ترتیب، ابوبکر به کمک قبیله اسلم خلیفه شد.
ی- دلیل انتخاب ابوبکر به خلافت
یاران ابوبکر دلیل انتخاب ابوبکر را برای انصار، این چنین بیان کردند: چون پیامبر (ص) از قریش است، جانشین او هم باید از قریش باشد. (قانون عرب چنین بود) دلیل دیگر این که ابوبکر صحابی پیامبر (ص) و از سابقین در اسلام بوده است.
حضرت امیر در اینجا فرمایشی دارد؛ می فرماید: «احتجوا بالشجرة و اضاعوا الثمرة» یعنی به درخت نبوت (که از قریش بوده) احتجاج کردند و میوه آن را (که پسرعمو و داماد پیامبر است) نادیده گرفتند. آنان حجت آورند که از شجره پیامبرند؛ در حالی که میوه این شجره را، که بنی هاشم هستند، نادیده گرفتند. ارزش درخت خرما یا انگور، به شاخ و برگش نیست، به میوه آن است.
و نیز حضرت امیر (ع) درباره این که گفتند ابوبکر صحابی پیامبر (ص) است، فرمود: اینها می گویند که ابوبکر باید جانشین پیامبر (ص) بشود چون صحابی اوست. اگر خلافت به صحابه بودن است، چگونه است آنجا که صحابه بودن و قرابت باهم جمع شده است نمی شود؟! (یعنی درباره علی بن ابی طالب (ع)، که هم صحابی پیامبر (ص) بوده و هم پسر عموی آن حضرت). همه می دانیم که علی (ع) کودکی خردسال بود که پیامبر (ص) او را از خانه پدرش ابوطالب به خانه خود آورد. حضرت علی (ع) خود، در این باره می فرماید: پیامبر (ص) غذا را می جوید و نرم می کرد و در دهانم می گذاشت؛ بوی خوش بدنش را به مشامم می رساند؛ در غار حراء آن گاه که اولین وحی بر پیامبر (ص) نازل شد با پیامبر (ص) بودم. علی (ع)، تا وقت وفات پیامبر (ص) همیشه و همه جا، با آن حضرت بود. سر پیامبر (ص) بر سینه علی (ع) بود که از دنیا رفت. حضرت علی (ع) هم صحابی پیامبر (ص) و هم از ذوی القربای آن حضرت و همیشه چون سایه، به دنبال پیامبر (ص) بود.
ک- بیعت همگانی
پس از بیعت با ابوبکر در سقیفه، کسانی که با او بیعت کرده بودند وی را چون دامادی که به حجله می برند، شادی کنان به مسجد پیامبر (ص) بردند. چون ابوبکر و پیروانش وارد مسجد شدند کار خلافت تثبیت شد.
مسجد پیامبر (ص) دارالحکومه بود؛ محل بستن علم، اعزام لشکر، دیدارهای رسمی پیامبر (ص) و رسیدگی به اختلافات مسلمانان بود. در واقع همه کارهای جامعه مسلمانان آن روز در مسجد النبی انجام می شد. منبر پیامبر (ص) نیز حکم رادیو و تلویزیون امروز را داشت. کودتاگران، در آغاز هر انقلاب، کوشش می کنند که رادیو و تلویزیون و دارالحکومه را تصرف کنند. این سه را که تصرف کنند دولت را تصرف کرده اند.
در روز سه شنبه، فردای روزی که در سقیفه بنی ساعده با ابوبکر بیعت به عمل آمد، کودتاچیان، ابوبکر را آورند تا بر منبر رسول خدا (ص) نشست. عمر، پیش از آن که او سخنی بگوید، برخاست و پس از حمد خداوند گفت: سخن دیروزش- انکار وفات رسول خدا (ص) – نه بر اساس کتاب خدا و نه دستوری از پیامبر (ص) بوده است؛ بلکه او چنان می پنداشته که پیامبر (ص) شخصا به تدبیر کارها خواهد پرداخت و حضرتش آخرین کسی است که از جهان می رود. و در پایان سخن گفت: خداوند کتاب خود را، که دست مایه هدایت و راهنمایی پیامبرش نیز بوده، در میان شما نهاده است. اگر به آن چنگ بزنید، خداوند شما را هم به همان راه که پیامبرش را هدایت فرمود راهنمایی خواهد کرد. اکنون، خداوند شما را بر زمامداری بهترین تان، که یار و همدم غار رسول خدا (ص) بود، همرای و هماهنگ کرده است. پس برخیزید و با او بیعت کنید.
بدین ترتیب، عموم مردم، پس از بیعت بعضی از افراد در سقیفه، با ابوبکر بیعت کردند و در صحیح بخاری آمده است: پس از آن که گروهی در سقیفه بنی ساعده با ابوبکر بیعت کردند، بیعت عمومی با او، بر فراز منبر پیامبر خدا (ص) به عمل آمد.
انس بن مالک می گوید: من در آن روز به گوش خود شنیدم که عمر، پی در پی به ابوبکر می گفت که بر منبر بالا رود، تا این که سرانجام ابوبکر بر فراز منبر نشست و حاضران همه با او بیعت کردند.
آن گاه ابوبکر خطبه ای خواند و گفت: ای مردم، من از شما بهتر نیستم و زمام حکومت بر شما را به دست گرفتم. پس، اگر رفتارم را خوب و کارم را شایسته یافتید مرا یاری دهید و اگر بدی کردم و دچار لغزش و خطا شدم مرا به راه آورید… اینک برخیزید و نمازتان را بخوانید که خدایتان رحمت کند. پس از آن، به امامت او، نماز جماعت گزاردند و سپس به خانه های خویش بازگشتند. (مردم مدینه از روز دوشنبه تا شامگاه روز سه شنبه، از کفن و دفن پیامبر خود (ص) بی خبر بودند!) در این مدت، نخست به سخنرانی های ایراد شده در سقیفه بنی ساعده و بعد بیعت گرفتن برای ابوبکر در کوچه های مدینه و سپس بیعت عمومی با او در مسجدالنبی و آن گاه به سخنان عمر بن خطاب و ابوبکر سرگرم بودند، تا این که سرانجام، ابوبکر به امامت نماز جماعت با ایشان برخاست.
خشونت و ستم
ماهیت سقیفه از نگاهی دیگر، خشونت و زورگویی نسبت به اهل بیت پیغمبر (ص) و یاوران آنها می باشد. هنگامی که ابوبکر از قریش و اکثریت قریب به اتفاق انصار بیعت گرفت نوبت به بنی هاشم رسید. برخی از آنان که در خانه علی (ع) جمع بودند، حاضر به بیعت نمی شدند. ابوبکر، عمر را مامور کرد، از علی (ع) و اطرافیانش بیعت بگیرد. او نیز برای اخذ بیعت از هیچ خشونتی خودداری نکرد. چنان که پیامبر (ع) فرمود: «دوره ای برای مردم پیش خواهد آمد که در آن فرمانروایی جز از راه آدمکشی و زورگویی و برتری جویی به دست نمی آید.»
ابن ابی الحدید از کتاب السقیفة جوهری، داستان بیعت گرفتن از علی (ع) و یارانش را چنین نقل می کند: ابوبکر به عمر و خالد بن ولید گفت: باهم نزد علی (ع) و زبیر بروید و آنها را به اینجا بیاورید. عمر و خالد به در خانه زهرا (س) آمدند، در خانه جمعی از اصحاب از جمله مقداد و عده ای از بنی هاشم حضور داشتند … عمر از پشت در گفت: «به خدایی که جان من در دست اوست باید برای بیعت بیرون آیید یا خانه را خود شما آتش می زنم.»
عمر به زور وارد منزل شد و به علی (ع) گفت: «برخیز و بیعت کن». علی (ع) بر نخاست و از بیعت امتناع ورزید، عمر دست علی (ع) را گرفت و به اجبار از خانه بیرون آورد و به کمک خالد، علی (ع) و زبیر را به طرف مسجد حرکت دادند. مردم از هر سو آمدند و اجتماع کردند و تماشا می نمودند به طوری که کوچه های مدینه پر از جمعیت شد. فاطمه وقتی این گونه رفتار از عمر دید، زن های بنی هاشم را اطراف خود جمع نمود و فریاد زد: «ای ابوبکر! چقدر زود بر اهل بیت پیامبر (ع) یورش بردید و جسارت کردید! سوگند به خدا، من دیگر با عمر سخن نمی گویم تا خداوند را ملاقات کنم!»
مولف کتاب بیت الاحزان علاوه بر مطالب فوق می نویسد: «چون علی از بیعت خودداری کرد، او را به زور به طرف مسجد حرکت دادند. فاطمه (س) مانع بردن علی (ع) شد، عمر به پسر عمویش قنفذ گفت: «با تازیانه فاطمه را بزن» و او دستور را اجرا کرد و با تازیانه به پشت و پهلوی فاطمه (س) زد و به این نحو توانستند او را از علی (ع) جدا کنند.»
مرحوم شیخ عباس قمی از طرق متعدد مساله آتش زدن در منزل فاطمه (س) و آسیب دیدن آن حضرت و سقط حملش را نقل نموده است.
بنابراین آنچه مسلم است و اکثر منابع نقل کرده اند این است که عمر و همراهانش به منزل علی (ع) هجوم آورده اند و با اهانت و خشونت او را جهت بیعت کردن با ابوبکر برده اند و فاطمه (ع) را به حدی خشمگین ساخته اند که سوگند یاد کرد که با عاملان جنایت هرگز سخن نگوید. و به آنها فرمود: شکایت شما را به رسول خدا (ص) خواهم گفت. ابن قتیبه می گوید: فاطمه زهرا (ع) به شیخین فرمود: «اگر حدیثی از پدرم نقل کنم می شناسید؟ گفتند: بله سپس فرمود: «آیا شما شنیدید از رسول خدا (ص) که فرمود: خشنودی فاطمه، خشنودی من است و ناراحتی او ناراحتی من؛ پس کسی که دخترم فاطمه را دوست بدارد مرا دوست داشته است و کسی که موجب خشنودی او شود باعث خشنودی من شده است و کسی که او را خشمگین سازد مرا خشمناک ساخته است؟ گفتند: بله. سپس فرمود: «خدا و ملائکه الهی را گواه می گیرم که شما موجب خشم و ناراحتی من شدید و رضایت مرا جلب نکردید و هرگاه پیامبر (ص) را ملاقات نمایم شکایت شما را خواهم کرد.»
چنان که ابوبکر هنگام مرگ به عبدالرحمن گفت: «افسوس من برای از دست دادن چیزی از جهان نیست مگر اینکه دوست داشتم سه کار را که انجام داده ام انجام نداده بودم و سه کار را که به جا نیاوردم به جای می آوردم. ای کاش خانه فاطمه را برای هیچ چیز بازرسی نمی کردم هر چند در آن را برای نبرد با من می بستند … ای کاش فجاء سلمی را زنده نمی سوزاندم … و ای کاش روزی که در سقیفه بنی ساعده آن وضعیت را به پا کردند من این کار را به گردن یکی از آن دو، عمر یا ابوعبیده می انداختم.
غربت اهل بیت
بدء الاسلام غریبا و سیعود غریبا فطوبی للغربا الذین یصلحون ما افسده الناس من السنة. وقتی امامت و رهبری از مرکز و محور خود دور شد و این امانت الهی در دست کسانی قرار گرفت که به هیچ وجه شایستگی آن را نداشتند، زمینه گسسته شدن دیگر رشته های دین نیز پدید آمد.
چنان که پیامبر اکرم (ص) پیش بینی کرده بود، مردم در تاریکی و حیرت عجیبی واقع شدند: «لیغشین امتی من بعدی فتن کقطع اللیل المظلم یصبح الرجل فیها مومنا و یمسی کافرا یبیع اقوامٌ دینهم بعَرضٍ من الدنیا قلیل». امت مرا پس از من، شرایط گمراه کننده و از دین برگردان، چون پاره های شام سیاه فرو می پوشاند و در آن شرایط انسان، صبحگاهان مومن است و شامگاهان کافر می شود و جماعت هایی هستند که دینشان را به پاره ناچیزی از ثروت یا لذت دنیا می فروشند.
و مولای متقیان علی (ع) در این زمینه می فرماید: «اگر آن حقایقی که من می دانم و غیبش از شما پوشیده است بدانید بی درنگ از وحشت آن دانستن، به کوه ها پناه خواهید برد.» «بدانید که در آینده نزدیک و پس از من، مردی بر شما سلطه پیدا خواهد کرد که حلقومی گشاده و شکمی برآمده دارد؛ هر چه به چنگ آورد می خورد و باز در طلب آنچه ندارد می دود. بنابراین، او را باید بکشید. ولی شما او را نخواهید کشت.»
انزوای ثقل کبیر
یکی از پیامدهای تلخ جریان سقیفه- غصب خلافت- مهجوریت اهل بیت پیغمبر (ص) بود که به مهجوریت قرآن کریم نیز انجامید. زیرا این دو، یک حقیقت بیش نیستند. چنان که رسول خدا (ص) در حدیث ثقلین بیان فرمود: «انی تاریک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی اهل بیتی فانهما لن یفترقا حتی یردا علی الحوض.» من در میان شما دو گوهر گرانقدر به جای می گذارم، کتاب خدا و خاندانم و این دو از یکدیگر جدا نشوند تا در کنار حوض کوثر بر من وارد شوند.
امام خمینی می فرماید: «شاید جمله لن یفترقا حتی یردا علی الحوض» اشاره باشد بر اینکه بعد از وجود مقدس رسول الله (ص) هر چه بر یکی از این دو گذشته است بر دیگری نیز گذشته است و مهجوریت هر یک، مهجوریت دیگری است تا آن گاه که این دو مهجور بر رسول خدا در حوض وارد شوند … و باید گفت آن ستمی که از طاغوتیان بر این دو ودیعه رسول خدا (ص) گذشته، بر امت مسلمان، بلکه بر بشریت گذشته است که قلم از آن عاجز است.»
مهجوریت اهل بیت (ع)
خلفا پس از ستاندن خلافت از علی (ع) در تضعیف موقعیتش از هیچ کوششی دریغ نکردند و از طرق مختلف سعی کردند منزلت امام (ع) را تنزل دهند. قدرت مالی حضرت را با گرفتن فدک محدود ساختند. و با رقیب تراشی و تهمت ها و با شعار «حسبنا کتاب الله» از نظر فرهنگی و فکری برای امام (ع) محدودیت ایجاد کردند.
مهجوریت اهل بیت پیغمبر (ص) که دروازه علوم نبوی و مفسر و مبین قرآن کریم، و مروج ارزش های الهی در جامعه اسلامی بودند، آثار بسیار خطرناکی در جامعه نوبنیاد اسلامی به جا گذارد، به طوری که بسیاری از گرفتاری های فرهنگی و اجتماعی مسلمانان از این قضیه سرچشمه گرفت.
در صحنه نبودن اهل بیت (ع) موجب بروز بدعت ها و تحریف ها و از بین رفتن ارزش های الهی و در نتیجه کم شدن انسان های لایق و وارسته و مظلومیت و مهجوریت بیشتر ثقلین شد.
جلوگیری از انتشار احادیث پیامبر (ص)
احـاديـث پـيـامـبـر(ص) در عـصـر عـمـر بـن خـطـّاب زيـاد بـود او هـمـه را جـمـع آورى كرد و آتش زد.
مـمـنـوعـيـت انـتـشـار احـاديـث نـبـوى، پيامد ديگر جريان سقيفه بنى ساعده است. خلفا، على رغم تـوصيه هاى فراوان رسول خدا(ص) به حفظ و نشر سنّت، با اهداف خاصّى از آن جلوگيرى كردند، و با اين حركت ناشايست، زمينه جعل حديث، تفسير به رأى قرآن، اجتهادات بى اساس و… را پـديـد آوردنـد.
نشر حديث از ديدگاه پيامبر (ص)
رسول خدا (ص) از جهت عقل، كمال، حكمت، وقار، جلال و… برترين شخصيت عالم انسانيت است و در گـفـتـار و كـردار او كـوچـك تـريـن خـللى وجـود نـدارد لذا از طـرف خـداى متعال به عنوان الگو و اسوه حسنه معرّفى؛ و تبعيّتش واجب شمرده شده است. و هـمـان طور كه جبرئيل، قرآن كريم را به او تعليم مى داد، سنّت را نيز به حضرتش مى آموخت. به همين جهت حفظ سنّت پيامبر(ص) همانند قرآن، لازم و ضرورى است .
اسـاسـاً مـسائل اعتقادى، اخلاقى و احكام اسلام در دو مجموعه كتاب و سنّت بيان شده است. قرآن كـريـم گـرچـه رؤ وس مـطالب و حقايق دينى را دارا مى باشد، امّا هرگز به تنهايى گويا و وافى به تمام مسائل اسلام نيست. بدون سنّت رسول خدا(ص) حتّى كيفيّت قرائت نماز و مناسك حجّ و احكام روزه نيز مبهم خواهد بود.
بنابراين تبيين و تفسير قرآن كريم در سنّت نهفته است لذا كسانى كه از سنّت پيامبر(ص) و اهـل بـيـت آن حـضـرت (ع) دسـت كـشـيـدند در كليه حقايق دينى گرفتار كج فهمى، اختلاف و تـشـتـّت شـدنـد. فـهـم صـحـيـح شـريـعـت بـى تـرديـد بـه حـفـظ سـنـّت رسـول خـدا (ص) بـسـتگى تامّ دارد. به همين جهت پيامبر اكرم (ص) توصيه هاى فراوانى به حفظ احاديث و سيره خود نموده اند كه برخى از آنها را متذكّر مى شويم :
«نـَضَّرَ اللّهَ عـَبـْداً سـَمـِعَ مـَقـالَتـى فـَوَعـاها وَ بَلَّغها مَنْ لَمْ يَسمَعْها، فَرُبَّ حامِلِ فِقْهٍ غَيْرُ فقیه، و رب حامل فقه الی من هو افقه منه.» خـداونـد خـرّم و شـادمـان بـدارد آن بـنـده را كـه گـفـتـار مـرا بـشـنـود، و آن را بـه دل پـذيـرا شـده و درک و حفظ كـنـد، سپس به آنان که نشنیده اند تبلیغ کند. چه بسا کسی علم و دانش را حمل کند اما آن را نـيـابـد، و چـه بـسا حامل دانش، آن را به فهيم تر از خود مى رساند.
همچنين فرمود: «مَنْ اَدّى اِلى اُمَّتى حَديثاً تُقامُ بِه سُنَّةٌ اَوْ تَثْلِمُ بِه بِدْعَةٌ فَلَهُ الْجَنَّة» كـسى كه حامل حديثى به سوى اُمّت من باشد، و بدين وسيله سنّتى بر پا گردد، و يا بدعتى نابود شود، بهشت، پاداش او خواهد بود.
«مَنْ تَعَلَّمَ حَديثَيْنِ اِثْنَيْن يَنْفَعُ بِهِما نَفْسَهُ اَوْ يَعْلَمُها غَيْرَهُ فَيَنْتَفِعُ بِهِما كانَ خَيْراً مِنْ عِبادة ستین سَنَة» کـسـى كـه دو حـديث بياموزد كه خود از آنها سود برد يا آنها را به ديگرى تعليم كند، و او از آنها بهره گيرد، برايش از عبادت شصت سال بهتر است .
و نـيـز فرمود: بار خدايا خلفاى مرا مورد مرحمت خويش قرار بده (و اين جمله را سه بار تكرار فـرمـودنـد) عرضه داشتند: يا رسول اللّه خلفاى شما كيانند؟ فرمود: آن كسانى كه بعد از من مى آيند و احاديث و سنّت مرا نقل و بازگو مى كنند.
و در بيانى قاطع و رسا درباره حفظ سنّت خويش فرمود:
«مـَنْ حـَفـِظَ عـَلى اُمَّتـى اَرْبـَعـيـنَ حـَديـثـاً بـَعـَثـَهُ اللّهُ يـَوْمَ الْقـِيـامـَةِ فـى زُمـْرَةِ الْفـُقـَهـاءِ وَ العلماءِ» هـر كـس چـهـل حـديـث بـه امّت من ياد بدهد ـ يا براى آنها نگاه دارد ـ خداوند در روز قيامت او را در شمار علماء و فقيهان درآورد.
امير مؤمنان (ع) كه هـمـواره بـا پـيـامـبـر(ص) بـود چـنـان اهـتـمـامـى بـه نـشـر و نـقـل احاديث پيامبر (ص) داشت كه موجب شد از حضرت بپرسند چگونه بيش از ديگران به سنّت پـيـامـبـر (ص) آگـاهـى دارد. ايـشـان در جـواب فـرمود: (كُنْتُ اِذا سَاءَلْتُهُ اَنْبَاءَنى وَ اِذا سَكتُّ اِبـتـَدَاَنـى) وقتى سؤ ال مى كردم آگاهم مى ساخت و هرگاه ساكت مى شدم او (رسول خدا (ص)) شروع مى كرد.
بـنـابـرايـن حـفـظ و انـتـشـار احـاديـث رسول خدا(ص) به دستور خود حضرت (ص) صورت مى گرفت و اصحاب ملتزم به حفظ و نشر آن بودند و بعد از وفات پيامبر(ص) نيز على (ع) و شيعيان او در تدوين و انتشار سنّت رسول خدا كوشا بودند. گواه اين سخن، كثرت احاديث نبوى بـعـد از وفـات پـيـامـبـر (ص) بـود كـه خـليـفـه دوّم دسـتور داد آنها را جمع آورى كرده و آتش زدند.
منع كتابت و نشر حديث
عدّه اى از مسلمانان كه عمدتاً از قريش بودند، در عصر رسالت نيز به منع كتابت حديث گرايش داشـتـنـد. آنـهـا در تـوجـيـه كـار خـويـش؛ و تخطئه كسانى كه كلمات پيامبر(ص) را تدوين مى كـردند، مى گفتند: پيامبر (ص) همانند ما انسان و داراى حالات متفاوت است. به همين جهت ممكن است كلماتى از او صادر شود كه مطابق حقّ و واقع نباشد.
وقـتـى حـضـرت رسـول (ص) ايـن سـخـن قريش را شنيد، مجدّداً دستور داد هر سخنى كه از او مى شنوند بنويسند زيرا جز حق به زبانش جارى نمى شود.
عـدم ايـمـان واقـعـى بـرخـى از مـسـلمـانـان و حـسـادت آنـهـا نـسـبـت بـه كـمـالات حـضـرت (ص)، دليل ديگر اين گرايش غلط در عصر رسالت بوده است.
ايـن گـرايـش بـا سـلطـه قـريـش بر حكومت تقويت شد. حكّام مصلحت خودشان را در جلوگيرى از نـقل، كتابت و عمل به سنّت رسول خدا(ص) ديدند. ابـن سـعد در طبقات مى نويسد: (اِنّ الاَْحاديثَ كَثُرَتْ عَلى عَهْدِ عُمَرِ بْنِ الخطّابِ فَانْشَدَّ النّاسَ اَنْ يـَاءْتُوهُ بِها فَلَمّا اءَتَوْهُ بِها اَمَرَ بِتَحريقِها)؛ در عصر عمر بن خطاب احاديث (پيامبر (ص)) فـراوان بـود. او مـردم را قـسـم داد آنـهـا را نـزد او بياورند؛ هنگامى كه احاديث را پيش او آوردند دستور سوزاندن آنها را صادر نمود مرحوم سيّد شريف الدين مى نويسد: (روايات درباره ممانعت خليفه دوم از تدوين علم و جلوگيرى از جـمـع آورى احـاديـث و اخـبـار، مـتـواتـر اسـت و شـيـعـه و سـنـّى بـه طـرق مـخـتـلف نـقـل كـرده انـد. تا جايى كه وى صحابه را از نوشتن احاديث پيغمبر مطلقاً برحذر داشت. علاوه بـر آن، بـزرگـان ايـشـان را در مـديـنـه نـگـاه داشـت تـا احـاديـث آن حضرت را در اطراف منتشر نسازند.
علل منع نشر حديث
در ايـنـجـا عـبـارتـى را كـه عـاملان منع كتابت و نشر حديث گفته اند از زبان خودشان بازگو و ارزيابى مى نماييم .
1 ـ عايشه مى گويد: (پدرم پانصد حديث از احاديث پيامبر را در كتابى جمع آورى كرده و آن را به من امانت داد. شب هنگام ديدم او در بسترش آرام نمى گيرد، و خواب به چشمش نمى رود. گفتم : آيـا نـاراحـتـى و خبر بدى هست كه چنين به رنج افتاده اى؟ [وى جوابى نداد] صبح هنگام دستور داد: دخـتـرم آن احـاديثى كه نزد تو است بياور، و آن گاه آتشى طلبيد، و آن كتاب كه حاوى احاديث پـيامبر بود به آتش سپرد. با سوختن كتاب، اضطراب او تبدیل به قرار و آرامش گردید. از او علت را پرسیدم. گفت: ترسیدم در میان احادیثی که در این کتاب نوشته ام حديثى باشد كـه اصـل نـداشـتـه و مـن بـراسـاس اطـمـيـنـان بـه كـسـى آن را نقل كرده باشم، و آن وقت من در مقابل آن مسؤ ول باشم.
2 ـ چـنـان كـه گـذشـت ، دليـل خليفه دوّم براى منع كتابت سنّت نبوى، مخلوط شدن آن با قرآن كريم و در نتيجه مشتبه شدن قرآن با سنّت بود.
ارزیابی
مـايـه نـگـرانـى خليفه اوّل احتمال وجود احاديث كذب در بين احاديث جمع آورى شده بود. اگر این سخن دلیل واقعی نزد خلیفه اول بود می بایست برای نقل حدیث ضوابطی را وضع كنند تا احـاديـث كـذب بـا احـاديـث صـحـيـح و درسـت مـشـتـبـه نـگـردد و حـداقـل آنـچـه خـود يـقـيـن داشـت بـه ايـنكه حديث رسول خدا (ص) است منتشر نمايد و همه پانصد روايـتـى كـه نـزد وى بـود نـسـوزانـد و نـيـز شـايـسـتـه بـود خـليـفـه بـه جـاى نـقـل حديث از ديگران، احاديثى را كه خود از پيامبر(ص) شنيده بود مى نوشت تا جاى ترديدى باقى نماند.
امـّا آنچه خليفه دوّم گفت دليل واقعى و منطقى و عقلى نيست، چون اگر احاديث را اصحاب خاصّ و صـادق پـيامبر (ص) جمع آورى مى كردند و با دقّت در حفظ آن مى كوشيدند، همانند قرآن كريم مـحـفـوظ مـى ماند و مخلوط به چيزى نمى شد. و از آنجا كه احاديث پيامبر(ص) مفسّر و مبيّن قرآن بود قطعاً مردم را از قرآن باز نمى داشت، بلكه آنها را با قرآن آشناتر مى ساخت .
بـه نـظـر مى رسد دليل واقعى، كنترل احاديث پيامبر (ص) جلوگيرى از نشر سنّت آن حضرت (ص) بـوده اسـت تـا طـبـق خـواسـت خـود بـتـواننـد قـرآن را تاويل و حكمرانى كنند. مطالب بعدى، اين حقيقت را اثبات خواهد كرد.
مجوّز فتوا و نقل حديث
وقـتـى كـتـابـت و نـقـل حـديـث پـيـامـبـر (ص) مـمـنـوع شـد و ثـقل كبير ـ اهل بيت (ع) ـ نيز مهجور گرديد، تازه مسلمانان متوجه شدند كه براى انطباق رفتار و كـردار خـويـش بـا شـرع مـقـدّس، بـه مـرجـعـى نـيـازمـنـد هـسـتـنـد تـا احـكـام و مـسـائل خـود را از آن بـپـرسـنـد. خـلفـا بـراى حـلّ ايـن مـشـكـل بـه دو گـروه مـجـوّز فـتـوا و نقل حديث صادر نمودند.
الف: حكّام و سياستمداران
ب: اشـخـاصـى مـعـيـّن از طـرف حـكـّام؛ كـه در عـصـر عمر به ابى هريره، ابوموسى اشعرى، عبدالرحمن بن عوف و زيد بن ثابت اين اجازه داده شد.
امـّا هـمـان طـور كـه قـبـلاً پـيـش بـيـنـى مـى شـد، بـا گـذشـت زمـان نقل حديث و فتوا به اينها محدود نشد؛ زيرا اين دو طبقه قداستى نداشتند.
بدل سنّت پيامبر(ص(
بـا جـلوگـيـرى از نـشـر سـنـّت رسـول خدا (ص)، مسلمانان در زمينه معارف و احكام شرعى، به سـرگـردانـى عـجـيـبى مبتلا شدند. خلفاء براى جبران خلإ ى كه از اين ناحيه در جامعه نوپاى اسـلامـى پـديـد آمـده بـود بـه ظـنّ خـويـش چـاره انـديـشـى كـردنـد و مـجـدّداً چـيـزهـايـى كـه قـبـل از بـعـثـت پـيـامـبـر (ص) رايـج بـود احـيـا نـمـودنـد. در ايـنـجـا آنـچـه را كه به جاى سنّت رسول خدا(ص) ترويج شد به اختصار مطرح مى كنيم.
1 ـ تـرويـج شـعـر: خليفه دوم براى جبران خلا ى كه از جانب منع انتشار سنت نبوى متوجّه جامعه اسـلامـى شـده بود، با تاكيد وافر به نشر و گسترش شعر سفارش مى كرد و شعرا را به ايـن امـر تـرغـيـب مـى نمود.
2- نسب شناسی
3- علوم اهل کتاب
4- قصه گویی
فمن لم یستطع منکم ان یرویه او یحفظه فلیکتبه و لیجعله فی بیته.
نشر حدیث در مکتب اهل بیت (ع)
فراگیری و نشر حدیث
علی بن ابی طالب (ع)، نشر حدیث پیامبر (ص) را از زمان حیات آن حضرت (ص) آغاز نمود و بـا جـدّيـت تامّ در حفظ و انتشار آن كوشش كرد. و بعد از رحلت پيامبر(ص) نيز به عنوان آگاه ترينِ مسلمانان در حدّ توان در اين جهت گام برداشت. ايشان پس از خود نيز اين مسؤ وليت خطير را به عهده فرزندان بزرگوار خويش نهاد.
طبق گزارش مورّخين ديدارهاى على (ع) با رسول خدا (ص) براى فراگيرى دانش به طور منظّم برقرار مى شده، حتى زمانى كه پرداخت صدقه براى نجوا با پيامبر(ص) واجب شد على (ع) همانند سابق به ملاقات هاى خود ادامه داد. براى روشن شدن مطلب سخنى را از زبان خود آن حضرت كه امير بيان و قلم هست نقل مى كنيم: من هر روز يك بار و هر شب يك بار نزد رسول خدا (ص) مى رفتم و آن حضرت در آن هنگام با من خـلوت مـى فـرمـود، و هـر جـا كـه آن حـضـرت مـى رفت، من نيز در خدمت ايشان بودم. هرچه را که از حضرتش مى پرسيدم جواب كـافـى دريـافـت مـى كردم. چون خاموش مى شدم و سؤالاتم پايان مى پذيرفت، آن حضرت خـود آغـاز سـخـن مـى كـرد. هـيـچ آيـه اى از قـرآن بـر رسـول خـدا (ص) نـازل نـشـد، مـگر اينكه براى من خواند و تقرير فرمود تا آن را به خط خود نـوشـتم و حضرتش تاويل و تفسير، ناسخ و منسوخ، محكم و متشابه و خاصّ و عام آن را به من آموخت، و از خداى درخواست كرد كه قدرت فهم و حفظ آن را به من مرحمت فرمايد.
مـن، پـس از آن دعـايـى كـه حـضـرتش در حق من فرمود، هيچ آيه اى از كتاب خدا، و نيز هيچ يك از مطالبى را كه ايشان املا كرده و من نوشته بودم، از خاطر نبرده و فراموش نكردم .
رسـول خـدا (ص) هـمـه اوامـر و نـواهـى و حـلال هـا و حـرام هـاى الهـى، خـواه مـربـوط بـه مـسـائل زمـان حال و خواه مربوط به مسائل آينده، و نيز آنچه در كتاب هاى آسمانى بر پيامبران گـذشـتـه نـازل شـده و از طـاعـت و مـعـصيت خدا آگاهشان ساخته بود، همه و همه را به من تعليم فـرمـود، و مـن هـم تـمـام آنـهـا را بـه خـاطـر سـپـردم، و حتى يك حرف آن را نيز فراموش نكردم.
و امام باقر(ع) از پدران بزرگوار خود چنين نقل مى كند: رسـول خدا(ص) به حضرت على (ع) فرمود: آنچه كه مى گويم بنويس. على (ع) پرسيد: اى رسول خدا، از آن مى ترسى كه فراموش كنم؟ فرمود: فراموش نمى كنى و از اين جهت بر تو بيمى ندارم. من از خدا خواسته ام كه اين علوم را در حافظه ات حفظ نمايد و دچار فراموشى ات ننمايد. بلكه براى شركايت [در امر امامت] بنويس.
آنـچـه از اين دو روايت و روايات مشابه استفاده مى شود اين است كه پيامبر (ص) علوم و اطلاعات لازم در مورد مكتب اسلام را در اختيار على بن ابى طالب (ع) قرار داد. و او نيز آنها را مدوّن ساخت و به فرزندان خود منتقل نمود.
کتاب علی (ع)
از احاديث چنين برمى آيد كه اهل بيت (ع) داراى كتب متعدد بوده اند. يكى از آنها كه در احاديث، مكرّر از آن ياد شده است كتاب جامعه يا كتاب على بن ابى طالب (ع) مى باشد.
ابو بصير مى گويد: خدمت امام جعفر صادق (ع) رسيدم و گفتم : فدايت شوم، سؤالى دارم؛ آیا کسی نیست که سخنان ما را بشنود؟ امام (ع) پـرده اى را كه بين آن اتاق و اتاق مجاور آويخته شده بود كنار زد و بررسى كرد و سپس به من فرمود: اى ابو محمد! هر چه مى خواهى بپرس.
گـفـتـم: فـدايـت شـوم، شـيـعـيـان تـو طـى احـاديـثـى مـدعـى انـد كـه رسـول خـدا (ص) بابى از علم به روى على (ع) گشوده است كه از آن، هزار باب ديگر گشوده مى شود. [آيا چنين است؟]
امام (ع) در پاسخ فرمود: اى ابو محمّد، ما جامعه داريم و آنها چه مى دانند كه جامعه چیست؟ پرسيدم: فداى تو گردم، جامعه چيست؟ امام (ع) فرمود: صحيفه اى است كه همه مطالب آن يك به يك از دو لب مبارك رسول خدا (ص) بيرون آمده و على (ع) آن را به خطّ خود نوشته است. در آن صـحـيـفـه از هـر حـلال و حـرامـى، و از هر آنچه كه مردم به آن نياز داشته باشند، سخن رفته است، حتى ديه يك خراش سطحى بر پوست بدن!
ايـن كتاب شريف بعد از على (ع) نزد فرزندان آن بزرگوار بوده و در عصر امام باقر (ع) و امـام صـادق (ع) به نحو گسترده مورد استفاده قرار گرفته و احكام و معارف اسلام توسّط آن دو بزرگوار منتشر شده است.
بنابراين مطمئن ترين راه براى وصول به سنّت پيامبر (ص)، گرفتن معارف و احكام اسلام از اهـل بـيـت بـزرگـوارش مـى بـاشـد؛ يـعـنـى از كـسـانـى كـه بـراى حـفـظ سـنـت رسـول خدا (ص) جان خود را در طبق اخلاص نهادند و در اين راه به شهادت رسيدند. چنان كه امام هادى (ع) درباره ائمه (ع) فرمود: (اَنْتُمُ الصِّراطُ الاَْقْوَم، وَ شُهَداءُ دارِ الْفَناءِ وَ شُفَعاءُ دارِ الْبَقاء) شما طريق محكم خدا، و شهيدان دنياى فانى و شفيعان دنياى باقى هستيد.
اهل بيت پيغمبر (ص) چون در خانه آن حضرت (ص) بزرگ شده اند به سنّت او آگاه ترند و از آن جـهـت كـه مـعـصـوم هـسـتـنـد در نـقـل آن كـوچـك تـريـن اشـتـباهى نمى كنند. به همين جهت شيعيان اهل بيت (ع) معارف و احكام دينشان را از آنها اخذ نموده اند.
پيامدهاى منع كتابت حديث
خـلفـاء، هـم اهـل بيت پيغمبر(ص) را مهجور كردند و هم مانع انتشار سنّت پيامبر (ص) شدند. با به اجراء درآمدن اين سياست در طول بيش از دو دهه و درگذشت اصحاب، كسانى پا به عرصه وجـود نـهـادنـد كـه هـرگـز سـخـنـى از پيامبر (ص) نشنيده بودند و جز با فتواى حكّام و احاديث ابـوهـريـره و ابوموسى اشعرى و امثال آنها آشنا نبودند. لذا جامعه اسلامى از نظر فرهنگى در وضـع تـاسـف بـارى قـرار گـرفت. اين وضعيّت به قدرى حادّ بود كه على (ع) فرمود: از اسـلام چـيـزى جـز اسـمـش باقى نمانده است. اين در حالى بود كه فقط 20 سـال از رحـلت پـيـامـبـر (ص) گـذشـتـه بـود! و پـس از شـهادت على (ع) و به انجام نرسيدن اصلاحات حضرت (ع) و حاكميتِ بيست ساله معاويه، اوضاع بسيار بدتر از سابق شد و جامعه اسـلامـى سرگردانى بيشترى پيدا كرد. و قيام حضرت اباعبداللّه الحسين (ع) در اين برهه از زمـان و در ايـن شـرايـط بـراى نـجـات مـسـلمـانـان و بـشـريـت از سـرگـردانـى مـعـنـوى بود.
دربـاره فـرامـوش شـدن فـرايـض ديـنـى، شـافـعـى از وهـب بـن كـيـسـان چـنـيـن نـقـل مـى كند: وقتى ديدم ابن زبير اوّل نماز، سپس خطبه را ايراد كرد متوجّه شدم همه سنّت هاى رسول خدا (ص) حتّى نماز دگرگون گشته است.
حـسـن بـصـرى مـى گـويـد: اگـر پـيامبر(ص) به دنيا برگردد جز قبله چيز ديگرى از دينش نخواهد شناخت.
این وضع در اواخر حکومت یزید به جایی رسید که مردم نه تنها احکام و معارف خود را نمی دانستند بلکه در کیفیت نماز و حج نیز دچار حیرت شدند.
وقتی در مورد نماز و حج که از ارکان دین به شمار می رود از ناحیه اصحاب رسول خدا (ص) و تابعین تردید شود می توان آگاهی مردم را نسبت به بقیه معارف اسلام حدس زد که در چه وضع بدی قرار داشته است. ابن عباس می گوید: بالای منبر از مردم بصره پرسیدم: آیا صدقه روزه خود را پرداخت نموده اید. آنها منظور مرا نفهمیدند از شخصی که اهل مدینه بود خواستم درباره زکات فطره به مردم توضیح دهد.
ايـن خـلا فـرهـنـگـى، زمينه بروز بسيارى از انحرافات فرهنگى را مهيّا ساخت كه به اختصار، آنها را مطرح مى كنيم .
جعل حديث
بـا مـحـدوديـتـى كـه خـلفـاء در نـقـل حـديـث ايـجـاد كـردنـد بـه غـيـر از طـريـق اهـل بـيـت (ع)، تـعـداد احـاديـث مـنـقـوله از رسـول خـدا (ص) در نـيـم قـرن اوّل هـجـرى بـسيار محدود بود. امّا با گذشت زمان تعداد آنها افزايش يافت و از چهار هزار به پـانـصـد هـزار رسيد! مرحوم علاّمه امينى پس از اينكه هفتصد نفر از جاعلين حديث را نام مى برد، كـه دربـاره بـرخـى از آنـهـا مـى گـويـد هـفـتـاد هـزار روايـت جـعـل كـرده اسـت، مـى نـويسد: اينها كه برشمرديم قطره اى از دريا و مشتى از خروار بود كه شـايـد خـوانـنـده مـحـتـرم آن را زيـاد و بـزرگ بـدانـد غـافـل از ايـنـكـه وضـع حديث و كذب بر رسـول خـدا (ص) و ثـقـات صـحـابـه و تـابـعـان، پـيـش بـسـيـارى از عـلمـاى اهـل سـنـت، مـنـافـاتـى بـا زهـد و پـرهـيـزگـارى نـدارد بـلكـه آن را شـعـار صـالحـان و عـامـل تـقـرّب بـه خـدا مـى دانـنـد و از ايـن جـا اسـت كـه يـحـيـى بـن سـعـيـد گـفـتـه اسـت: اهل خير را در هيچ كارى مانند بيان حديث، دروغگو نديدم!
و همچنين مى گويد: جعل حديث و دروغ پردازى به جايى رسيد كه بسيارى از زهّاد و عبّاد قربة الى الله دروغ مـى گـفـتـند. همانند حرب بن ميمون كه مجتهد و عابد بود ولى دروغگوترين مردم بود.
علل جعل حديث
مورّخان درباره علّت جعل حديث دو دليل عمده ذكر كرده اند:
الف: احتياج امّت اسلام: وقتى نقل سنّت نبوى ممنوع گرديد، با گذشت زمان آگاهى مسلمانان از احـكـام و مـعـارف اسـلامـى مـحـدود شد، لذا شديداً مشتاق بودند نظر حضرتش را مى دانستند از این رو کسی که حدیثی یا احادیثی از حضرتش می دانست نزد آنان جايگاه رفيعى مى يافت و او را به استادى مى پذيرفتند.
و از آنجا که این افراد، احادیث کمی از پیامبر به خاطر داشتند و نیازها را بیش از مقدار می دیدند بـراى پـاسـخ بـه پـرسـش هـاى مـراجـعـه كـنـنـدگـان بـه جعل حديث مى پرداختند.
ب: دسـتـور حـكّام: حكّام براى توجيه كارهاى ناشايست خود و يا فضيلت سازى براى خويش و قـبـيـله خـود بـه جـاعـليـن حـديـث پـول مـى دادنـد تـا حـديـث جـعـل نـمـايـنـد. چـنـان كه معاوية بن ابى سفيان به كارگزاران خود نوشت: به افرادى كه در فضيلت عثمان و مناقب او حديثى نقل كنند جايزه بدهيد و اسم وى و پدرش و بستگانش را در دفتر پـرداخت حقوق ثبت كنيد. واليان معاويه اين كار را در حدّ وسيعى انجام دادند به اندازه اى كه در ايـن امـر افـراط كـردنـد، لذا مـعـاويـه نـوشـت حديث درباره عثمان زياد شده است ديگر درباره او نـگـويـيد بلكه درباره صحابه و خلفاى اوّلين، حديث بگوييد. هر فضيلتى كه درباره على بن ابى طالب گفته شده است مشابه آن را درباره صحابه و خلفا بگوييد.ابن ابى الحديد پس از نقل اين مطلب مى گويد: جاعلين، احاديث خود را براى مردم مى خواندند و به بچه ها آموزش مى دادند و همانند قرآن به آنها تعليم مى دادند.
و هـمـچـنـين مى نويسد: از آنجا كه احاديث ناب از ترس بنى اُميّه كتمان شد، احاديث جعلى توسّط فـقـهـا و قـاضـيـانـى كـه نـسـبـت بـه حـكـّام ارادت داشـتـنـد جـعل مى شد و هنگامى كه به دست مسلمانان صادق مى رسيد به عنوان احاديث صحيحه تلقّى مى گـرديـد و بـه آن عـمـل مـى كـردنـد. و اگـر مـى دانـسـتـنـد كـه آنـهـا جـعـلى اسـت هـرگـز نـمـى پذيرفتند.
حـاكـمـان بـراى تـضـعـيـف و تـخـريـب شـخـصـيـت افـراد يـا قـبـايـل مـخـالف نـيـز از جـعـل حـديـث اسـتـفـاده مـى كـردنـد چـنـانـكـه مـعـاويـه در مـورد اهل عراق و على بن ابى طالب (ع) و مخالفان ديگر از اين شيوه بهره گرفت. ايـن سـيـاسـت در زمـان مـعـاويـه دنـبال شد و با شهادت امام حسين (ع) شدّت يافت. امام سجّاد(ع) درباره اوضاع زمان خويش مى فرمايد: «اَللّهُمَّ اِنَّ هذَا الْمَقامَ لِخُلَفائِكَ وَ اَصْفِيائِكَ… قَدْ اِبْتَزُّوها… حتّى عادَ صَفْوَتُكَ، وَ خُلَفاؤُكَ مـَغـْلُوبـيـنَ مـَقـْهـُوريـنَ مـُبْتَرّينَ، يَرَونَ حُكمَكَ مُبَدَّلاً، وَ كِتابَكَ مَنْبُوذاً، و فرائضَک مُحَرَّفَةً عن جِهاتِ اِشراعِک، و سُنَنَ نبیِّک متروکةً.» بار خدايا اين مقام و جـايـگـاه (نـمـاز عـيـد و جمعه) براى جانشينان و برگزيدگان توست و خلفاء جور جایگاه امناء تو را ربودند… بر اثر غصب خلافت برگزیدگان و جانشینان تو شکست خوردند و حقّشان از دست رفت؛ حكم تو را تبديل كرده، كتاب تو را دور انداخته، واجبات را از مقاصد و راه هاى روشن تو تغيير داده، و سنّت هاى پيامبرت را متروك ساخته اند.
اجتهادات بى اساس
با منزوى شدن اهل بيت (ع) و منع كتابت حديث، راه براى اجتهادهاى بى پايه فراهم گرديد و بـدعـت هـاى زيـادى از ايـن طـريـق در حـوزه مـعـارف اسـلامـى پـديـدار گـشـت. قـبـل از ذكـر مـوارد عـيـنى اين مطلب، توضيحى مختصر درباره اجتهاد ممنوع و مشروع، ارائه مى گردد؛ تا اجتهاد ممنوع با اجتهادى كه مورد تاءييد پيامبر (ص) بوده است مشتبه نشود.
اجـتـهـاد در اصـطـلاح فـقـه اسـلامـى به كار بردن همت و كوشش، در راه پى بردن به احكام و قـوانـيـن فـرعى شرعى از منابع و ادلّه استنباط مى باشد. به عبارت ديگر اجتهاد، استنباط احكام فرعى شرعى از طريق ادلّه قطعى و يا ظنّى موجود در شرع مقدّس است.
ايـن نـوع اجـتـهـاد بـه هيچ وجه در مقابل كتاب و سنّت يعنى نصّ قطعى نيست و مورد تاءييد عقل و شرع مى باشد و در مكتب تشيّع نيز پذيرفته شده است .
امّا اجتهادى كه ممنوع است به معناى تقنين و تشريع قانون است يعنى مجتهد حكمى را كه در كتاب و سـنّت نيست با فكر و راءى خودش وضع كند. اين را در اصطلاح (اجتهاد راءى) مى گويند. از آنجا كه اهل سنّت احكامى را كه به وسيله كتاب و سنّت تشريع شده محدود، و وقايع و حوادثى را كـه پـيـش مى آيد نامحدود مى دانند منابع ديگرى براى تشريع احكام الهى در نظر گرفته انـد و در اسـتـنـبـاط و اجتهاد خود از قياس، استحسان و مصالح مرسله بهره جسته اند.
بـه وجـود آمـدن اجـتـهـاد ممنوع يكى از پيامدهاى منع كتابت و نشر حديث نبوى مى باشد كه بعد از رحلت پیامبر شکل گرفت و در مکتب خلفاء رشد و توسعه یافت.
پيامد اجـتـهـاد بـه راءى
كـسـانـى كـه آگـاهـى كـافـى از سـنـّت پـيـامـبـر نـداشـتـنـد و بـا اهل بيت (ع) نيز آشنا نبودند وقتى در مسند فتوا قرار گرفتند، براى حلّ معضلات فقهى و دينى و گـاهـى بـراى تـوجـيـه اعـمـال خـلفـاء بـنـاچـار بـه قـياس و استحسان روى آوردند. «حَتَّى اسْتَحالَتْ الشریعة، و صار اصحاب القیاس اصحاب شریعة جدیدة» تا اینکه شریعت محمدی استحاله پيدا كرد و اصحاب قياس، شريعت جديدى ارائه كردند.
زيـرا ايـن نـوع اجـتـهاد، محدود به مواردى كه قرآن كريم و سنّت پيامبر (ص) از آنها ساكت بود نـگرديد و به جاهايى كه نصّ صريح وجود داشت نيز گسترش يافت و صاحب نظران اين مكتب بـه نظريه پردازى و اجتهاد در آن موارد هم دست زدند. البته اين مساءله چندان هم دور از انتظار نبود زيرا برخى از مسلمانان مصلحتى در عصر رسالت و در حضور پيامبر (ص) نيز با فرامين روشن آن حضرت (ص) مخالفت نمودند، كه برخى از آنها را قبلاً متذكّر شديم .
اين گرايش تا آنجا پيش رفت كه خلفا هر چه مصلحت مى ديدند طبق نظر و راءى خودشان فتوا مى دادند و نصوص و روايات وارده از رسول خدا (ص) را توجيه مى كردند. ابن ابى الحديد مى نـويـسـد: وَ قـَدْ اَطـْبـَقـَتِ الصَّحـابَةُ اِطْباقاً واحِداً عَلى تَرْكِ كَثيرٍ مِنَ النُّصوصِ لَمّا رَاءَوْا المـَصـْلَحـةَ فـى ذلِك. صـحـابـه اتّفاق كردند بر واگذاشتن بسيارى از نصوص و روايات، چون مصلحت را اين گونه تشخيص دادند.
البته مسلّم است كه ابن ابى الحديد، على بن ابى طالب (ع) را جزء اين صحابه نمى داند چون معتقد است على (ع) متعبّد به نصّ بوده است .
مـكـتـب خـلفـاء در تـوجـيـه ايـن عـمـل بـه قـدرى مـوفـّق شـدند كـه اجـتـهـاد در مقابل بيانات و فرامين صريح پيامبر (ص) از كرامت هاى صحابه شناخته شد.
در ايـنـجـا لازم اسـت دربـاره زمـيـنـه هـاى فـكـرى ايـن امـر ـ اجـتـهـاد در مـقـابـل نصّ ـ كه ريشه بسيارى از بدعت ها مى باشد به اختصار مطالبى را متذكّر شويم، تا خـوانـندگان گرامى از بدعت هاى فراوانى كه (در عصر خلفاء) پديد آمد تعجّب نكنند و بستر تـاريخى سخن اباعبداللّه الحسين (ع) كه فرمود: سنّت پيامبر(ص) از بين رفته و جاى آن را بدعت فرا گرفته است روشن گردد.
زمينه هاى فكرى اجتهاد در مقابل نصّ
1 ـ عدالت صحابه : مكتب خلفاء براى توجيه اعمال خلافِ اصحاب، به اكسيرى دست يافت كه بـا تـمـسـّك بـه آن، افـراد مـتـخـلّف بـا هـر جـُرم و خـطـايـى قـابـل تـبـرئه بـودنـد. و آن اكـسـيـر، اثـبـات عـدالت بـراى هـمـه اصـحـاب رسول اللّه (ص) بود.
وَ لَمْ يـُخـالِفْ فـى ذلِكَ اِلاّ شـُذُوذٌ مـِنَ الْمـُبـْتـَدِعـَةِ اهل سنّت و جماعت اتفاق دارند كه جميع اصحاب پيامبر (ص) عادلند، و به جز عدّه كمى از مبتدعه كـسـى بـا اين امر مخالفت نكرده است. و در تعريف صحابه نيز گفته اند: صحابه به كسى گـفـتـه مـى شـود كـه پـيـامـبـر اسـلام را ديـده و بـه او ايـمـان آورده و مـسلمان از دنيا رفته است. ايـن تعريف شامل كسانى است كه اسلام آورده اند و يا به اسلام تظاهر كرده و از پـيـامـبـر سـخـنـى شنيده يا با او به نوعى معاشرت داشته اند و يا او را ديده اند. به اين معنى كه صحابه شامل كلّيه افراد عصر رسالت مى باشد و تعداد صحابه نيز بيش از صد هزار نفر خواهد بود.
بـنـابـرايـن تمام كسانى كه ظاهراً مسلمان شدند همانند خاندان اموى و جنايت كارانى مانند بُسر بـن اَرطـاة، سـفـيان بن عوف و زياد بن ابيه همه جزء صحابه و عادلند! حتى آنان كه حسين بن عـلى (ع) و پـدر بـزرگوارش را به شهادت رساندند از عدالت نيفتاده اند چون به اجتهاد خود عـمـل كـرده انـد. بـنـابـرايـن تـعـريـف، اگـر صـحابى مرتد شد و مجدّداً به اسلام برگشت از صحابه بودن خارج نمى شود. و توبه صحابه قطعاً واقع مى شود و پذيرفته است .
دليل اهـل سـنـّت بـراى عـدالت صـحـابـه آيـات و روايـاتـى اسـت كـه بـه نـوعـى اصـحـاب رسول الله را ستوده است از جمله آنها كلام خداى متعال است كه مى فرمايد: «وَ كَذلِكَ جَعَلْناكُم اُمَّةً وَسَطاً لِتَكُونُوا شُهَداءَ عَلَى النّاسِ» و آيه شريفه اى كه مـى فـرمـايـد: «كـُنـْتـُمْ خـَيـْرَ اُمَّةٍ اُخـْرِجـَتْ لِلنـّاسِ» و آيـه اى كـه خداى مـتـعـال ديـگـران را سـفـارش مـى كـنـد بـه آنـهـا اقـتـداء کنند و از روش آنها پیروی نمایند: «و من یشاقق الرسول من بعد ما تبین له الهدی و یتبع غـَيـرَ سـَبيلِ الْمُؤْمِنينَ نُوَلِّهِ ما تَوَلّى» كسى كه بعد از آشكار شدن حق، با پيامبر مخالفت كند، و از راهى جز راه مؤ منان پيروى نمايد ما او را به همان راه كه مى رود مى بريم.
و پـيـامـبـر اسلام (ص) نيز به اصحاب فرمود: نَضَّرَ اللّهُ اِمْرَءاً سَمِعَ مَقالَتى فَحَفِظَها وَ وَعاها حتّى یبلغها غیره و در خطبه غدیریه فرمود: «فلیُبَلِّغ الشاهدُ منکم الغائب» کسی از شما که حاضر است بايد به فرد غايب برساند. اين كه پيامبر(ص) آنها را براى بيان احكام و معارف به مناطق دیگر می فرستاد نیز نشانه اعتماد حضرت به صحابه و بیانگر عدالت آنها شمرده شده است.
امـّا هـمانطور كه واضح است هيچ يك از اين آيات و روايات عدالت همه صحابه را به طور يكجا تـاءيـيـد نـمـى كـنـد بـلكـه مـؤ مـنـيـنِ از آنـهـا را عـادل مـى دانـد و بـر هـمـيـن اسـاس مـكـتـب اهل بيت (ع) صحابه اى را عادل مى داند كه معصيت كبيره اى مرتكب نشود و ايمان داشته باشد و صـحـابـه مرتد و فاسق را از جرگه عدول خارج داشته و هرگز از مصاديق اين آيات و روايات نمى شمارد.
2 ـ اجـتـهـاد صـحـابـه: اهـل سنّت پس از اينكه عدالت همه صحابه را پذيرفت، براى توجيه اشـتـباه و خيانت برخى از اصحاب، به نحوى كه با عدالت آنها منافات نداشته باشد، مجبور شد اجتهاد و استنباط حكم شرعى را، براى همه آنها ثابت بداند. مثلاً در توجيه خيانت اصحاب در جـنـگ جـمل كه اوّلين جنگ داخلى را در جهان اسلام پديد آوردند و يا جنايت خالد در كشتن مالك بن نـويـره و تـجـاوز بـه همسر او، گفتند اجتهاد كردند. و براى مجتهد خطاكار يك ثواب بيش نيست و هيچ يك از آنها كارى كه منافات با عدالتشان باشد مرتكب نشده اند.
شـوكـانـى مـى نـويـسد: وَ اَمّا ما وَقَعَ بَيْنَهُمْ مِنَ الْحُرُوبِ وَالْفِتَنِ، فَتِلْكَ اُمُورٌ مَبْنيَّةٌ عَلىَ اجْتِهادِهِمْ، وَ كُلُّ مُجْتَهِدٍ مُصيبٍ، مَاءْجُورٌ وَالُْمخْطِى ءُ مَعْذُورٌ، بَلْ مَاءْجُورٌ امّا جنگها و فتنه هايى كه بين اصحاب رخ داده، امورى است كه مبتنى بر اجتهادشان بوده و هر مجتهدی که با اجتهادش به واقع رسید ماجور است و اگر خطا کرد معذور بلکه او هم ماءجور است .
ایشان بـراى تـوجيه مخالفت صريح برخى از صحابه با كتاب و سنّت، گفتند: فتواى صحابه خـود سـنـّت اسـت همان طور كه پيامبر اجتهاد مى كرد و فتوا مى داد آنها نيز براساس اجتهاد فتوا داده اند. مؤ يّد اين مطلب سخن عبدالرّحمن بن عوف در شوراى شش نفره مى باشد كه به على (ع) گـفـت اگـر قـبـول كـنـى بـه كـتـاب خـدا و سـنـت پـيـامـبـر (ص) و سـيـره شـيـخـيـن عـمـل كـنـى بـا تـو بـيـعـت مـى كـنـيـم حـضـرت (ع) پـيـشـنـهـاد او را قبول نكرد و فرمود: اَسيرُ فيكُمْ بِكِتابِ اللّهِ وَ سُنَّةَ نَبِيِّهِ ما اِسْتَطَعْتُ امّا عثمان پيشنهاد عبدالرحمن را پذيرفت .
هـنـگـامى كه عثمان خلافت را به دست گرفت گفت : حقّى كه شما به گردن من داريد اینست که به کتاب خدا، سنت پیامبر، آنچه که اصحاب بر آن اجتماع کرده اند و چيزهايى كه اهل خير سنّت خواهند شمرد عمل كنم.
از سـوى ديـگـر عـصـمـت پـيـامـبـر اسلام (ص) را مخدوش نمودند و گفتند ممكن است در واقعه اى پـيـامـبـر (ص) در اجـتـهـاد خـود دچـار خـطـا يا دچار فراموشى شود و اصحاب آن را تصحيح كنند همان طور كه در جريان جنگ بدر و فديه گرفتن از اسرا و آيه حجاب، عمر كار پيامبر (ص) را اصلاح كرد.
خـلفـا بـا ايـن شـگـرد تـوانستند در احكام الهى دخل و تصرّف كنند و كتاب و سنّت را براساس مصالح شخصى توجيه؛ و آشكارا با آنها مخالفت نمايند.
بـا تـوجـّه بـه ايـن مـطـالب، بـدعـت هـايـى كـه از ناحيه حكّام در اسلام به وجود آمد و اسلام را دگرگون ساخت چندان دور از انتظار نيست.
کشتن مالک بن نویره
مالک بن نویره صحابی پیامبر (ص) و عامل و کارگزار آن حضرت بود. وی مردی شجاع و شاعر و رئیس بخشی از قبیله بنی تمیم بود؛ مالک صدقاتی را که جمع کرده بود، پس از وفات پیامبر (ص)، به مدینه نفرستاد و به صاحبان آنها بازگرداند و این شعر را خواند:
فقلت خذوا اموالکم غیر خائف و لا ناظر فی ما یجیء من الغد
فان قام بالدین المحقق قائم اطعنا و قلنا الدین دین محمد
گفتم، بدون ترس و نگرانی از حوادث آینده، اموالتان را بگیرید؛ چنانچه برای دین به پا ایستاده کسی قیام کند، از وی اطاعت نموده، می گوییم دین، دین محمد (ص) است.
همه مورخان از جمله طبری، ابن اثیر و یعقوبی، همه به این داستان اشاره کرده اند که: ابوبکر، خالد بن ولید را با لشکری به طرف قبایلی فرستاد که پس از رحلت پیامبر (ص) با وی بیعت نکرده بودند یا زکات به گماشتگان او نمی دادند تا آنها را مجبور به پرداخت زکات کنند. عمر به ابوبکر گفت: اکنون در این کار اندکی صبر کن. ابوبکر گفت: «نه، به خدا قسم،اگر یک مهار شتر را که به پیامبر (ص) می دادند به من ندهند، من با آنها می جنگم». خالد بن ولید را با لشکری به جنگ آنان فرستاد به سرزمینی که مالک بن نویره در آن بود «بُطاح» می گفتند. ابوقَتاده صحابی روایت می کند:
به آن سرزمین شبیخون زدند (در صورتی که پیامبر (ص) هرگز شبیخون نمی زد) چون لشکریان شبانه آنها را احاطه کردند، قبیله مالک به وحشت افتادند. سلاح جنگ بر تن کردند و آمدند برای مقابله. ابوقتاده می گوید: به آنها گفتیم که ما مسلمانیم . آنها در جواب گفتند: ما هم مسلمانیم. فرمانده لشکر به آنها گفت: پس چرا سلاح برداشته اید؟ گفتند: چرا شما سلاح برداشته اید؟ ابوقتاده می گوید: ما گفتیم اگر شما راست می گویید سلاح خود را بر زمین بگذارید. آنها سلاح را بر زمین گذاشتند. سپس ما نماز خواندیم و آنها هم با ما نماز خواندند.
در روایت دیگر آمده است: همین که اسلحه را بر زمین گذاشتند، دست مردان آنها را بستند و آنها را مانند اسیر به نزد خالد بردند. همسر مالک همراه او بود. در آنجا ابوقتاده و عبد الله بن عمر نزد خالد شهادت دادند که اینها مسلمان هستند و ما دیدیم که نماز خواندند. تمام مورخان نوشته اند که همسر مالک، که همراهش بود، بسیار زیبا بود. خالد به ضَِرار بن اَزوَر، رو کرد و گفت: گردن مالک را بزن! مالک، با اشاره به همسرش، گفت: این زن من را به کشتن داد. خالد گفت: خدا تو را کشت، چون از اسلام بازگشتی. مالک گفت: من مسلمانم و پای بند اسلام. خالد به ضرار گفت: گردنش را بزن. او نیز گردن مالک را زد سایر مسلمانان را هم کشتند و خالد، همان شب با همسر مالک همبستر شد!
ابوقتاده از آنجا به مدینه بازگشت و گزارش حادثه را به ابوبکر داد و سوگند یاد کرد که دیگر زیر لوای خالد به جهاد نرود، زیرا او مالک را، که مسلمان بود، کشته است. عمر به ابوبکر گفت: خالد زنا کرده است و باید سنگسار شود. ابوبکر گفت: من او را سنگسار نخواهم کرد، زیرا او اجتهاد کرده، هر چند که در اجتهاد خطا کرده است. عمر گفت: او قاتل است و یک مسلمان را کشته است، باید او را قصاص کنی. ابوبکر گفت: من هرگز او را نخواهم کشت؛ او در اجتهادش به خطا رفته است. عمر گفت: لااقل او را از کار بر کنار کن (تا سرلشکر نباشد). ابوبکر گفت : من هرگز شمشیری را که خدا برای آنها از نیام کشیده در نیام نخواهم کرد. لقب «سیف الله» برای خالد از اینجا پیدا شد. بعد که خالد به مدینه آمد، باز هم عمر نسبت به او، در مسجد مدینه، شدت عمل نشان داد. خالد نزد ابوبکر رفت و عذر خواهی کرد، و او عذر خواهی خالد را پذیرفت و خالد بازگشت و به عمر پرخاش کرد.
این بود نمونه ای از روش دار و دسته خلافت با مخالفان بیعت در خارج از مدینه.
نمونه ای دیگر:
عامل ابوبکر در یمن، زیاد بن لَبید، صدقات را جمع کرده بود. و در آن موقع، از شترداران شتر می گرفتند. در بین این صدقات یک بچه شتر بود. مالک بچه شتر، که نوجوانی بود، به عامل ابوبکر گفت: من به این بچه شتر علاقه دارم؛ آن را از من نگیرید؛ در عوض آن، یک شتر می دهم. عامل ابوبکر گفت: خیر، این جزو صدقات رفته است و نمی شود آن را باز گرفت. نوجوان به رئیس قبیله حارثة بن سُراقه شکایت کرد. حارثه به عامل ابوبکر گفت: این نوجوان بچه شترش را دوست می دارد، به جای آن، یک شتر بگیر، گفت: خیر. در اینجا گفت و گو بالا گرفت و منجر به درگیری شد. اهل شهر «دَبا» نیز چون از این واقعه با خبر شدند عامل ابوبکر را از شهر بیرون کردند. زیاد بن لبید به کمک عشایر دیگر شهر دبا را محاصره کرد اینها و آن مخالف اولی به اتفاق هم با لشکر عامل ابوبکر جنگیدند ولی هر دو شکست خوردند. اهل دبا حصن و حصار داشته و به داخل حصارشان پناه بردند ولی باز هم شکست خوردند. سرانجام به عامل ابوبکر گفتند: ما زکات می دهیم و تسلیم می شویم. عامل ابوبکر گفت: به شرطی از شما می گذرم که اقرار کنید که ما بر حق هستیم و شما بر باطل و کشته ما در بهشت است و کشته شما در جهنم. و هر حکمی که درباره شما صادر کنیم بپذیرید. آنها هم ناگزیر پذیرفتند. پس به آنان فرمان داد از شهرشان بدون سلاح خارج شوند. آنان نیز خارج شدند. آن گاه لشکریان وارد شهر شدند؛ بزرگان آنها را یک یک گردن زدند و زنان و کودکانشان را به اسارت بردند و اموال شان را به غنیمت گرفتند و برای ابوبکر به مدینه فرستادند. سپس از آنجا به قبیله «کنده» حمله کردند. اشراف قبیله را سر بریدند و باقی را به مدینه فرستادند. ابوبکر می¬خواست مردان شان را گردن بزند و زنانشان را به عنوان برده بگیرد. عمر نگذاشت این اسیران تا زمان عمر به اسارت ماندند؛ عمر آنها را آزاد کرد و به قبیله شان بازگردانید.
دستگاه خلافت، درباره مخالفان خود فرقی بین مسلمان و مرتد نمی¬گذاشت و با همه به یک روش عمل می¬کرد همان روش اعراب جاهلی، در جاهلیت وقتی نبرد می¬کردند و غالب می¬شدند، مردان را به غلامی و زنان را به کنیزی می¬گرفتند و اموال را به غارت می¬بردند. باری حکومت همه این افراد را مرتد نامید، و در کتابهای تاریخ هم تا به امروز از آنان به عنوان مرتد نام می¬بردند.
کشتن سعد بن عباده
عمر پس از اینکه به خلافت رسید، روزی سعد بن عباده را در یکی از کوچه های مدینه دید؛ رو به او کرد و گفت: هان ای سعد! سعد هم بلافاصله پاسخ داد: هان ای عمر! خلیفه پرسید: تو نبودی که چنین می¬گفتی؟ سعد گفت: آری، من گفتم و حالا این حکومت به تو رسید. به خدا قسم که رفیقت را بیشتر از تو دوست می¬داشتم. به خدا که از همسایگی تو بیزارم. عمر گفت: هر کس که از همسایه اش خوشش نیاد، جا عوض می¬کند! سعد گفت: از این امر غافل نیستم؛ به همسایگی کسی می¬روم که از تو بهتر باشد.
دیری نگذشت که سعد، در همان اوایل خلافت عمر، راهی دیار شام شد که قبایل یمانی ها در آنجا بودند.
بلاذری در کتاب انساب الاشراف خود می¬نویسد: سعد بن عباده با ابوبکر بیعت نکرد و به شام رفت. عمر مردی را در پی سعد به شام فرستاد و به او گفت: سعد را به بیعت وادار کن و هر ترفند و حیله ای که می¬توانی به کار گیر، اما اگر کارگر نیفتاد و سعد زیربار بیعت نرفت، با یاری خدا او را بکش!
آن مرد رو به شام نهاد و سعد را در حُوارین دیدار کرد. و بی درنگ موضوع بیعت را مطرح نمود و از او خواست که بیعت کند. سعد در پاسخ فرستاده عمر گفت: با مردی از قریش بیعت نمی¬کنم. فرستاده او را به مرگ تهدید کرد و گفت: اگر بیعت نکنی تو را می¬کشم.
سعد جواب داد: حتی اگر قصد جانم را بکنی! فرستاده چون پافشاری او را دید گفت: مگر تو از هماهنگی با این امت بیرونی؟ سعد گفت: در موضوع بیعت آری، حساب من از دیگران جدا است! فرستاده عمر، با شنیدن پاسخ قطعی سعد، تیری به قلب سعد زد که رگ حیاتش را از هم گسیخت.
در کتاب تبصرة العوام آمده است: آنها محمد بن مَسلَمه انصاری را به این کار مامور کرده بودند. محمد نیز به شام رفت و سعد بن عباده را با تیری از پای درآورد.
نیز گفته اند که خالد بن ولید، در همان هنگام، در شام بود و محمد بن مَسلَمه را در کشتن سعد یاری داد.
مسعودی در مروج الذهب می گوید: سعد بن عباده بیعت نکرد، از مدینه بیرون شد و رو به شام نهاد و در آنجا به سال پانزدهم هجری کشته شد.
همچنین ابن عَبدِ ربِّه می گوید: سعد بن عباده را در حالی یافتند که تیری در قلبش نشسته و از دنیا رفته بود. و شایع کردن که چون سعد ایستاده بول می¬کرد، جنیان دو تیر به قلبش زدند و این شعر را خواندند:
قد قَتَلنا سید الخزرج سعد بن عباده و رَمَیناه بسهمین فلم نُخطئ فؤادَه.
سید خزرج، سعد بن عباده را کشتیم دو تیر به او زدیم که درست بر قلبش نشست و یکی از انصار در پاسخ این یاوه گویی دو بیت زیر را سرود:
یقولون سعداً شَقَّت الجنُّ بطنَه الا رُبما حَقَّقت فِعلَک بالغَدر
و ما ذنبُ سعدٍ اَنَّه بال قائماً و لکنَّ سعداً لم یُبایع ابابکرٍ
می¬گویند که جنیان شکم سعد را پاره کردند. آگاه باش که، چه بسا کار خود را با نیرنگ انجام داده باشی. گناه سعد این نبود که ایستاده بول کرد؛ گناهش این بود که با ابوبکر بیعت نکرد.
به این ترتیب، دفتر زندگی سعد بن عباده بسته شد. ولی، از آنجا که کشته شدن چنین شخصیت یکدنده و مخالف بی باکی از سوی حکومت و زمامداران وقت سوال برانگیز و از حوادثی بود که مورخان نوشتن و بازگویی ماجرای آن را خوش نداشته اند. جمعی از آنان از کنار این حادثه بزرگ با بی اعتنایی گذاشته اند و آن را نادیده گرفته اند.
اما این مورخان با طرح چنین مساله ای خرافی نگفته اند که علت کینه شدید و دشمنی جنیان با سعد چه بوده است؟! و چرا در میان آن همه اصحاب، از مهاجر و انصار، تیرهای جانکاه آنان تنها قلب سعد را نشانه گرفته است!
تبعیض نژادی:
تبعیض نژادی بدین معناست که براساس نژاد یا رنگ پوست و یا قومیت به کسی امتیازی داده شود و بر همین مبنا به دیگران ظلم شود یا از آن امتیاز محروم و ممنوع شوند. تبعیض نژادی امری زشت و ناپسند است که فطرت انسانی آن را رد و عقل خرد آن را محکوم می-کند.
اسلام و تبعیض نژادی:
قرآن به صراحت و روشنی نشان می¬دهد که ساحت اسلام از هرگونه پیرایه، «قومیت و نژاد» مبراست. اسلام به عنوان یک ایدئولوژی انسانی از روز نخست با فرهنگ تبعیض نژادی و قومی مبارزه کرد و فرمود: ملاک برتری نزد خداوند متعال تقوا و پرهیزکاری است.
پیامبر در حجة الوداع اعلام کرد: هیچ عربی را بر غیر عرب برتری و فضیلتی نیست جز به تقوا و پرهیزکاری. و روز فتح مکه فرمود: «ای مردم ! خداوند کبر و نخوت جاهلیت و فخر فروشی با پدران را از میان شما برداشت آگاه باشید که شما از «آدم» هستید و آدم ازگل بود، همانا بهترین بندگان خدا بنده ای است که از او پروا کند… پس هر کس کردارش او را به جایی نرساند حسب و نسبش او را (به جایی) نمی¬رساند…».
یاران نزدیک پیامبر(ص) از ملیت های گوناگون بودند: سلمان فارسی، بلال حبشی، ابوذر غفاری، حذیفه بن یمان و…
خلیفه دوم و تبعیض نژادی:
در عصر خلیفه دوم بر خلاف نص صریح قرآن و سنت رسول الله(ص) سیاست تبعیض نژادی بنیان نهاده شد و در تدابیر احکام، مقررات و مواضعی که در شرایط و مناسبتها حالات مختلف داشت حقوق غیر عرب پایمال گردید و عرب بر عجم تفضیل و برتری یافت. و اعراب نیز برخی بر برخی دیگر برتری پیدا کردند. این سیاست پیامدهای بسیار بدی در جهان اسلام به بار آورد که یکی از آنها گرایش مسلمانان به دنیا و به وجود آمدن اختلاف طبقاتی در بین آنان می¬باشد. ابن ابی الحدید می¬نویسد: عمر در پرداخت اموال به مسلمانان قانون مساوات عصر پیامبر را نقض کرد او سابقین در اسلام را بر مسلمانان دیگر، مهاجرین از قریش را بر غیر قریش، مهاجرین را بر همه انصار و عرب را بر عجم و غیر برده را بر بردگان ترجیح و برتری داد.
این سیاست عمر را امویان دقیقاً به اجرا در آوردند و تا قرن ها آثار و نتایج آن استمرار یافت. نصوص تاریخی این جنبه از سیاست عمر را که مظاهر مختلفی داشت روشن می سازد:
الف ـ تحریم مدینه بر غیر عرب:
عمر نمی¬گذاشت احدی از عجم وارد مدینه شود… لذا بین او و ابن عباس بدین خاطر که ابن عباس و پدرش دوست داشتند غیر عرب در مدینه بسیار باشند مشاجره ای درگرفت. ابن عباس به او گفت: اگر بخواهی آنها را بکشیم؟ عمر گفت: دروغ می گویی! بعد از آن که به زبان شما سخن گفتند و به جانب قبله شما نماز خواندند و حج شما را به جای آوردند؟!
ب ـ عدم قصاص عرب در مقابل عجم:
«عبادة بن صامت» از مردی نبطی خواست چهار پای او را نگه دارد اما او سر باز زد. عباده او را زد و سرش را زخمی کرد. عمر خواست از او قصاص کند «زید بن ثابت» به او گفت: آیا در مقابل برده ای از برادرت قصاص می¬کنی؟ عمر نیز قصاص نکرد و به دیه حکم کرد.
ج ـ تبعیض در تقسیم اموال:
عمر در تقسیم بیت المال عرب را بر عجم و قرشی را بر غیر قرشی تفضیل و برتری بخشید. او مردم را براساس حسب و نسبشان به ترتیب ثبت نام کرده بود و بعد از اتمام اسامی آنها عجم را نوشته بود.
عمر حتی در مورد زنان پیامبر (ص) سیاست تبعیض را اجرا کرد: به جویریه شش هزار درهم داد و به عایشه دوازده هزار درهم پرداخت نمود و گفت: زنی اسیر را در ردیف دختر ابوبکر صدیق قرار نمی¬دهیم.
د ـ هم کفو نبودن عجم با عرب:
عمر با انگیزه تحقیر عجم و برتری بخشیدن عرب، تزویج زنان عرب بر غیر عرب را ممنوع کرد. این سیاست چنان اجرا شد که بین موالی و همسران عرب آنان جدایی افکند. این سیاست عمر در فقه اهل سنت نیز منعکس گردید. حنفیان گفته اند: قریشی ها کفو یکدیگرند و آن دسته از موالی که پدر و مادر مسلمان داشته باشند کفو یکدیگرند و برخی از شافیعه فتوا داده اند به این که عجم کفو عرب نیست و ابو حنیفه و یاران او گفته اند: زن قرشی جز به مرد قرشی و زن عرب جز به مرد عرب تزویج نمی¬شود.
هـ ـ قلع و قمع عجم:
معاویه خطاب به زیاد می¬نویسد: وقتی نامه ام به دستت رسید عجم ها را ذلیل کن و به آنان اهانت نما و آنان را تار و مار و آواره کن. از آنان کمک مگیر و هیچ حاجتی برای آنان انجام مده به خدا سوگند، تو فرزند ابوسفیانی، برادرم، تو نزد من راستگویی. تو همان کسی هستی که نامه عمر را بر اشعری در بصره خواندی… و او پس از شنیدن پیام عمر، ابن ابی معیط را با طنابی به طول پنج وجب فرستاده و گفت: «هر کس از اهل بصره پیش آمد اندازه بگیر هر کس از غلام ها و مسلمانان عجم را دیدی که به پنج وجب می¬رسد او را پیش آور و گردنش را بزن.» اما تو ابو موسی را از تصمیمش منصرف کردی و این کار را از روی تعصبی که نسبت به غلامان داشتی انجام داده ای چون آن روز گمان می¬کردی که یک بنده ثقفی هستی! و نزد عمر رفتی و با اصرار او را از تصمیمش برگرداندی و او را از تفرقه مردم ترساندی. ای برادر من! اگر تو عمر را از انجام آن کار باز نمی¬داشتی و سنت او جاری می¬گشت، خدا آنها را قلع و قمع می¬کرد. و ریشه شان را می¬کند. و آن گاه خلفای پس از او آن روش را ادامه می¬دادند. تا اینکه احدی از آنها باقی نمی ماند…
و ـ مقررات سیاست تبعیض نژادی:
معاویه به زیاد نوشت: به موالی و کسانی که از عجم اسلام آورده اند نظر افکن و مطابق سنت عمر بن خطاب با آنها رفتار کن که ذلت و خواری آنها در این است. عرب از آنها زن به همسری بگیرد و آنها از عرب زن نگیرند؛ عرب از آنها ارث ببرد و آنها از عرب ارث نبرند؛ مقرری و ارزاقشان را اندک بده؛ در جنگ ها جلو انداخته شوند تا راه هموار کنند و درخت ها را قطع نمایند؛ احدی از آنها در نمازی بر عرب امامت نکند؛ در حضور عرب کسی از آنها در صف اول قرار نگیرد مگر آنکه (عرب اندک باشد) و صف را تکمیل کنند؛ احدی از آنها را بر سر حدی از سرحدات یا شهری از شهرها به ولایت مگمار؛ احدی از آنها سمت قضاء را متصدی نشود و کسی از آنها حکم و فتوا ندهد. این است سنت و روش عمر در مورد آنها…
به هر حال سیاست تبعیض نژادی خلیفه دوم در عصر امویان نیز دنبال شد و پیامدهای بسیار مخربی از خود به جای گذاشت.
البته عمر در روزهای آخر حکومت خود از این تبعیضاتی که قائل شده بود پشیمان شد و اعلام کرد: «و ان عشت هذا السنة ساویت بین الناس فلم افضل احمر علی اسود، و لا عربیا علی عجمی، و صنعت کما صنع رسول الله و ابوبکر» اما قبل از اصلاح این وضع، کشته شد.
تحریم متعه زنان و متعه حج
خداوند متعال متعه زنان را بر مسلمانان مباح دانست و فرمود: «فما استمتعتم به منهن فاتوهن اجورهن فریضة و لاجناح علیکم فیما تراضیتم به من بعد الفریضة ان الله کان علیما حکیما». و زنانی را که متعه (ازدواج موقت) می¬کنید، واجب است مهر آنها را بپردازید و گناهی بر شما نیست و در آنچه بعد از تعیین مهر، با یکدیگر توافق کرده اید، خداوند دانا و حکیم است.
این آیه شریفه در زمان پیامبر (ص) و ابوبکر عملاً تحقق یافت و مسلمانان زنان را به طور موقت به ازدواج در می¬آوردند. احمد امام حنبلی ها در جلد 4 ص 436 مسندش از عمران بن حصین چنین نقل کرده است: «وقتی آیه متعه نازل شد ما به آن عمل می¬کردیم و هرگز آیه ای که آن را نسخ کند نازل نشد و پیامبر (ص) هم نهی نفرمود تا از دنیا رفت».
اما وقتی خلیفه دوم زمام امور خلافت را به دست گرفت بالای منبر رفت و گفت: «سه چیز در زمان رسول خدا (ص) معمول و مرسوم بود که من از آنها نهی می¬کنم و هر کس مرتکب شود او را شکنجه و مجازات خواهم کرد. متعه زنان (ازدواج موقت) متعه حج و گفتن: حی علی خیر العمل.
این بدعت عمر پیامدهای سوئی در جامعه اسلام به جا گذارد به تعبیر ابن عباس: «لو لا نهی عمر لما احتاج الی الزنا الا شقی»؛ اگر عمر از متعه نهی نکرده بود کسی محتاج به زنا نمی¬شد مگر آدم بی آبرو و فرومایه. اما آنچه در اینجا مهم است این است که خلیفه دوم برخلاف قرآن کریم و سنت رسول خدا(ص) متعه زنان را تحریم نمود.
هم چنین قرآن کریم صریحاً جواز حج تمتع بعد از «عمره» را بیان فرمود و مسلمانان نیز در زمان حیات پیامبر(ص) به آن عمل کردند. خدای متعال می¬فرماید: «فمن تمتع بالعمرة الی الحج فما استیسر من الهدی فمن لم یجد فصیام ثلاثة ایام فی الحج و سبعة اذا رجعتم…» ؛ هر کس با ختم عمره حج را آغاز کند، آنچه از قربانی برای او میسر است (ذبح کند) و هر که نیافت، سه روز در ایام حج، و هفت روز هنگامی که باز می¬گردد روزه بگیرد.
این حج را متعه گفته اند زیرا بین احرام عمره و حج، شخص می¬تواند لذت ببرد و اکثر محرمات احرام برداشته می¬شود.
خلیفه دوم بر خلاف قرآن کریم و سنت پیامبر(ص) متعه حج را تحریم نمود. اهل سنت عذرهایی برای این بدعت خلیفه آورده اند که مرحوم علامه امینی با استدلال آنها را رد کرده است: عمر علاوه بر بدعت های مذکور بدعتهای دیگر نیز داشته است که برخی از آنها عبارتند از: تغییر اذان، تحقق طلاق سوم با یک طلاق، جاری نکردن حد شرب خمر، ترک نماز در حال جنابت و نبود آب برای غسل و لغو تیمم، تغییر قانون ارث و …
عکس العمل اهل بیت (ع) در مواجهه با سقیفه
تحصن در خانه حضرت زهرا (ع)
عمر می گوید: پس از اینکه خداوند پیامبرش را به سوی خود فراخواند، از گزارش هایی که به ما رسید یکی این بود که علی (ع) و زبیر و همراهانشان از ما بریده اند و در مقام مخالفت با ما در خانه حضرت فاطمه (ع) گرد آمده اند.
مورخان، در شمار کسانی که از بیعت با ابوبکر سرباز زدند و همراه با علی (ع) و زبیر در خانه حضرت فاطمه تحصن نموده اند، اشخاص زیر را نام برده اند: عباس بن عبد المطلب، عُتبَة بن ابی لهب، سلمان فارسی، ابوذر غِفاری، عمار بن یاسر، مقداد بن اَسود، بَراء بن عازِب، اُبی بن کعب، سعد بن ابی وقاص، طلحة بن عبید الله و گروهی از بنی هاشم و مهاجران و انصار.
موضوع خودداری علی (ع) و همراهان وی از بیعت با ابوبکر و تحصن در خانه حضرت زهرا (ع) در کتابهای سیره، تاریخ، صحاح، مسانید، ادب، کلام، و شرح حال و معاریف، به حد تواتر روایت شده است و تردیدی در صحت آن نیست. ولی چون نویسندگان کتابهای مذکور خوش نداشتند از همه اتفاقاتی که بین متحصنان و حزب پیروز رخ داده پرده بردارند به جز آن مقدار که ناخودآگاه از قلمشان تراوش کرده چیزی به دست نداده اند. اکنون نمونه ای از همین مقدار را که سخن بلاذری درباره این رویداد مهم تاریخی است می آوریم: هنگامی که علی (ع) زیر بار بیعت با ابوبکر نرفت ابوبکر به عمر بن خطاب فرمان داد که علی را گرچه به زور، در محضر وی حاضر کند! عمر فرمان برد و در نتیجه بین او و علی سخنانی رد و بدل شد تا اینکه علی به او گفت: شتر خلافت را خوب بدوش که نیم آن سهم تو خواهد بود! به خدا سوگند، جوش و خروشی که امروز برای حکومت ابوبکر می زنی فقط برای آن است که فردا تو را بر دیگران مقدم داشته و خلافت را به تو بسپارد.
حمله به خانه فاطمه زهرا (ع)
مورخان نام کسانی را که بنا به فرمان ابوبکر به خانه فاطمه زهرا (ع) حمله کرده اند چنین آورده اند: عمر بن خطاب، خالد بن ولید، عبد الرحمان بن عوف، ثابت بن قیس بن شماس، زیاد بن لبید، محمد بن مَسلَمه، زید بن ثابت، سَلَمة بن سلامة بن وَقَش، سَلَمة بن اَسلَم، اُسَید بن حُضَیر …
در چگونگی حمله و ورود این اشخاص به خانه حضرت فاطمه زهرا (ع) و برخورد آنان با متحصنین چنین آمده است که: گروهی از مهاجران، از جمله علی (ع) و زبیر که از بیعت با ابوبکر سر باز زده بودند مسلح و خشمگین در خانه فاطمه بودند. به ابوبکر و عمر گزارش دادند که جمعی از مهاجران و انصار در خانه دختر رسول خدا پیرامون علی (ع) گرد آمدند و قصد دارند که برای خلافت با حضرت علی (ع) بیعت کنند. ابوبکر به عمر دستور داد که به خانه فاطمه رفته و آنان را از آن جا بیرون کند و اجتماعشان را پراکنده سازد و اگر مقاومت کردند با آنها بجنگد. عمر در اجرای فرمان ابوبکر در حالیکه شعله ای از آتش در دست داشت و تصمیم گرفت که خانه را به آتش بکشد رو به خانه فاطمه (ع) نهاد. چون فاطمه (ع) به پشت در آمد روی به عمر کرد و گفت: ای پسر خطاب آمده ای خانه ما را آتش بزنی؟ عمر پاسخ داد: آری، مگر اینکه با امت همراه شوی و با ابوبکر بیعت کنی.
در کتاب الامامة و السیاسة آمده است: عمر آمد و علی (ع) و دیگر کسانی را که در خانه وی بودند صدا کرد که بیرون بیایند، ولی قبول نکردند. عمر گفت: قسم به خدایی که جانم در دست اوست، بیرون می آیید یا خانه را با هرکس در اوست آتش می زنم. به عمر گفتند: فاطمه (س) در خانه است. گفت: باشد، خانه را آتش می زنم.
یعقوبی در تاریخ خود آورده است:
آنها به همراه گروهی به خانه علی (ع) حمله بردند… در این گیر و دار، شمشیر علی (ع) شکست و مهاجمان جرأت و جسارت ورود به خانه علی (ع) را پیدا کردند و وارد آنجا شدند.
طبری نیز در تاریخ خود می نویسد: عمر به خانه علی (ع) رو آورد، در حالی که طلحه و زبیر و گروهی از مهاجران در آنجا متحصن بودند. زبیر (پسر عمه علی (ع)) با شمشیر کشیده به مقابله او شتافت ولی پایش لغزید و شمشیر از دستش بر زمین افتاد. پس مهاجمان حمله بردند و او را دستگیر کردند.
پس این شبهه که امروزه مطرح می کنند که خانه های زمان پیامبر (ص) در نداشت که عمر در خانه حضرت زهرا (س) را آتش بزند صحیح نیست. با توجه به آنچه از کتابهای معتبر مکتب خلفا نقل شد و بنا به اعتراف خود خلفا، از جمله عمر و ابوبکر، آنها در خانه حضرت زهرا (س) را آتش زدند و به زور وارد آن شدند. به دو دلیل در این باره اشاره می کنیم:
1) ابوبکر در بستر مرگ:
ابوبکر در بستر مرگ گفت: أمّا اَنّی لا آسَی علی شیءٍ من الدنیا الّا علی ثلاث فعلتهنَّ وَدِدتُ انّی ترکتهنّ… فأمّا الثلاث اللّاتی وَدِدتُ انّی ترَکتُهُنَّ فَوَدِدتُ اَنّی لم اکشف بیت فاطمةَ (س) عن شیءٍ و ان کانوا قد غَلَّقوهُ علی الحربَ… ؛ من بر هیچ چیز دنیا متأثر و اندوهناک نیستم مگر به سه کاری که کرده ام و ای کاش آن کارها را نکرده بودم… ای کاش هرگز در خانه فاطمه را نگشوده بودم گرچه برای جنگ و ستیز با من آن را بسته بودند.
یعقوبی سخن ابوبکر را در این باره در تاریخ خود چنین آورده است: ای کاش من در خانه فاطمه دختر پیامبر را نگشوده بودم و مردان را به خانه او نریخته بودم گرچه در آن خانه به منظور جنگ با من بسته شده بود.
داستان سوزاندن در خانه حضرت زهرا به قدری مشهور بوده که پس از گذشت سالها از این ماجرا وقتی عبدالله بن زبیر در مکه بر بنی هاشم سخت گرفت تا به حکومت و فرمانروایی وی گردن نهند چون ایشان زیر بار نرفتند و با او بیعت نکردند دستور داد تا آنان را در دره ای حبس کرده و هیزم فراوانی در برابر دره روی هم انباشتند تا همه آنان را به آتش بسوزانند. عروه برادر عبدالله بن زبیر در توجیه عمل برادرش به کار عمر در آتش بردن به در خانه فاطمه در داستان بیعت ابوبکر استناد کرد و گفت: برادرم این کار را فقط برای جلوگیری از اختلاف مسلمین انجام داده هم چنانکه پیش از او نیز عمر بن خطاب همین کار را با بنی هاشم کرد.
برخورد با علی (ع)
ابوبکر جوهری نقل کرده است که علی (ع) در آن هنگام که ناخواسته به مسجد برده می شد تا با ابوبکر بیعت کند می فرمود: «أنا عبدُالله و اخو رسول الله (ص)». یعنی: من بنده خدا و برادر پیامبر خدایم. سرانجام آن حضرت را به نزد ابوبکر بردند و به او پیشنهاد کردند که با وی بیعت کند. آن حضرت در پاسخ آنان فرمود: من به حکومت و فرمانروایی از شما سزاوارترم. پس، با شما بیعت نمی کنم؛ این شمایید که باید با من بیعت کنید. شما این حکومت را به استناد خویشاوندیتان با پیامبر از انصار گرفتید آنان هم زمام حکومت را به همین دلیل در اختیار شما نهادند. من نیز همان دلیل شما در برابر انصار را برای خودتان می آورم. پس اگر از هوای نفستان پیروی نمی کنید و از خدا می ترسید درباره ما اهل بیت به انصاف رفتار نمایید و حق ما را در حکومت و زمامداری به رسمیت بشناسید وگرنه وبال این ستم که دانسته بر ما روا داشته اید گریبانگیرتان خواهد شد.
عمر گفت: آزاد نمی شوی مگر اینکه بیعت کنی. علی (ع) پاسخ داد: ای عمر شیری را می دوشی که نیمی از آن سهم تو خواهد بود. اساس حکومت ابوبکر را امروز محکم گردان تا فردا به تو بسپارد. به خدا سوگند نه سخن تو را می پذیرم و نه از ابوبکر پیروی می کنم.
ابوبکر گفت: اگر با من بیعت نکنی تو را به آن مجبور نمی کنم.
ابو عبیده جراح نیز چنین ادامه داد: ای ابوالحسن، تو جوانی و اینان پیرمردانی از خویشاوندان قریشی تو. نه تجربه ایشان را تو داری و نه آشنایی و تسلط آنان را بر امور. من ابوبکر را، برای به عهده گرفتن امری چنین مهم، از تو تواناتر و بردبارتر و واردتر می بینم. پس، تو هم با او موافقت کن و کار حکومت را به او واگذار، که اگر بمانی و عمری دراز یابی، برای احراز این مقام هم از نظر فضل و هم از لحاظ خویشاوندیت با رسول خدا (ص) و هم از جهت پیشقدمی ات در اسلام و کوشش هایت در راه استواری دین، از همگان شایسته تر خواهی بود.
علی (ع) فرمود: ای گروه مهاجران، خدای را در نظر گیرید و حکومت و فرمانروایی را از خانه محمد (ص) به خانه ها و قبیله های خود مبرید و خانواده اش را از مقام و منزلتی را که در میان مردم دارند برکنار مدارید و حقش را پایمال مکنید. به خدا سوگند ای مهاجران ما اهل بیت پیامبر (ص) مادام که در میان ما خواننده قرآن و دانا به امور دین و آشنا به سنت پیامبر (ص) و آگاه به امور رعیت وجود داشته باشد برای به دست گرفتن زمام امور این امت از شما سزاوارتریم. به خدا سوگند که همه این نشانه ها در ما جمع است پس از هوای نفستان پیروی نکنید که قدم به قدم از مسیر حق دورتر خواهید شد.
بشیر بن سعد با شنیدن سخنان امام رو به آن حضرت کرد و گفت: اگر انصار پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنند این سخنان را از تو شنیده بودند در پذیرش حکومت و فرمانروایی تو حتی دو نفرشان با یکدیگر اختلاف نمی کردند؛ اما چه می توان کرد که آنان با ابوبکر بیعت کرده و کار از کار گذشته است! باری علی (ع) در آن وقت بیعت نکرد و به خانه خود بازگشت.
همچنین ابوبکر جوهری نقل کرده است: چون فاطمه دید که با علی (ع) و زبیر چه کرده اند بر در حجره خود ایستاد و رو به ابوبکر کرد و گفت: ای ابوبکر چه زود در مقام نیرنگ با خانواده پیامبر خدا بر آمدید! به خدا قسم که تا زنده ام با عمر سخن نخواهم گفت.
یعقوبی در تارخ خود می نویسد: فاطمه (ع) از خانه اش بیرون آمد و خطاب به مهاجمان گفت: از خانه ام بیرون بروید یا که به خداوند سوگند سرم را برهنه کرده و به خدا شکایت می برم. با شنیدن این تهدید مهاجمان آنجا را ترک کردند.
مسعودی در تاریخ خود می نویسد: چون کار بیعت با ابوبکر در سقیفه به پایان رسید و روز سه شنبه در مسجد با وی تجدید بیعت شد علی (ع) از خانه بیرون آمد و رو به ابوبکر کرد و فرمود: کارهای ما مسلمانان را تباه کردی و هیچ مشورتی نکردی و حق ما را نادیده گرفتی. ابوبکر پاسخ داد: آری، درست است، اما من از بروز فتنه و آشوب می ترسیدم.
یعقوبی می گوید: گروهی دور علی (ع) را گرفتند و خواستند با او بیعت کنند. حضرت به آنان فرمود: فردا صبح با سرهای تراشیده همین جا حاضر شوید. اما چون صبح شد از آن عده بجز سه نفر کسی حاضر نشد.
از آن پس علی (ع) شب هنگام فاطمه (ع) را بر چهارپایی می نشاند و به در خانه های انصار می برد و از آنان می خواست تا وی را در باز پس گرفتن حقش یاری دهند. فاطمه نیز آنان را به یاری علی (ع) می خواند. اما انصار در پاسخ ایشان می گفتند: ای دختر پیامبر خدا ما با ابوبکر بیعت کردیم و کار از کار گذشته است. اگر پسر عمویت برای به دست گرفتن زمام خلافت بر ابوبکر پیشی می گرفت البته ما ابوبکر را نمی پذیرفتیم.
علی (ع) در پاسخ آنان فرمود: آیا انتظار داشتید من جنازه پیامبر خدا را بدون غسل و کفن در خانه اش رها می کردم و برای بدست گرفتن خلافت با مردم درگیر می شدم؟!
فاطمه نیز اضافه کرد: ابوالحسن آنچه را که شایسته بود انجام داده است ولی مردم کاری کرده اند که سال ها بعد خدا به حسابشان خواهد رسید و باید جواب گوی آن باشند.
معاویه در نامه ای که برای علی (ع) فرستاده بود به همین موضوع اشاره دارد آنجا که می نویسد: دیروز را به خاطر می آورم که پرده نشین خانه ات فاطمه زهرا را بر چهارپایی می نشاندی و دست حسن و حسین را در دست می گرفتی در وقتی که با ابوبکر صدیق بیعت شده بود و هیچ یک از اهل بدر و پیشگامان اسلام را از دست ننهادی مگر که به یاری خود فراخواندی. با همسرت بر در خانه ایشان می رفتی و دو فرزندت را سند و برهان ارائه می کردی و آنان را در برابر صحابی پیامبر (ابوبکر) به یاری خود می خواندی. ولی بجز چهار یا پنج نفر کسی دعوتت را اجابت نکرد… سخنت را به ابوسفیان که تو را تحریک به قیام می کرد فراموش نکرده ام که گفتی: اگر چهل مرد با اراده و ثابت قدم می یافتم علیه آنان قیام می کردم.
روشنگری پیامبر (ص)
پیامبر برای هدایت مسلمانان پس از خود برنامه ریزی دقیقی فرمود که بهتر از این نمی شد. یکی از موارد این برنامه ریزی داستان نزول آیه تطهیر است. در این باره ام سلمه چنین روایت کرده است: روزی پیامبر در خانه ما بود که آثار رحمت الهی را دریافت. فرمود: اهل بیت مرا بگویید بیایند. پرسیدم: اهل بیت شما کیانند؟ فرمود: علی، فاطمه، حسن و حسین.
آن گاه که ایشان آمده اند پیامبر حسن و حسین را روی دو زانوی خود و علی و فاطمه را در جلو و پشت سر خود نشاند. پس کساء یمانی را از روی تخت برداشت و بر سر خود و آنان گسترد و فرمود: بار الها اینان اهل بیت من هستند در این هنگام این آیه نازل شد: «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا».
عرض کردم: یا رسول الله آیا من از اهل بیت شما نیستم؟ فرمود: تو بانوی خوبی هستی ولی از اهل بیت من نیستی بلکه از زوجات پیامبری.
پیامبر بعد از نزول این آیه روزی پنج بار به هنگام نماز به در خانه علی و فاطمه که در مسجد باز می شد می آمد و دست بر در می گذاشت و می فرمود: «السلام علیکم یا اهل البیت» و سپس آیه مذکور را تلاوت می کرد و آنان را به نماز جماعت فرا می خواند.
جنگ اقتصادی با اهل بیت (ع)
دستگاه خلافت، که برای بیعت گرفتن از قبایل خارج مدینه نیازمند لشکرکشی بود و نیز برای گذران سایر کارهایش، احتیاج به اموال و دارایی داشت. از طرف دیگر، آنهایی که داخل مدینه و اطراف حضرت امیر (ع) بودند، برای دستگاه خلافت خطرناک بودند. در واقع، خطر حقیقی اینجا بود. لذا، برای پراکنده کردن آنان، اموال اهل بیت (ع) را، که شامل فدک و سهم خمس و ارث پیامبر اکرم (ص) بود از ایشان گرفتند تا خاندان پیامبر (ص) فقیر شوند و مردم از گرد ایشان پراکنده شوند.
مصادر اموال پیامبر (ص) و چگونگی تملک آنها
به مصادر مالی پیامبر (ص) و اهل بیت (ع) از این دو آیه پی می بریم:
یکم) «ما أَفاءَ اللّهُ عَلى رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُرى فَلِلّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكينِ وَ ابْنِ السَّبيلِ». آنچه را که خداوند به پیامبرش، از اموال اهل این آبادی ها (کافران) داده است از آن خداوند و رسول خدا و خویشاوندان (او) و یتیمان و مسکینان و در راه ماندگان (از بنی هاشم) می باشند. و نام آن اموال در اصطلاح اسلامی (فیء ) است.
نمونه دیگری از مصداق «فیء» زمین های قبیله بنی نضیر بود. توضیح آن که در مدینه و اطراف آن سه قبیله از یهود سکنی گزیده بودند که عبارت بودند از: بنی نضیر، بنی قینقاع، بنی قُریظه. آنها بنا به بشارت هایی که در مکتب آسمانی خود راجع به پیامبر خاتم داشتند، در انتظار آن حضرت بودند و به مدینه آمده بودند تا به هنگام بعثت وی به یاریش برخیزند. ولی هنگامی که پیامبر (ص) رسالت خویش را آشکار کرد و به مدینه هجرت نمود، یهود به انکار پیامبریش قیام کردند گرچه او را به درستی شناخته بودند که همان پیامبر خاتم است ولی عهد را شکستند و در مقام نیرنگ برآمدند، تا با فرو افکندن سنگی از بام خانه ای که آن حضرت با ده تن از اصحابش، در پای دیوار آن به مذاکره نشسته بود، وی را از پای درآورند. خداوند پیامبرش را از طریق وحی، از این نیرنگ باخبر ساخت. حضرت به شتاب به مدینه آمد و به یهود فرمان داد که به دلیل پیمان شکنی و خیانتی که کرده بودند، آن منطقه را ترک کنند. بنی نضیر زیر بار نرفتند و در دژ خود متحصن شدند تا آن که پس از پانزده روز عاقبت تسلیم شدند و از قلعه خارج و به سوی خیبر و دیگر جاها کوچ کردند. خداوند آن چه را از اسلحه و زمین ها و نخلستان ها، بر جای گذاشته بودند به پیامبرش اختصاص داد. عمر روی به رسول خدا کرد و گفت: آیا خمس این غنایم را بر نمی گیری و باقی را میان مسلمانان قسمت نمی کنی؟ پیامبر (ص) فرمود: «چیزی را که خداوند (به موجب آیه هفت سوره حشر) تنها ویژه من ساخته است و برای مسلمانان دیگر سهمی در آن قرار نداده، میان آنان قسمت نمی کنم. واقدی و دیگران نوشته اند که: «رسول خدا (ص) از اموالی که از بنی نضیر به دست آورده و ویژه خودش بود بر خانواده اش انفاق می فرمود. و به هر کسی که می خواست از آن اموال می بخشید و به آن کسی که مایل نبود چیزی نمی داد. و اداره امور اموال بنی نضیر را به ابو رافع، آزاد کرده خویش سپرده بود.
در سال چهارم هجرت، رسول خدا (ص) به میل خود، بخشی از اراضی بنی نضیر را به ابوبکر، عمر بن خطاب، عبد الرحمن بن عوف، زبیر بن عوام، ابودُجانه، سهل بن حنیف، سماک بن خراشه ساعدی و دیگران بخشید.
این اموال حق پیامبر (ص) بود و حضرتش از آن، به خویشاوندان خود و نیز به یتیمان و مساکین (یعنی فقرا) و ابن السبیل از بنی هاشم انفاق می فرمود. (ابن السبیل به آن کسی گفته می شود که در شهر خودش دارایی دارد، ولی در سفر به دلیلی، مانند آن که پولش را دزد برده باشد، نیازمند کمک شده است).
دوم) «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْءٍ فَأَنَّ لِلّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبى وَ الْيَتامى وَ الْمَساكينِ وَ ابْنِ السَّبيلِ إِنْ كُنْتُمْ آمَنْتُمْ بِاللّهِ…». بدانید که هر گونه سود و بهره ای که به دست آورید، پنج یک آن برای خدا و پیامبر و نزدیکان و یتیمان و مسکینان و در راه ماندگان است، اگر به خدا ایمان دارید …
لذا، شیعیان هر چه سود می برند، یک پنجم آن را به عنوان خمس می پردازند.
سوم و چهارم و پنجم) سه قلعه از قلاع خیبر بود. خیبر مشتمل بر هفت یا هشت قلعه بوده است که سه قلعه آن از آن پیامبر (ص) بودند.
قاضی ماوردی و قاضی ابویعلی، در کتابهای الاحکام السلطانیة، آورده اند که: رسول خدا (ص) از قلعه های هشتگانه خیبر، سه دژ را به نامهای «الکتَبیة»، «الوَطیح» و «السُلالم» مالک گردید. به این ترتیب که «کتبیه» را به حساب خمس غنیمت برداشت و «وطیح» و «سلالم» از عطیه های الهی به حضرتش بود. زیرا پیغمبر خدا (ص) آنها را از طریق صلح و سازش گشوده بود. این سه قلعه که «فیء» و بخشایش خداوند و خمس غنایم جنگی آن حضرت بودند، خالصه شخص رسول خدا (ص) به حساب آمده اند.
در وفاء نیز آمده است: اهالی «وطیح» و «سلالم» با پیامبر خدا (ص) از در صلح درآمدند، این بود که آن دو جزء خالصه آن حضرت به حساب آمدند و «کتبیه» جزء خمس وی (ص) محسوب گردید. و این بدان سبب بود که قسمتهایی از قلاع خیبر از راه جنگ و غلبه و پاره ای از طریق مذاکره و صلح، به دست آمد.
ششم) فدک
فدک که از جمله حصون (قلعه های) خیبر بود. پس از اینکه پیامبر (ص) خیبر را گشود، و کار آنجا را یکسره کرد، اهالی فدک فرستاده ای به خدمت پیامبر (ص) فرستادند و با واگذاشتن نیمی از فدک به وی، پیشنهاد صلح و سازش دادند و خالصه رسول خدا (ص) بود، زیرا مسلمانان در تصرف آنجا، پای در رکاب نکرده، اسبی بر آن نتاخته بودند. این بود که پیغمبر (ص) محصولات آنجا را که به دست می آمد خود به مصرف می رسانید.
و چون آیه «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ» (اسراء/26) نازل گردید، رسول خدا (ص) دخترش فاطمه (ع) را طلبید و فدک را به او بخشید.
یاقوت حموی می نویسد: فدک قریه ای است در حجاز که از آنجا تا شهر مدینه دو یا سه روز راه است و در آن چشمه های جوشان و نخلستانهای فراوانی وجود دارد.
هفتم) وادی القری
قریه هایی که بین مدینه و شام بود وادی القری نامیده می شد. تعداد آنها هفتاد قریه (ده) بود و اهالی آنها همه یهودی بودند. آنها شورش کرده بودند و هنگامی که پیامبر (ص) آمد، تسلیم شدند و با آن حضرت قرار بستند که یک سوم محصول از آن خودشان و دو سوم آن از آن پیغمبر (ص) یا کسی باشد که آن حضرت به او واگذار می کند.
هشتم) زمین هایی را که آبگیر نبود، انصار به پیامبر بخشیدند. و همه ملک پیامبر (ص) بود.
شان نزول آیه «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ»
پیامبر (ص) از زمین هایی که داشت، به ابوبکر و عمر و عثمان و عایشه و حفصه بخشیده بود. و به دیگران نیز؛ به یکی از اصحابش در وادی القری گفت: بایست و تیرت را پرتاب کن؛ هر جا به زمین نشست، تا آنجا از آن توست.
اما پیامبر (ص) به حضرت زهرا (س) چیزی واگذار نفرموده بود در این باره این آیه نازل شد: «وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ» (اسراء/26) حق نزدیکانت را بده. آری حضرت خدیجه، مادر حضرت زهرا (س)، آن چه را که از مال دنیا داشت در راه اسلام داده بود؛ پس، از جانب خداوند در آیه وَ آتِ ذَا الْقُرْبى حَقَّهُ به پیامبر امر شد که در قبال آن فداکاری و ایثار، حق حضرت زهرا را بدهد. پیامبر (ص) نیز فدک را به حضرت زهرا بخشید.
رفتار خلفا با فدک
چنانکه گذشت، پیامبر (ص) از اموالی که داشت به مسلمانان واگذار کرده بود و آن اموال در تصرف آنان بود. حکم شرعی داریم که کسی که مالی در دست اوست، شرعا، مالک و صاحب آن است؛ این حکم به عنوان «قاعده ذوالید» نامیده می شود.
فدک را پیامبر (ص) به حضرت زهرا (س) بخشیده بود و آن حضرت (س) در آن تصرف کرده بود، لذا ذوالید بود. با این همه، ابوبکر، فدک را از آن حضرت گرفت حضرت زهرا (س) فرمود: «فدک را به من بازگردانید، زیرا پیامبر (ص) آن را به من بخشیده است». به آن حضرت گفتند: شاهد بیاور. ولی از کسان دیگر شاهد نخواستند! (یعنی کسانی که پیامبر، در زمان حیات خود، اموالی را بدیشان بخشیده بود) حضرت زهرا (س) ام ایمن را شاهد آورد.
مسعودی در این باره چنین نقل می کند: حضرت زهرا (س) علاوه بر علی (ع) و ام ایمن، حسنین را هم به عنوان شاهد آوردند و گواهی دادند و گفتند که پیامبر (ص) فدک را در زمان حیات خود به فاطمه (س) بخشیده است.
ابوبکر گفت: نمی شود! در شهادت دادن باید دو مرد یا یک مرد و دو زن باشند.
و بلاذری نیز می گوید: غلامی از غلامان پیامبر (ص) به نام رباح، نیز به حقیقت حضرت زهرا (س) گواهی داد.
در روایتی دیگر آمده است که خلیفه، پس از اقامه شهادت شهود، تصمیم گرفت که فدک را به حضرت زهرا (س) باز گرداند؛ پس در ورقه ای از پوست، قباله فدک را به نام حضرت زهرا (س) نوشت، لکن عمر سر رسید و مانع شد و قباله را پاره کرد.
غصب ارث پیامبر (ص)
ارث پیامبر (ص) را نیز از اهل بیت (ع) گرفتند. حضرت زهرا (س) به ابوبکر فرمود: «ارث من از پیامبر (ص) را بازگردان». ابوبکر گفت: اثاث خانه را می خواهی یا زمین های زراعی و باغ های پیامبر را؟ حضرت زهرا (س) فرمود: «هر دو را. من اینها را از پیامبر (ص) به ارث می برم، همچنان که دختران تو، بعد از مردنت، از تو ارث می برند.» ابوبکر گفت: به خدا قسم، پیامبر (ص) از من بهتر بود، شما هم از دختران من بهتر هستید، ولی چه کنم که پیامبر فرمود: از ما گروه انبیاء کسی ارث نمی برد؛ هر چه می گذاریم صدقه است.
خطبه حضرت زهرا (س) در مسجد
ده روز پس از وفات پیامبر (ص) آن گاه که فاطمه (س) همه شهود و دلایل خود را در مطالبه حقش ارائه کرد و ابوبکر از پذیرش آنها خودداری نمود و چیزی از ماترک رسول خدا (ص) و بخشش او را به وی باز پس نداد. آن بانو تصمیم گرفت که موضوع را در برابر همه مسلمانان مطرح کند و اصحاب و یاران پدرش را به یاری طلبد. از این رو، بنا به گفته محدثان و مورخان، رو به سوی مسجد پیامبر (ص) آورد. این موضوع در کتاب سقیفه ابوبکر جوهری بنا به روایت ابن ابی الحدید معتزلی و بلاغات النساء احمد ابن ابی طیفور بغدادی آمده است. ما سخن ابوبکر جوهری را می آوریم که گفته است:
وقتی فاطمه دریافت که ابوبکر تصمیم دارد که فدک را به او باز پس ندهد، روسری خود را بر سر کشید و چادری بر خود پیچید و به میان گروهی از زنان از بستگانش، در حالی که دامن پیراهنش پاهای شریفش را پوشانده بود و همچون پیامبر (ص) قدم بر می داشت، به مسجد درآمد و بر ابوبکر که در میان گروهی فشرده از مهاجر و انصار و دیگران نشسته بود، وارد شد. پس، پرده ای پیش رویش کشدیدند. آن گاه (حضرت زهرا) ناله ای از دل کشید که مردم را سخت منقلب کرد و به شدت به گریه انداخت و مجلس متشنج شد.
پس اندکی درنگ کرد تا جوشش آنان فرو نشیند و ناله ها و خروششان به آرامی گراید. سپس سخن را به سپاس و ستایش خدای عزوجل گشود و درود بر پیامبر خدا فرستاد و سپس گفت:
من فاطمه دختر محمدم … «پیامبری از خود شما در میانتان آمد که ضرر و هلاک شما بر او گران است و به هدایت و راهنمایی تان سخت مشتاق و حریص و بر مومنان رئوف و مهربان». (توبه/128) اگر به او و دودمانش بنگرید و نسبش را از نظر بگذرانید، او را پدر من می یابید نه پدر خود، و برادرِ پسر عموی من است نه مردان شما … (تا آنجا که فرمود) و شما اکنون چنین گمان می برید که ما از پیامبر ارث نمی بریم، «مگر در پی قوانین و احکام دوره جاهلیت هستید؟ و فرمان چه کسی بهتر از خداست برای کسانی که او را باور دارند؟» (مائده /50) ای پسر ابوقحافه، تو از پدرت ارث می بری، ولی من از پدرم ارث نمی برم؟ همانا که ادعایی شگفت و هولناک کرده ای! اینک فدک، چون شتری مهار کشیده و پالان نهاده ارزانی ات باد تا در روز بازپسین به دیدارت آید؛ که خداوند داوری نیکوست و پیامبر دادخواهی شایسته، و دادگاه در روز بازپسین. و در آن هنگام است که تبهکاران زیان خواهند برد.
آن گاه رو به سوی قبر پدر خود کرد و این دو بیت شعر را خواند:
قد کان بعدک انباءٌ و هَنبَثَةُ
لو کُنتَ شاهدَها لم تَکثُرِ الخَطبُ
انا فَقَدناک فقد الارض و ابِلَها
واختَلَّ قومُک فاشهَدهُم لقد نَکَبو
(راوی می گوید که تا آن روز، آن مردم را، از زن و مرد، چنان گریان و نالان ندیده بودم) آن گاه زهرا (س) رو به جمع انصار کرد و فرمود:
ای گروه برگزیدگان! و بازوان ملت و نگهبانان اسلام! این چه سستی است که در کمک به من می کنید؟ و از حق من چشم می پوشید و از دادخواهی ام غفلت می ورزید؟ مگر رسول خدا نگفته است که حقوق مرد درباره فرزندانش پاس داری می شود و احترام به فرزند در حکم احترام به پدر است؟ چه زود آئین خدا را تغییر دادید و شتابان بدعت ها نهادید. حالا که پیامبر از دنیا رفته، دینش را هم از بین برده اید؟! به جان خودم سوگند که مرگ او (پیامبر) مصیبتی بس بزرگ است و شکافی بس عمیق که همواره به وسعت آن افزوده می شود و هرگز به هم نخواهد آمد. امیدها بعد از او بر باد رفت و زمین تیره و تار شد و کوه ها از هم پاشید. پس از او، حدود برداشته شد و پرده حرمت پاره شد و ایمنی و حافظت از میان رفت. این همه را قرآن، پیش از وفات پیامبر (ص)، خبر داده و شما را از آن آگاه کرده بود، در آنجا که می فرماید: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّهَ شَيْئًا وَ سَيَجْزِي اللّهُ الشّاكِرينَ» (آل عمران/ 144) هان ای بنی قیله! در برابر چشمانتان ارث پدرم را غصب می کنند و فریاد دادخواهی ام را هم می شنوید ولی کاری نمی کنید! در حالی که نیرو و نفر دارید و از احترام و تکریم برخوردارید. نخبگانید که خدایتان برکشیده و نیکانی که برگزیده. با عرب درافتادید و سختی ها را پذیرا شدید و با مشکلات پنجه درافکندید و آنها را از میان برداشتید، تا آن گاه که سنگ آسیاب اسلام به همت شما به گردش افتاد و پیروزی ها به دست آمد و آتش جنگ فرو نشست و جوش و خروشِ شرک و بت پرستی آرام گرفت و هرج و مرج از میان برخاست و نظام دین استحکام یافت. اینک، پس از این همه پیشتازی، عقب نشینی کرده اید و پس از آن همه پایمردی شکست خورده اید و پس از آن همه دلیری از مشتی مردم واپسگرا- که ایمانشان را پس از پیمانی که بر وفاداری آن بسته بوده اند پشت سر انداخته اند و طعنه به دین و آیین شما می زنند- ترسیده اید و به کنجی خزیده اید؟ «با سردمداران کفر بجنگید که آنها را امانی نیست تا مگر کوتاه آیند.» (توبه /12)
اما می بینیم که به پستی و تن آسایی گراییده اید و به خوشی و تن پروری روی آورده اید و به تکذیب باورهای خود پرداخته اید و آنچه را که آسان به دست آورده بودید، به یکباره از دست داده اید. ولی بدانید که اگر شما و همه مردم روی زمین کافر شوید، بی گمان خداوند بی نیاز خواهد بود.
من آنچه را که گفتنی بود با شما در میان گذاشتم؛ گرچه از خواری و زبونی و واپسگرایی تان آگاهی داشتم. اینک این (روش) شما را ارزانی باد؛ آرام و مطیع و پربار،آن را با همه ننگ و رسوایی اش، که با آتش افروخته الهی- که از دلها زبانه خواهد کشید- پیوندی ناگسستنی دارد، در دست بگیرید که خداوند ناظر بر کارهای شماست و «به زودی ستمگران درخواهند یافت که به کجا باز خواهند گشت.» (شعرا/227)
راوی می گوید: محمد بن زکریا (از محمد بن ضحاک)، از هشام بن محمد، از عَوانه بن حکم نقل کرده است که چون فاطمه آنچه را که در نظر داشت با ابوبکر در میان نهاد، ابوبکر حمد و سپاس خدای را به جای آورد و بر پیامبرش درود فرستاد و آن گاه گفت: ای بهترین بانوان و ای دختر بهترین پدران! به خدا سوگند که من خلاف رای رسول خدا (ص) کاری نکرده ام و عملی جز به فرمان او انجام نداده ام.
پیشاهنگ به کاروانیان دورغ نمی گوید. تو گفتنی خود را گفتی و مطلبت را رساندی و با خشم سخن گفتی و سپس روی برتافتی. پس خداوند ما و تو را مورد رحمت و بخشایش خود قرار دهد. اما بعد، من ابزار جنگی و چهارپای سواری و کفش های پیامبر را به علی تحویل داده ام! اما جز اینها را، من خود از پیامبر خدا شنیده ام که می فرمود:
ما پیامبران، طلا و نقره و زمین و اموال و خواسته و خانه ای به ارث بر جای نمی گذاریم، بلکه ارث ما ایمان و حکمت و دانش و سنت است! من هم آنچه را که حضرتش فرمان داده بود به جای آورده ام، و در این راه توفیق من جز از جانب خداوند نیست؛ به او توکل می کنم و نیاز خود را به او می برم!
بنا به روایت کتاب بلاغات النساء فاطمه (س) پس از سخنان ابوبکر گفت:
ای مردم! من فاطمه ام و پدرم محمد است. همان طور که پیش از این گفتم «لقد جائکم رسول من انفسکم …» پیامبری از خودتان برای شما آمد … شما کتاب خدا را به عمد، پشت سر انداخته اید و دستور هایش را نادیده گرفته اید؛ در حالی که خداوند می فرماید: «و ورث سلیمانُ داودَ» (نمل /16) ارث برد سلیمان پیامبر از پدرش داود پیامبر. و در داستان یحیی بن زکریا، از زبان زکریا می فرماید: «فهب لی من لدنک ولیا یرثنی و یرث من آل یعقوب …» به من ببخشای وارثی که ارث برد از من و از دودمانم یعقوب. (مریم /5و6) نیز می فرماید: «و اولوا الارحام بعضهم اولی ببعض فی کتاب الله». (انفال/75) و نیز فرموده است: «یوصیکم الله فی اولادکم للذکر مثل حظ الانثیین» (نساء/11) و می فرماید: «ان ترک خیرا الوصیة للوالدین و الاقربین بالمعروف حقا علی المتقین». (بقره/180) با این همه، می گویید که مرا حقی و ارثی از پدرم نمی باشد و هیچ بستگی و پیوندی بین ما نیست؟!
آیا خداوند شما را به آیه ای ویژه امتیاز بخشیده و پیامبرش را از آن استثنا کرده است؟ یا می گویید که ما اهل دو ملت (=دین) هستیم که از یکدیگر ارث نمی بریم؟! مگر من و پدرم اهل یک ملت نیستیم؟ شاید شما از پیامبر (ص) به آیات قرآن و خصوص و عموم آن بیشتر آگاهی دارید! آیا در پی احیاء قوانین جاهلیت هستید؟ … من آنچه را باید می گفتم، گفتم. و می دانم که شما چه اندازه سست هستید و نمی خواهید کمک کنید؛ چوب نیزه هایتان سست و یقینتان ضعیف شده است. این (فدک) از آن شما. این شتری که شما سوار آن شده اید پایش زخمی است (و شما را به منزل نخواهد رساند). این عار بر جبین شما باقی خواهد ماند، تا به آتش خدا در روز قیامت بپیوندد و خدا عمل شما را می بیند؛ «و سیعلم الذین ظلموا ایَّ منقلب ینقلبون» (شعرا/227) و آنان که ظلم کرده اند بزودی خواهند فهمید که به کدام جا- مکان- باز خواهندگشت.
ابن ابی الحدید می نویسد: داستان فدک و حضور فاطمه (س) در نزد ابوبکر، پس از گذشت ده روز از وفات پیامبر (ص) اتفاق افتاد؛ و درست این است که بگوییم هیچ کس از مردم، از زن و مرد، پس از بازگشت فاطمه (س) از آن مجلس، درباره میراث آن بانو، حتی یک کلمه سخنی بر زبان نیاورده است.
گفت و گوی حضرت زهرا (س) با حضرت علی (ع)
حضرت زهرا (س) پس از بازگشت از مسجد، خطاب به حضرت امیر (ع) کرد و گفت: «یابن ابی طالب اشتَمَلتَ شملةَ الجنین قَعَدتَ حُجرَة الظنین»: ای فرزند ابوطالب در کیسه ای شده ای همانند کیسه جنین در شکم مادر، و خود را (از مردم) پوشانده ای و در اتاقی، چون متهمان، پنهان شده ای. «نَقَضتَ قادمةَ الاجدل فخانک ریشُ الاعزل»: چنگال قوچ شکاری (همچون عمر بن عبدود) را درهم شکستی، اینک پر مرغ بی پر و بال (کنایه از حاکم وقت) به تو خیانت کرد. «اَضرَعتَ خَدَکَ یومَ اَضَعتَ جدک): صورتت را خوار کردی آن گاه که شمشیرت را از کف نهادی. «اِفتَرستَ الذِئابَ و افترَشتَ التراب»: گرگان را شکار کردی و از هم دریدی و اینک بر خاک نشستی. « هذا این ابی قحافة یبتزنی نُحیلةَ ابی و بُلَیغَةَ ابنی»: این پسر ابوقحافه (ابوبکر) است که آنچه را پدرم به من بخشید، برای دو پسرم مایه زندگی قانعانه ای بود، به زور از من گرفت» «جَهد فی خصامی»: در دشمنی با من کوشید.
« و اَلفَیَتهُ اَلد فی کلامی»: و او را در گفت و گو با خود دشمنی سخت یافتم. «حتی منعتنی القیلة نصرها»:تا آنجا که انصار یاری خود را از من بازداشتند. «و المهاجرة وصلها»: و مهاجران (که به دلیل خویشاوندی باید صله رحم می کردند) از صله رحم دست کشیدند. «ویلای فی کل شارق»: وای بر من در هر صبحگاه. «ویلای فی کل غارب»: وای بر من در هر شبانگاه. «مات العَمَد»: تکیه گاه و پشتیبان من (پیامبر) رفت. «ووهنت العضد»: و بازوی من سست شد.«و غضت الجماعة دونی طرفها»: جماعت مسلمانان چشم از من پوشیدند. «فلا دافع و لا مانع»: (اکنون) نه کسی از من دفاع می کند و نه کسی از من (دشمنانم را) مانع می شود. «خرجت کاظمة وعدت راغمة»: خشمگین (از خانه) بیرون شدم و با دماغ شکسته باز آمدم. «و لاخیار لی لیتنی مت قبل ذلتی»: ای کاش پیش از آن که خوار شوم مرده بودم. «عذیری الله منک عادیا و منک حامیا»: به جای یاری تو، (ای) شیر درنده، و به جای حمایت تو، خدا مرا یاری و حمایت کند. «شکوای الی ربی»: به پروردگارم شکایت می کنم. «وعَدوای الی ابی»: و عرض حالم را به پدرم می برم. « اللهم انت اشد قوة»: خداوندا، تو (از این غاصبان فدک و خلافت) نیرومند تری.
امیر المومنین در پاسخ به حضرت زهرا (س) فرمودند: «لا ویل لک»: وای بر تو نیست. «بل الویل لشانئک»: بلکه وای بر دشمنان توست. «نهنهی عن وجدک»: از این ناراحتی خویشتن داری کن. «یا ابنة الصفوة»: ای دختر برگزیده خدا. «و بقیة النبوة»: و بازمانده (یادگار) نبوت. «فما ونیت عن دینی»: من از دینم سستی نکردم. «و لا اخطات مقدوری»: و در انجام آنچه می توانستم کوتاهی و خطا نکردم. «فان کنت تریدین البلغة فرزقک مضمون»: چنانچه رسیدن به معاشی اندک را بخواهی، همانا روزی تو ضمانت شده است. «و کفیلک مامون»: و کفیل تو خداست. «و ما اعد لک خیر مما قطع عنک»: آنچه خدا برای تو آماده کرده است بهتر از آن است که از تو بریدند. «فاحتسبی الله»: پس نزد خدا حساب کن آنچه را که بر تو رفت. پس، حضرت زهرا (س) فرمود: «حسبی الله و نعم الوکیل»: خدا مرا کافی است و اوست بهترین وکیل.
حضرت زهرا (س) در بستر بیماری
حضرت زهرا (س) بیمار شد اولین کسی که به عیادت آن حضرت آمد ام سلمه بود. گفت: ای دختر رسول خدا، شب را چگونه صبح کردی؟ فرمود: حزن و اندوه قلبم را فراگرفته، به سبب از دنیا رفتن پیامبر و ستمگری به وصی پیامبر، حجاب علی را هتک کردند (کنایه است از جسارت به حضرت زهرا (س))؛ همان که امامتش را غصب کردند، بر خلاف آنچه که خدا در قرآن نازل کرده و پیامبر در سنت خود بیان فرموده بود. سبب این کار کینه هایی بود که از بدر (از علی) به دل داشتند و انتقام و طلب خون هایی که در احد ریخته بود. این منافقان دشمنی علی را در دلهایشان پنهان داشتند و آن گاه که خلافت را گرفتند و به هدف رسیدند، یکباره، ابر اهل شقاق بر ما باریدن گرفت و بلا بر ما فرو ریخت. بند کمان ایمان از سینه های آنان برید و آنچه دلهایشان می خواست، به سبب غرور دنیا به ما آزار کردند. اینها همه به جهت آن بود که علی پدران آنان را در نبردهای سخت و در منازل شهادت کشته بود.
شوق حضرت زهرا (س) به شنیدن صدای اذان بلال
از هنگامی که پیامبر (ص) رحلت کرد بلال نیز خاموشی گزید و لب به اذان نگشود. روزی حضرت زهرا (س) شوق شنیدن صدای اذان مؤذن پدر را کرد. چون این خبر به بلال رسید، اذان گفت. حضرت زهرا (س)، در اثر شنیدن صدای اذان بلال، به یاد پدر و روزگار حیات وی افتاد پس ناله ای کرد و به روی زمین افتاد و بیهوش شد. مردم گفتند: بلال، بس کن که دختر پیامبر از دنیا رفت. پنداشتند که حضرت فاطمه (س) از دنیا رفته است. بلال اذان را قطع کرد. وقتی زهرا (س) به هوش آمد از او خواست تا اذان را تمام کند قبول نکرد و گفت: می ترسم بر شما، از آنچه هنگام شنیدن صدای اذان من بر سر خود می آورید. پس آن حضرت بلال را از اذان گفتن معاف داشت.
عیادت زنان مهاجر و انصار از حضرت زهرا (س)
آن گاه که حضرت زهرا (س) به بیماری منجر به وفاتش دچار شد، زنان مهاجران و انصار به عیادت وی رفتند و به او گفتند: ای دختر پیامبر، با این بیماری در چه حال هستی؟ حضرت زهرا (س) حمد و ثنای خدا را بجا آورد و صلوات بر پدرش فرستاد، سپس فرمود: من از دنیای شما سیر شده ام؛ از مردان شما کراهت دارم و به دورشان افکنده ام، پس از آنکه آزمایششان کردم. زشت باد کندی آنها، شکستگی شمشیرشان، سستی نیزه هایشان و تباهی رایشان. طناب گناهشان را بر گردنشان انداختم و ننگ کارشان را بر خودشان افکندم.
دور باد قوم ستمگر و بریده باد گوش و دماغشان! وای بر ایشان، جانشینی پیامبر را از جایگاهش کندند و از پایگاه رسالت دورش کردند؛ از کوههای بلند و استوار خاندان پیامبر، از جایگاه پیامبری و از محل نزول وحی، از آنان که به امر دنیا و دین عارف اند. همانا این زیانی آشکار است. مگر چه ایرادی به ابوالحسن داشتند؟! آری، خوش نداشتند از علی برندگی شمشیرش را، سخت لگدکوب کردنشان را، به سختی کیفر دادن در کارهایش را، و سخت گیری اش را در راه خدا. اینها باعث دشمنی آنان با علی شد. اگر دوری نمی کردند از بند ریسمانی که پیامبر به او سپرده بود، آنان را به نرمی می راند (یعنی حکومتی ملایم می داشت)، چنان که بینی شتر حکومت مجروح نمی شد و سوارش به شدت تکان نمی خورد. (یعنی در همه حال در راحتی بودند.) و آنان را به آبشخوری گوارا وارد می کرد که آب از دو سوی آن لبریز بود، و درهای برکات زمین و آسمان بر آنان باز می شد. (اما حال که چنین نشد) خداوند آنان را به آنچه کرده اند مواخذه و عقاب خواهد کرد.
پس پیش بیا و بشنو. اگر زنده بمانی، روزگار کارهای عجیب به تو نشان می دهد. اگر تعجب کننده ای از این پیشامد تعجب کن. به چه تکیه گاهی تکیه کردند (به ابوبکر) به چه ریسمانی دست انداختند! به جای سر حیوان به دم آن چسبیدند (این مثلی عربی است) بریده باد بینی آن گروهی که گمان می برند کاری درست کرده اند. هان، ایشانند فساد کاران، لکن نمی دانند. «آیا کسی که به سوی حق هدایت می کند سزاوار پیروی و تبعیت است یا آن کس که نمی تواند هدایت کند مگر آنکه اول خود هدایت شود؟ پس شما را چه می شود، چگونه حکم می کنید؟» قسم به خدا، این کار شما آبستن فتنه و فساد شد؛ کمی صبر کنید تا نتیجه دهد. در این کاسه شیر، شما خون خواهید دوشید؛ آنجاست که بازماندگان می فهمند که گذشتگان چه کردند. آماده فتنه ها باشید. مژده باد شما را به شمشیر کشیده و هرج و مرجی که همه را فراگیرد و استبدادی از ستمگران که آنچه را دارید از شما خواهند گرفت. آنچه کشتید، آیندگان (یعنی فرزنداتنان) درو می کنند. (حضرت اشاره دارد به آنچه که بعد از آن برای انصار پیش می آید). پس، حسرت و اندوه بر شما باد. به کدامین سو هستید؟ راه حق و رحمت خدا بر شما گم شده است. آیا ما شما را وادار کنیم به رحمت خدا، حال آن که خود از آن کراهت دارید؟ و آنچه حضرت زهرا (س) در اینجا پیشگوئی فرموده در وقعه حره زمان حکومت یزید واقع شد.
زنان مهاجر و انصار آنچه را که از حضرت زهرا (س) شنیده بودند برای شوهران خود باز گفتند. پس دسته ای از بزرگان مهاجر و انصار، به عنوان عذر خواهی، به نزد آن حضرت آمدند و گفتند، ای سرور زنان، اگر ابوالحسن پیش از آن که ما بیعت و پیمان خود را با ابوبکر استوار کنیم این نکته را به ما گوشزد می کرد، هرگز ما او را رها نمی کردیم و به دیگری روی نمی آوردیم. حضرت زهرا (س) فرمود:
«الیکم عنی، فلاعذر بعد تعذیرکم و لا امر بعد تقصیرکم»: یعنی: دور شوید از من، که دیگر، بعد از عذرخواهی های غیر صادقانه، عذری باقی نمانده است و بعد از این تقصیر (و گناه) شما، امری وجود ندارد. (یعنی بعد از آنکه کوتاهی کردید و علی (ع) را خانه نشین نمودید و به اهل بیت پیامبر (ص) جسارت روا داشتید و مامور ابوبکر، به اتکای بیعت شما، برای سوزاندن خانه دختر رسول خدا آتش آورد و … دیگر کار از کار گذشته است و عذری پذیرفته نیست و دوره ظلم و تباهی آغاز گشته است.)
عیادت ابوبکر و عمر از حضرت زهرا (س)
وقتی حال حضرت زهرا (س) رو به وخامت گذارد و بیماری اش شدت گرفت، ابوبکر و عمر خواستند که سابقه خوبی برای خود درست کنند و بگویند که به دیدن زهرا (س) رفتیم و در آخر، با هم صلح کردیم و حضرت از ما گذشت. لذا از حضرت امیر (ع) تقاضا کردند که برای آن دو از حضرت زهرا (س) اجازه بگیرد تا بیایند به احوالپرسی وی.
حضرت زهرا (س) میل نداشت. حضرت امیر (ع) اصرار کرد. زهرا (س) فرمود: «خانه، خانه شماست و بانوی (خانه) هم بانوی شماست» ابوبکر و عمر آمدند. حضرت زهرا (س) روی به دیوار و پشت به آنها کرد. گفتند: آمده ایم که رضای شما را حاصل کنیم، حضرت (س) فرمود: «من با شما حرف نمی زنم مگر قول بدهید آنچه را که می گویم، اگر راست است، به راستی آن شهادت بدهید». قبول کردند. حضرت زهرا (س) فرمود: یادتان می آید که پیامبر (ص) فرمود: «رضای فاطمه رضای خداوند است، و خداوند به سبب غضب فاطمه، غضب می فرماید؟» گفتند: بلی، حضرت (س) فرمود: خدایا، شاهد باش که من بر این دو نفر غضبناکم! و از این دو راضی نیستم.
ابوبکر، چون همیشه، تظاهر به گریستن کرد. عمر او را سرزنش کرد و سپس برخاستند و رفتند. این آخرین کاری بود که آن دو انجام دادند.
وصیت حضرت زهرا (س) و دفن شبانه آن حضرت (س)
حضرت زهرا (س) فرمود: وصیت می کنم که ابوبکر و عمر بر من نماز نخوانند و بر جنازه من حاضر نشوند، و جنازه من شبانه دفن شود.
حضرت علی (ع) به وصیت حضرت زهرا (س) عمل کرد و او را در خانه خودش دفن کرد . سپس در بقیع چند صورت قبر ساخت و بر آنها آب پاشید تا مانند قبر تازه به نظر آیند.
مرحوم ثقةالاسلام کلینی می نویسد: چون فاطمه (س) درگذشت، امیر المومنین (ع) او را پنهانی به خاک سپرد و آثار قبر او را از میان برد. سپس رو به مزار پیغمبر (ص) کرد و گفت: ای پیامبر خدا، از من و از دخترت، که به دیدن تو آمده و در کنار تو به زیر خاک خفته است، بر تو درود باد … مرگ زهرا ضربتی بود که دلم را خسته و اندوهم را پیوسته کرد، و چه زود جمع ما را به پریشانی کشاند. شکایت خود را به خدا می برم و دخترت را به تو می سپارم. به زودی به تو خواهد گفت که امتت، پس از تو، با وی چه ستم ها کردند. آنچه خواهی از او بجو و هر چه خواهی بدو بگو، تا سر دل بر تو بگشاید و خونی که خورده است بیرون آید و خدا، که بهترین داور است، میان او و ستمکاران داوری نماید. … خدا گواه است که دخترت پنهانی به خاک می رود. هنوز روزی چند از مرگ تو نگذشته و نام تو از زبان ها نرفته که حق او را بردند و میراث او را خوردند. درد دل را با تو در میان می گذارم و دل را به یاد تو خوش می دارم، که درود خدا بر تو باد و سلام و رضوان خدا بر فاطمه.
صبح که شد، اهل مدینه باخبر شدند که دختر پیامبر را شبانه دفن کرده اند. گمان کردند که قبر حضرت زهرا (س) در بقیع است. (عمر و یارانش) آمدند و گفتند: زنها را می آوریم و این قبرها را می شکافیم تا ببینیم جسد زهرا در کجاست، و بر آن نماز می خوانیم. حضرت امیر (ع) غضبناک، به بقیع آمد و فرمود: چنانچه کسی از شما به این قبرها دست بزند، زمین را از خونش رنگین می کنم. آنان نیز، چون حضرت علی (ع) را در آن حال دیدند، آنجا را ترک کردند.
اصبغ بن نباته، از امیر المومنین سوال کرد که چرا شبانگاه حضرت زهرا (س) را به خاک سپردند؟ حضرت علی (ع) فرمود: « انها کانت ساخطة علی قوم کرهت حضورهم جنازتها و حرام علی من یتولاهم ای یصلی علی احد من ولدها». یعنی: چون حضرت زهرا (س) از آن قوم خشمگین بود، حضور آنان را بر جنازه اش خوش نداشت؛ و هر کس که از آن قوم پیروی کند، حرام است که بر کسی از فرزندان زهرا (س) نماز بگزارد.
آری، پنهان داشتن قبر دختر پیامبر (ص) ناخشنودی او را از کسانی چند نشان می دهد و پیداست که او می خواسته است، با این کار، دیگران نیز از این ناخشنودی آگاه شوند.
وضع مدینه پس از شهادت حضرت زهرا (س) و تحقق پیشگویی های آن حضرت
بعد از شهادت حضرت زهرا (س)، دستگاه خلافت، برای مقابله با آنان که در خارج از مدینه با ابوبکر بیعت نکرده بودند و گروهی از ایشان نیز از قبایل مرتد بودند، سپاهیانی فرستاد. در آن لشکر کشی ها کسی از انصار را سرکرده سپاه قرار ندادند و دستگاه حکومت، یکسره قریشی شد. قریش را در همه چیز بر غیر قریش مقدم می داشتند. در شهرهایی که فتح کردند، امرای لشکر و والیان شهرها را همه از قریش گماشتند.
بدین سبب انصار فقیر شدند و عقب افتادند تا جایی که نان شب نداشتند. اینکه در سیره حضرت سجاد (ع) و حضرت باقر (ع) و حضرت صادق (ع) می خوانیم که شبانه به در خانه فقرا مدینه می رفتند و به آنان نان و پول می رساندند، آن فقرا فرزندان همان انصار بودند.
معلی بن خنیس یکی از اصحاب امام صادق (ع) می گوید: امام را دیدم که در شب تاریک از خانه بیرون آمد و بر دوش خود باری داشت. گفتم ای پسر رسول خدا، اجازه دهید به شما کمک کنم. فرمود: این بار را باید خود بردارم. و به راه افتاد. من هم به دنبال آن حضرت رفتم. چیزی از آن بار بر زمین افتاد. حضرت خم شد و گفت: خدایا این را به دستم برسان. آن را پیدا کرد و در توبره ای که بر دوشش بود انداخت و به سقیفه بنی ساعده رفت و بالای سر هر یک از آنان که خوابیده بودند دو قرص نان گذاشت. وقتی که باز می گشت، معلی بن خنیس از آن حضرت پرسید: ای پسر رسول خدا، آیا اینان حق (امامت) را می شناسند؟ فرمود: اگر اینان حق را می دانستند، ما نمک سائیده خانه مان را هم با آنان قسمت می کردیم، نه، اینها حق را نمی شناسند.
حضرت سجاد (ع) نیز غذا به در خانه ها می برد. اهل آن خانه ها در کنار در خانه هایشان در انتظار آن کس که شب به آنجا می آمد می ایستادند و غذا را از وی می گرفتند. در وقت غسل دادن پیکر آن حضرت، دیدند که پشت وی پینه بسته است. از حضرت باقر (ع) علت را پرسیدند. فرمود: از بارهایی است که شبها بر دوش می کشید. چون حضرت سجاد (ع) وفات کرد کمک هایی که شبانه به مردم می شد قطع گردید. در آن هنگام بود که دریافتند آن کسی که به در خان هایشان غذا می آورد حضرت سجاد (ع) بوده است. تمام این فقرا از انصار بودند. اما قریش، صاحبان ثروت و جاه و کنیزان و در عیش و طرب بودند. عبدالرحمن بن عوف وقتی که مرد (در زمان عثمان) طلاهایش را آوردند تا عثمان در میان وارثان او قسمت کند. آن قدر طلا در مجلس خلافت به روی هم انباشته شد که فاصله بین دو طرف مجلس را پر کرد و دو طرف مجلس همدیگر را نمی دیدند.
اینها از مواردی بود که حضرت زهرا (س) به زنان انصار پیشگویی فرمود که کارشان به اینجا می رسد. کارشان به بالاتر از آن هم رسید. وقتی که لشکر یزید در وقعه حره آمدند به مدینه و قتل عام کردند. یزید دستور داده بود که لشکریان سه روز، آنچه می خواهند بکنند. انصار را قتل عام کردند، به طوری که در مسجد پیامبر (ص) خون به راه افتاد؛ آنچه در خانه ها بود به یغما بردند؛ حدود هزار دختر بی شوهر بعد از این واقعه باردار شدند.
بیعت امیر المومنین (ع) پس از شهادت حضرت زهرا (س) و دلیل آن
در صحیح بخاری،حدیثی را زهری از عایشه نقل می کند که در آن از ماجرای بین فاطمه (س) و ابوبکر درباره میراث رسول خدا (ص) سخن رفته است و عایشه در پایان آن می گوید: فاطمه از ابوبکر روی بگردانید و تا زنده بود با او سخن نگفت. او شش ماه پس از وفات رسول خدا (ص) زنده بود و چون از دنیا رفت، همسرش علی (ع) بر او نماز خواند و به خاکش سپرد و ابوبکر را خبر نکرد. فاطمه (س) مایه افتخار و احترام علی (ع) بود. تا فاطمه (س) زنده بود علی (ع) در میان مردم احترام داشت و چون از دنیا رفت، مردم از او رویگردان شدند.
در اینجا کسی از زهری پرسید: علی در این شش ماه با ابوبکر بیعت نکرد؟
زهری گفت: نه او، و نه هیچ یک از افراد بنی هاشم؛ مگر هنگامی که علی (ع) با ابوبکر بیعت کرد.
در خارج از مدینه گروهی مخالف بیعت با ابوبکر بودند. یک دسته، وقتی خبر وفات پیامبر (ص) را شنیدند، از اسلام بیرون شدند که آنان را در تاریخ «مرتدین» می خوانند. مهمترین آنها مسیلمه در یمامه بود که ادعای پیامبری می کرد. در نزدیک یمن چهل هزار نفر آماده حمله به مدینه شدند، که اگر می آمدند، مدینه را نابود می کردند. یعنی مساله عظیم تر از جنگ خندق بود. زیرا در خندق ده هزار نفر آماده بودند، ولی اینها چهل هزار نفر بودند؛ اگر حمله می آوردند و مدینه را فتح می کردند، از اسلام هیچ اثری باقی نمی ماند، حتی قبر پیامبر (ص) را هم ویران می کردند. لذا عثمان آمد به خدمت حضرت امیر (ع) و عرض کرد: ای پسر عمو تا وقتی که تو بیعت نکنی، کسی به جنگ با این دشمنان بیرون نخواهد شد و … آن قدر از این مطالب زمزمه کرد تا آن حضرت (ع) را به نزد ابوبکر برد و علی (ع) با او بیعت کرد. پس از بیعت (ع) با ابوبکر، مسلمانان خوشحال شدند و کمر به جنگ با مرتدین بستند و از هر سو، سپاه به حرکت درآمد. در نهج البلاغه نیز آمده است که آن حضرت فرمود:
«فامسکت یدی حتی رایت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام یدعون الی محق دین محمد (ص) فخشیت ان لم انصر الاسلام واهله ان اری فیه ثلما او هدما تکون المصیبة به علی اعظم من فوت ولایتکم التی هی متاع ایام قلائل یزول منها ما کان کما یزول السراب و کما یتقشع السحاب، فنهضت فی تلک الاحداث، حتی زاغ الباطل و زهق واطمان الدین و تنهنه». یعنی: پس دست نگه داشتم و بیعت نکردم، در حالی که یقین داشتم که، همانا در میان مردم، من به مقام محمد (ص) سزوارترم از کسانی که حکومت را بعد از او به دست گرفتند. پس دراین حال درنگ کردم تا آن زمان که خدا بخواهد. تا که دیدم گروهی از مردمی که مرتد شده اند و از اسلام برگشته اند، دعوت به نابودی دین خدا و آیین پیامبر (ص) می کنند. پس ترسیدم که اگر اسلام و مسلمانان را یاری نکنم، در اسلام رخنه و ویرانه ای ببینم که مصائب حاصل از این دو، بسیار عظیم تر باشد بر من تا از دست دادن سرپرستی و حکومت برای کارهای شما؛ حکومتی که کالایی چند روزه بیش نیست و آنچه از آن حاصل می شود از میان می رود، مانند سراب یا ابری که پراکنده گردد. پس، در این هنگام، به نزد ابوبکر رفتم و با او بیعت کردم و در هنگامه این پیشامدها قیام کردم تا که باطل نابود شد و کلام الله (سلام)، هم چنان که برتر بود، باقی ماند، هر چند که کافران ناخوشدل باشند.
